محل تبلیغات شما

داستانک



(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

صبح روزتعطیل بود ومنهوس کردم بجای نگاه کردن به برنامه های تلویزیون،اینبار به برنامه های رادیو گوشبدم.آنروز یه داستان جالب از رادیوشنیدم که الآن می خوام براتون تعریف کنم.

یکروز یه مادر شوهریبود که تازه برای پسرش زن گرفته بود.و همانطور که همه می دانید درقدیم برایعروسها احترام خاصی قائل می شدند،البته هنوز هم در بعضی مناطق کشورمان هست که برایعروسهایشان احترام قائل شوند.منظورم از احترام اینه که.وقتی عروسی به خانۀشوهرمی رود.یکسال اول نباید عروس (دست به سیاه وسفید بزند).یعنی کار نکند وفقطبخوردو بخوابد و.

تو داستان ما هم یهعروسی بود که از این موضوع سوء استفاده کرد سال اول خوردو خوابید وکار نکرد ،سالدوم هم که باردار شده بودو اصلاً کار نکرد وبعد از آنهم که فارغ شده بود بایداستراحت مطلق می کرد ،به قول معروف حسابی(پشتش باد خورده بود)تنبل شده بود.

سال سوم هم آنقدرخوردو خوابیده بود که دیگر حسابی چاق وچله شده بود وحتی نای راه رفتن راهم نداشت.

خلاصه همۀ کارهایخانه افتاده بود گردن خواهرشوهر ومادرشوهرش .این دو هم دیگرازاین بابت خسته شدهبودند وتصمیم گرفتند که کاری بکنند؛خواهرشوهر روبه مادرش کردو.

خواهرشوهر:مامان جونچیکار داری میکنی باز جارو گرفتی دست که چی؟!.اینباربذار من جارو کنم.شما خستهمی شیدشما به اندازۀ کافی کار می کنید.مثلاً به خرید می رویدو بعد میاید تو خونهوسبزی پاک می کنید ،بعد غذا درست می کنید؟!.نه این درست نیست که تمام کارهایخونه رو فقط شما انجام بدین.

مادرشوهر:نهبابا.توهم به اندازۀ خودت به حد کافی کار میکنی. وقتی من بیرون میروم تا خریدکنم تو اتاقهارو جارومی کنی ؛بعد گردگیری میکنی وبعد هم که من میام خونه تازه بهمن تو سبزی پاک کردن کمک می کنی وبعدش ظرفهارو می شوری و.

عروس که مشغول نگاهکردن به برنامۀ تلویزیون بود وداشت همانطور تند،تند تخمه می شکست رو به هردو آنهاکردو.

عروس:ای بابا شما همحالا وقت گیرآوردین .ازجلوی تلویزیون برید کنار دارم سریالمونگاه می کنم.چقدرسروصدا می کنین؟!.اینکه دیگه بحث وجدل نداره.آبجی یه روز نو جارو بکش.ومامانجون یه روز هم تو جارو کن.تمام.

در این موقعمادرشوهروخواهرشوهر با تعجب وعصبانیت بهم نگاهی کردندو.دیگه حرفی برای گفتننداشتند وخواهرشوهر جارو را از مادرش گرفت ومشغول کارشد.بله این دو نتوانستند ازعروسشان کار بکشند و او(عروس)ازآنها زرنگتربود.


(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

یه روز تعطیل دیگهوگوش دادن به رادیوویه نمایش جالب دیگه. که اونهم دربارۀ عروس ومادرشوهربود.

یکروز عروسی میاد پیشمادرشوهرش وبهش میگه: مامانجون میشه چند تا ازغذاهائی که باب میل شوهرم هست وبهمیاد بدی؟.البته من همه نوع غذائی بلدم درست کنم.ولی نمی دونم کدومش غذای موردعلاقۀ شوهرم هست؟!.میشه یادم بدین؟.

مادر شوهر هم هرغذائی را که پسرش دوست داشت به عروسش یاد می دهد وعروس هم در آخر کار که تمام میشد(البته غذا توسط مادر شوهرآماده می شد)میگفت:ای بابا من که این غذارو خودم بلد بودم.

خلاصه که هروز کارعروس همین بود.که از مادرشوهرش سوء استفاده کندو درآخر کار را به نفع خود تمامکند.

یکروز مادرشوهربهعروسش میگوید:اینبار باید خودت با دست خودت غذا برای شوهرت بپذی وکمی هم به قولشما جونا چاشنی عشق بهش اضافه کنی.اول خورشت را اینجوری درست می کنی .

عروس:آره بلدم بعدشچیکار کنم؟!.

مادرشوهر:حالا نوبتبرنج وقتی حسابی پختابکشش می کنی بعد خورشت را لابه لای برنج می ریزی.ودرآخر قبلاز اینکه درش را بگذاری یک خشت خام برای خوشمزه وخوش عطر شدنش روی برنج می گذاریودرش را خوب محکم میبندی.ومیگذاری برنج خوب دم بکشه.

عروس هم طبق گفتۀمادرشوهرش هرکاری را که بهش گفته شد انجام داد ؛وقتی دیگ برنج را سر سفرهآورد.درش را که برداشت همچین بوی بد ازش بلند شد که (نگو، نپرس)چون خشت خام شلشده وتمام برنج پراز گل ولای شده بود ودیگر قابل خوردن نبود.شوهرش بهش گفت:ایندیگر چه کوفتیست که جلوی ما گذاشتی.منکه فکر میکنم که سیر هستم ومیلی به خوردناین غذا ندارم و.زن گفت: تقصیر من نیست مادرت گفته اینکارو بکن تا غذا خوشمزهبشه.من از کجا می دونستم که اینجوری میشه!!.

مادرشوهر:آخه پسر جونتو که زنتو میشناسی که خیلی پر ادعاست هردفعه از من می خواست برات غذا درست کنموخودش هم بهم کمک نمی کردومدام میگفت خودم بلدم و.در صورتی که اصلاًهم هیچی بلدنیست .وبا این حرفهاش منو کُفری کردو منم تلافیش رو سرش درآوردم.تا اون باشههی الکی نگه بلدم،بلدم.

هیچی دیگه اونشبغذائی برای خوردن نداشتند ومجبورشدند.مثل قدیمها نون وخربزه بخورند تا سیرشوند.


(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)

قسمت دوم

پسر موضوع عاشق شدنشرا به پدرو مادرش گفت؛اول خیلی تعجب کردند ولی چیزی نگفتند .پیش خودشان فکرکردند که اگر به رویش بیاورند ممکن دوباره منزوی بشود .بنابراین چند روز بعدآدرس دختر را گرفتندو به خواستگاریش رفتند وجواب رد هم از خانوادۀ آنهاشنیدند.ولی پسر دست بردار نبود وبه پدرو مادر خودش گوش زد می کرد که:یا این دختریا هیچکس دیگر را برای همسری نمی پذ یرد(در نا امیدی بسی امید است،پایان شب سیهسپید است)من هیچوقت نا امید نمی شم.آنقدر میرم ومیام تا بالاخره راضی بشه.

پدرش گفت:بچه چراتوازرونمیری تا به حال 3 باررفتیم خواستگاریش نه خانواده اش ونه خود دخترراضینیستند.خب بابا اقلاًتو کوتا بیا.(ما که از رورفتیم توهم از رو برودیگه)باباطرف (دست رد به سینه ات زده).

پسر گفت:اگر منو نمی خواستکه به دوستش نمی گفت چه پسر خوبی .البته من اینو از او نشنیدم ولی دوستش برایصاحب کارم تعریف کرده.

خلاصه چند بار دیگرهم به خواستگاری دختررفتند وخود دختربهش گفته: من از برخورد خوبتون خوشم اومده نهخودتون.تازه اش هم شما اینجا شاگردی بیش نیستید واینجور که من فهمیدم شماازقشرکم درآمد جامعه محسوب می شوید وعمراً بتونید با خرجهائی که من براتون بتراشمکنار بیاید.

با این حرف دختر(آبپاکی رو،رودستش ریخته)وپسر دیگه بی خیال او شد.

تا اینکه یکروز یهدختری حتی بهترازقبلی برای خرید به آنجا آمدو هردومجذوب هم شدند ودوباره این موضوعخواستگاری البته برای این یکی برگذارشد.

خلاصه خانواده ها همسطح هم بودندو هیچ مشکلی برایشان پیش نیامد.اولش پدر پسر راضی نمی شد بعدگفت:پسر تهم (یه تختت کمه ،یه روز عاشقی ویه روز دیگه فارغ) اینبار مطمئنی که اینیکی هم مثل قبلیه مارو(سنگ رویخ نمی کنه)؟.حالا مثل این نشه که (چشمم دیدو دلمخواست).

پسر گفت:بابا این چهحرفیه که می زنید (مگه دل آدم دروازه هست)که هرکسی رو توش راه بدیم.

خلاصه که خواستگاریانجام شدو جواب مثبت هم گرفتند وبعد هم سور وسات عروسی را برگذار کردند.


(پا را به اندازۀ گلیم باید دراز کرد)

قسمت اول

یه پسرجوانی درهمسایگیما بود که خیلی مهربان وخجالتی بود ومادر وپدرش ازداردنیا فقط همین تک فرند روداشت.اوائل برای این حُسن خوبش بهش افتخار میکردند ،ولی بعدها همین خجالتی بودنشکاردست خودش وخانواده اش داد؛اوبا هر کسی دوست نمی شد مگراینکه خصوصیاتش مثل خودشباشد.واین تاحدودی میشه گفت غیرممکن بود.

تا اینکه پدرو مادرشفهمیدند که هرروز فرندشان گوشه گیرتر شده . به حدی رسیده بود که حتی ازخانه همبیرون نمی آمد،پدرو مادرش خیلی سعی میکردند که به هرنحوی شده او راحتی برای خریدپوشاک هم شده به بیرون ببرند .ولی آنها کمتر موفق به اینکار می شدند؛یکی ازهمسایه ها به آنها پیشنهاد داد که او را به پیش یک دکتر روانشناس ببرند.و او رابالاخره راضی کردند وچند جلسۀ اول کمی بی نتیجه بود .ولی بعد ها صحبت دکتر دراواثرمطلوبیگذاشت .

حتماًپیش خودتونمیگوئید با این اوصاف چه جوری به مدرسه می رفته؟!.او با این اخلاق خاصی که داشت،(پسر کم حرفی )ولی درسهایش را به خوبی می خواند .البته اوائل به مدرسه میرفت.ولی بعدها پدرش یک معلم خصوصی گرفت تا در خانه با او کار کند وآخر سال هم میرفت امتحان می دادو قبول هم می شد؛وبالاخره با این حال دیپلمش را گرفت .وبرایادامۀ تحصیلش دیگر نمی توانست به این رویه ادامه دهد.پس بناچار وبه گفتۀ پزشکشباید به دانشگاه برود و خود را با مردم وفق دهد .و او هم همین کار را کرد.

او اوائل با مشکلاتیروبرو شد .ولی هرطور بود خودش را با این شرایط پیش آمده کنار آمد.وطوری شد کهبه فکر افتاد در کنار درس خواندن به یه شغلی هم مشغول شود .

خلاصه پسرروزها به دانشگاهمی رفت وعصرها تا شب به سرکار می رفت.با اینکار توانست که توجامعه مثل دیگران بگرددوزندگی خود وخانواده اش را تأمین کند .تازه مشتریها وهم صاحب کارش ازش راضیبودند .ومشتریهای آنها به خاطر اخلاق خوب او بیشتر شده بودند .

یکروز یک دختر نجیبوخجالتی با دوستش میاد به مغازۀ آنها که خریدی انجام دهد وخیلی از رفتار پسر خوششآمده بود واز آن به بعد او ودوستش از آنجا خرید می کردند وبشنوید از پسر که او هماز این دخترخانم خوشش آمده بود وجریان را (آنهم با خجالت تمام )به صاحب کارش گفت.صاحب کارش هم گفت :که او را میشناسد آنها در همسایگی ما زندگی میکند وبهتاطمینان میدهم که خوب کسی را انتخاب کردی چون او هم مثل خودت خجالتی ونجیب هست ؛فقطتنها عیبش این است وقتی از کسی یا چیزی ناراحت می شود مدام به خرید کردن می پردازهوچون پدرش خیلی پولدار واین هم تک فرند هستش وبراش (سنگ تموم میذارند).البته بهنظرمن دخترها به مادرشون میرند .ومیشه گفت که اینهم به مادرش رفته.آخه از قدیممیگن(مادر راببین دختر را بگیر).خلاصه که (ازما به تو گفتن بودو،ازتوهمنشنیدن)ولی باز خود دانی دربارۀ حرفهام خوب فکر کن بعد دست به عمل بزن.

پسرسر را به زیرانداخت وگفت :(درکارخیر،حاجت هیچ استخاره ای نیست).


(یک دل نه صد دل عاشق شده)

یه خاله خان باجی تومحله امان بود که با نوه پسریش زندگی می کرد.

این بنده خدا ازخانوادۀ ثروتمندی بوده ؛ البته به قول خودش آنموقعها که جوانتر بوده خواستگارهایزیادی برایش می آمده و اوهم که خیلی خوش بروزبون بوده .برای همین جواب رد بهخواستگارهایش می داده و.وبه قول قدیمی ها منتظر(شاهزاده ای با اسب سفید )بوده.ولی درآخریک جوانی که ازمال دنیا چیزی جزء مادر پیرش برایش به جا نمانده بود.برایخواستگاری به پیش همین خاله خان باجی که اسمش (مه بانو) بود آمده.و او هم از اینجوان که اسمش(سهراب) خوشش آمده و(یک دل نه صد دل عاشقش شده).ولی پدرو مادر مهبانو راضی به این وصلت نمی شدند.بالاخره مه بانو با سهراب فرار می کنندوبه کجارفتند؟!. کسی نمی دانست ؛بنابراین پدر مه بانو او را از ارث محرومش می کند.

حال بشنوید از مهبانووسهراب که پیرش .آنها خانۀ قدیمیشان را می فروشندو به یک شهر دیگریمی روند،تا به قول خودشان کسی آنها را پیدا نکنند.

آنها در طی اینیکسالی که باهم زندگی سختی را آغاز کرده بودند، خلاصه مادرسهراب مریضی سختی میگیرد وسهراب هم که پول درمان مادرش را نمی تواند جورکند.درآخر مادرش از فرطمریضی جان به جان تسلیم می کند.

روزها وهفته ها با غمواندوه بسیارسپری می کنند؛هردو بناچار تن به کارهای سخت می دادند .سهراب سرساختمانها بنائی می کردومه بانوهمبرای کلفتی به خانه های مردم می رفت وسخت کار میکرد .دختر نازپرورده ای که تا قبل از این درخانۀ پدری دست به سیاه وسفید نمی زد.حال به چه روزی افتاده.

تا اینکه مه بانو میفهمد که باردار شده وخیلی خوشحال موضوع را به شوهرش می گوید .اول سهراب خیلیخوشحال شد بعد که کمی فکر کرد دید این وضعیت نه به نفع مه بانو ونه به نفع او ونهبه نفع بچه هست بعد رو کرد به مه بانو وگفت:ولی اینکه نمیشه اگر کار بکنی هم خودتوهم بچه سلامتیتون به خطرمیافته.واگرهم کار نکنی من چه جوری خرج سه نفروبدم؟!.عیبی نداره خدا بزرگه خودش بهمون کمک می کنه.

مه بانو باخجالت سرشرا به زیر انداخت وخندۀ تلخی برروی لبانش نقش بست.وحرفی برای گفتن نداشت ودر دلبه خود لعنت می فرستاد که(خودم کردم که لعنت برخودم باد).با اینکه خودش میدانستچه وضع آشفته ای دارند باز با او ازدواج کرده بود.وخودش را بدبخت کرده بود.ولیعشقش به سهراب هیچوقت کم نشد.بلکه روز به روزعشقش به شوهرش بیشتر می شد وهمین همبراش مهم بود و بس.

نه ماه گذشت ومه بانوفارغشد ویه پسر کاکل زری نصیبش شد وآنها برای بهترشدن آیندۀ پسرشان بیشترکارکردند،بطوریکه اصلاً فرصت  اینکه کمی با هم صحبت کنندرا هم نداشتند.وتا دیر وقت سر کار بودند .البته مه بانو بعضی مواقع پسرش را باخود سرکار می برد ولی بعضی مواقع هم او را پیش همسایه اش می گذاشت.

هروز کار ایندو همینشده بود یعنی (روزازنو روزی ازنو).ولی کار مه بانو کمی سختر بود بخصوص آنموقعهاکه بچه را با خود به سرکارش می برد .او بچه را باچادر محکم به پشت کمرش می بستوبا او به کارها رسیدگی می کرد .اوائل بچه عادت به این همه جنب وجوش را نداشتولی بعدها به این کارهای مادر عادت کرد وساکت به همه جا نگاه می کرد ویا خودش رابا اسباب بازی که مادرش بهش داده بود سرگرم می کرد.مدتها گذشتو پسربزرگتروسنگینترشده بود .اودیگر سه ساله شده بود واین برای مه بانو خیلی سخت بودکه با وجود بچه به کارها رسیدگی کند.

یکروز به مه بانو خبردادند که شوهرش از داربست افتاده پائین و زخمی شده و او را به بیمارستانبردند.اوهم از خانم خانه اجازه میگیرد وسراسیمه خودش را به بیمارستان می رساند؛وقتیشوهرش را درآن وضع اسف بارمی بیند ازهوش میرود فوقتی به هوش می اید وضعیت شوهر رااز دکترش می پرسد ودکتر می گوید:خیلی متأسفم وقتی مریض رو به اینجا آوردند اوضاعشخراب بود وتا چند ساعتی بیهوش بود وما برای نجات او خیلی تلاش کردیم.ولی باز.ایشوندوام نیاورد.تسلیت میگم.

ناگهان  مه بانوبا شنیدن این حرف دوباره ازهوش رفت.وقتیبهوش آمد دید روی تخت بیمارستان هست ویکسرم هم به دستش وصل است؛ با عصبانیت تمامسرمش را کند وبه پیش پرستار رفت وسراغ بچه وشوهرش را گرفت.

بچه اش پیش یکیازپرستارها بود .بچه را از پرستار گرفت وبعد از چند ساعتی که گذشت جسد شوهرش رااز بیمارستان تحویل گرفت .کارفرمای شوهرش تمام مخارج بیمارستان وهمینطور کفنودفن آقا سهراب را برعهده گرفت.وقرارشدهرماه مبلغی از کارکرد شوهرش را به اوبدهند.واینکمک خرج مه بانو وپسرش می شد .

تا اینکه پسرش بزرگشد ودرسش را تمام کرد وبرای کمک به مادر به سرکار رفت.چون فوق دیپلم رشتۀحسابداری رو خونده بود. حسابداری یک شرکت حمل ونقلی را قبول کردو مشغول به کارشد. ودیگرمه بانو مجبور نبود برای امرار معاش خود وفرزندش به سرکار برود ؛واودیگربه خانه داری مشغول بود.

یکروز مه بانو تصمیممی گیرد برا پسرش(آستین بالا بزند)وبه چند جا برای خواستگاری رفت وبالاخره جوابمثبت را از یکی از خواستگار هاش گرفت ؛و مه بانو عروسی مفصلی برای تنها پسرش برپاکرد.

بعد از یکسال که اززندگی پسروعروسش گذشت اوصاحب نوه پسر شد.مه بانو دیگر پیر شده بودو خودش را بانوه اش سرگرم می کرد .وپسر وعروسش هم به سرکار می رفتند.یکروز قرار شد که پسروعروسش به مسافرت کاری بروند ومجبور شدند پسرشان را پیش مه بانو بگذارند.ئلی درراه بازگشت از سفرشان پسر وعروسش تصادف کردند وجانشان را از دست دادند ومه بانوماندو نوۀ شیرین زبانش وحقوقی که از کار پسر وعروسش وهمینطور پس اندازی که خودشبرای کفن ودفن خویش کنار گذاشته بود.او فکر کرد که یه آدم چقدر میتونه مثل او بدشانس باشه؟!.ولی باز خدا را شکر کرد که زندگیش از این بدترنشده.ومحتاج کسینشده او از اینکه تا این سن(95 سالگی) دوام آورده واین همه مرگ ومیر در خانوادۀخود دیده بسیار ناراحت بود.وبه بخت خودش لعنت می فرستاد.اومدام از خدای خودآرزوی مرگ می کرد وهمیشه میگفت: اینمردوم تنگ نظرمنو(چشم زدند)یا(چشم حسودکوربشه)و.آخه به چی زندگی من حسودی می کنند،به نداریم یا بدبختیم.خوبه که منپولدار نشدم یا زندگی آنچنونی نداشتم وگرنه معلوم نبود چه بلاهائی می خواست سرمبیاد.مگه از این بدتر هم میشه(بالاتراز سیاهی که رنگی نیست).خدایا اگه می خواییه بلای دیگه برام نازل کنی بهتر اینبار جون منو بگیری و خلاص.(طاقتم طاق شد)دیگهطاقت مرگ عزیزامو ندارم(یکبار مرگ ویکبار شیون)دیگه ازاین دنیا سیرشدم و

بعد آرام وسلانه،سلانه به رختخواب خود رفت وچشمش را بست ودیگرازخواب بیدارنشد.


(برنامه ریزی موفق)

امروزکه ازخواببیدارشدم حس خوبی بهم دست داده بود،هوای اتاق خیلی سنگین بود.بنابراین بطرفپنجره رفتم وآنرا بازکردم کمی(هوا بهترشد)،وقتی به دوردستها نگاه کردم.دیدمازپشت کوه ها (آفتاب خودی نمایاند).انگاربا زبان بی زبانیش داشت به من میگفت:امروز با روزهای دیگر فرق میکند.

امیدوارم کههمینطورباشد درفکراین بودم که (باید ببینم حس واندیشه را به چه صورتی دربیاورم) کهروزم برطبق مرادم پیش برود؛پس شروع کردم به نوشتن یک برنامۀ روزانه که چه کاری رادر چه ساعتی وچه زمانی انجام بدهم.

تا یکماه به روالبرنامه ای که برای خودم ترتیب داده بودم عمل کردم، وهرروز وقت اضافه هممیاوردم.درصورتی که قبلاً اصلاًوقت سر خاراندن را هم نداشتم وهمیشه همۀ کارها بهخوبی انجام نمی شد .ولی حالا وضعیت فرق کرده وخیلی زندگیم نظم خاصی پیدا کردهودیگرذهنم به آرامش کامل رسیده.وازاین بابت خیلی راضی هستم .بنابراین به شماپیشنهاد میکنم که :اگر میخواهید به آرامش دست پیدا کنید وکارهایتان به خوبی انجامشود حتماً برنامه ریزی کنید حتماً شما هم مثل من به نتایج عالی خواهید رسید.


(دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید)

قسمت دوم

حالا بشنوید اصرآقا که ازآنروز به بعد کمی زبانش باز شده بود وبطور لکنت حرف می زد وتازه یادآنروز که تو عذاداری آن بچه های شرسر به سرش می گذاشتند افتاد وتازه یادش آمد کهجواب بچه هارو چی بدهد ومدام یاد ضرب المثل های آنها می افتاد واین حرفهارو بههرکسی که میدید بی خودی به زبان می آورد و.واین باعث دردسربیش ازحد اوشدو

یکروصرآقاهمانطورکه مشغول تماشای  بازی بچه ها بود ،یکیاز بچه ها توپ را پاس داد به رفیقش که اشتباهی بطرف ناصرآقا رفت و او نگاهی به توپونگاهی به بچه انداخت که مدام بچه به اومیگفت:هی  با توام .چرا خشکت زده ؟.یالله توپ وبندازطرف من.چرا مثل بز به من نیگاه میکنی؟.(حالا خودشو زده به کوچۀ علی چپها).توپ وپرت کن اینطرف.

بعد ناصرآقا خندید وگفت:(خوا.خوا.س.ست.تن.توا.توا.نس.تن.اَاَ.ست)(خواستن توانستناست).

پسر گفت:بچه ها یاروروباش با این زبونش ضرب المثل هم میگه!!.

بعد همه با همخندیدند وناصرآقا ادامه داد :(زَه.ر.ر.نَ.ر.ریز) (زَهرنریز).

پسربا این حرف که عصبانیشده بودوداشت(خون،خونش را می خورد) رو کرد به او وگفت:تو یکی روت زیاد شدهها.فکر نکن چون گنده ترازمنی زورم بهت نمی رسه ها.الآن یه مشت که حوالت کردمحسابی به خودت میای .واونوقت که میفهمی (یه من ماست چقدرکره داره).

همانطور که داشت باغضب بطرف ناصرآقا میومد یکهو پاش به یه سنگ گرفت وپخش زمین شد وبطور کل آبروش رفتوهمه بهش خندیدند وناصرآقاهم خندیدو گفت:(ب.بپا.ش.شص.ت.ت.پا.  پات.تو.تو.چش.شت.ن.نر.ر.ه)(بپاشصت پات تو چشمت نره).

بعد پسر با صورت خونآلود ازجاش پاشد که با عصبانیت تمام داشت بطرف ناصرآقا میرفت که بچه ها اومدند ودستپسر رو گرفتندوبا خودشون بردند وناصرآقا هم از ترسش پا به فرار گذاشتوزود رفت توخونه اشون ودر را هم پشت سرخودش محکم بست وگفت:(دی.دید.ار.ر.ب.ب.قی.قیا.ا.امت)(دیدار به قیامت).

پسرازآنطرف درگفت:بالاخرهکه فردا از تو لونه موشت میای بیرون .اونوقت ببینم بازم می تونی برامون (بلببونی )کنی.(فلان نکرده شبت درازه).


(دیوانه چودیوانه ببیند خوشش آید)

قسمت اول

تو یک محلۀ قدیمی یکمرد دیوانه که چه عرض کنم؛ولی نسبتاً آرامی به نام ناصر بود که حدوداً43 سال راداشت.وهمانطورکه همسایه ها گفته بودند او از اول دیوانه نبوده.او بخاطر شوکِعصبی که بهش وارد شده به این روز افتاده،او در کارخانۀ پارچه بافی کار می کرد ؛ همانطورکه می دانید.دستگاه های پارچه بافی صدای ناهنجاری دارد برای کسانی که درآنجا کارمیکنند بسیارسخت خواهد گذشت وبعدها موجب عصبی شدن آنها خواهد شد.

خلاصه آقا ناصرهمدرآنجا کار کرده بود وهم بعد از چندسال پول پس انداز کردن توانسته بود آن کارخانهرا از صاحب قبلیش بخرد ؛اوحدود 5 سالی می شد که رئیس شرکت شده بود .وحدود یکماهیمی شدکه کارخانه اش با بحران برشکستگی روبرو شده بود واو هر کاری کرد نتوانست ضرروزیان کارخانه اش را برطرف کندودرآخر منجر به دیوانگی او وحتی لال شدنش هم شدهبود؛واین امر باعث نگرانی خانواده اش هم شده بود.وتصمیم براین شد که او را به یکبیمارستان روانی ببرند.ولی چند مدتی از اقامتش درآنجا نگذشته بود که باعث شد  حال دیوانه های آنجا را هم بدتر کند.بنابرایندکتر عذرش را خواست وگفت که از ایشون درخانه نگهداری شود وآنها از پذیرش اومأذورند و.

خلاصه او را به خانهبردند .ولی گه گداری که حوصله اش در خانه سر می رفت به کوچه وخیابان می زد وبهتماشای بچه ها که مشغول بازی بودند یک گوشه ای آرام می نشست وگاهی هم از بازی آنهابه وجد می آمدو دادی می کشید وخودش را وارد بازی بچه ها می کرد وسر وصدای بچه هارا در می آوردو.بعضی مواقع هم بی خودی می زد زیر گریه وگاهی هم الکی می خندیدوبعد آروم می نست کنار دیوار وبه دور دستها خیره می شد.تا اینکه از خستگی بخوابمی رفت.بعد با صدای بچه ها چُرتش پاره می شدوفریاد گوش خراشی سر بچه ها می کشیدودنبال آنها می کرد.گاهی هم بچه های شر سر به سرش می گذاشتندو بهش میخندیدند.ودوباره به بازی خود ادامه می دادند.

یکروز تو ماه محرم بودکه ناصرآقا طبق معمول تو کوچه کنار دیوار نشسته بود.اودید که ازسرکوچه یک عده ایازدستۀ عذا داران و زنجیرن دارند از سر خیابان آنها رد می شود .او همدوان،دوان به آنجا رفت ،همانطور که محو تماشای آنها بود.نا خدآگاه هم دست می زدوهم سینه میزد وناله وشیونی هم سر میداد که ازصداهای که ازته گلویش بیرون می زدمفهوم خاصی دستگیر کسی نمی شد.آنقدربه این حرکاتش ادامه داد که همه به او نگاهمی کردند .اصلاًیادشون رفته بود که برای چه کاری به آنجا آمده اند ویا اصلاًچهنوحه ای داشتند می خواندندو.ناصرآقا به دنبال آنها راه افتاد ورفت.

دستۀ عذاداران تامحله های دیگرهم رفت واوهم در پی آن روان شدو.بالاخره دسته دم در یک خانه ایایستاد ویکی ،یکی وارد خانه شدند واو(ناصر) هم وارد خانه شد ومنتظر ماند تا ببینددسته بعد چه کاری انجام می دهد،صاحب عذا آمد وبه همه غذای نظری داد وبه او هم داد. او اول با تعجب نگاهی به غذا وبعد نگاهی به صاحب عذا کرد وبعد دید که همهدارند غذا می خورند واو هم بدون اینکه چیزی بگوید شروع کرد به غذا خوردن.

در همین موقع بود کهدو تا ازبچه ها که خیلی هم شر بودند بطرفش آمدند وشروع کردند به دست انداختن اوومدام اذیتش می کردندیکی از آنها بهش گفت:هی یاروچیه اومدی(سور چرونی).آن یکیگفت:بد بخت دیده غذا مفتکی اومده(دلی ازعضا در بیاره)گفته پیش خودش (مفت باشه،کوفتباشه).اون یکی گفت:او یواشتر بخور(مگه کسی دنبالت کرده). به پا یهو(از حولحلیم نیوفتی تو دیگ).وآن دیگری گفت:آخه بنده خدا دیده(مال مفت داره خودشو خفهمیکنه).بابا یواشتر الآن خفه می شیها بعد خونت میافته گردن ما.

بهد هردو زدند زیرخنده.درهمان لحظه یکی از عذاداران که از دور این صحنه را دید بطرف آندو بچه آمدوگفت:بچهها کارتون اصلاًدرست نیست .این بنده خدا کی هست ؟وچرا دارید مسخره اش میکنید؟.

بچه ها شانه هایشانرا به علامت اینکه او را نمی شناسند بالا انداختند واز آنجا دورشدند.

بعد همان مرد از اقاناصر پرسید که:حاج آقا شما کی هستید؟!.واز کجا اومدی اینجا؟!.با کسی اومدی؟!.ببینمآشنائیهم داری؟!.

آقاناصرکه خیلیترسیده بود به اون بچه ها اشاره ای کرد ومی خواست بگه اونا اذیتش کردند .ولی آنمرد گفت:چیزی نیست نترس اونا دیگه مزاحمت نمی شن.حالا بهم بگوازکدوم محله بهاینجا اومدی؟.خونه ات کجاست؟.

ناگهان یکی از آقایانمتوجه آنها شد و زود به طرفشان آمدو گفت: ناصرآقا تو اینجا چیکار می کنی؟!.

بعد رو کرد به همانآقا وگفت:ایشون تو محلۀ ما می شینه من می شناسمش آدم آرومیه ومشکل عصبی دارهو.شما ناراحت نباشین غذاشو که تموم کرد با خودم می برمش خونه اش .

خلاصه که ناصرآقا روبه خونه اش رسوندو تحویل خانواده اش داد.


(یک شبه مهمان،صد سال دعاگو)

یکروز سه تا جوان کهباهم دوست صمیمی بودند تصمیم گرفتند که هیچوقت ازدواج نکنند وتا آخرعمرمجرد بمانندوهروزشان به خوشگذرانی بگذردو.

آنها همیشه روزها بهسختی کار میکردند ودرآخر هفته به تفریح وخوشگذرانی می پرداختند؛اوائل این امربرایشان خیلی جالب بود وهمۀ آنها خیلی هم راضی بودند ولی مدتی نگذشته بود که دیگراینکار برایشان خسته کننده شده بود.یکروزیکی ازآنها که اسمش مسعود بود گفت: اینکارما خیلی مسخره هست روزها سخت کارمیکنیم وآخرشب خسته وکوفته به خونه  میایم وروز بعد خسته تربه سرکارمیریم و.تازهبه امید آخر هفته که با یکدیگر به خوشگذرونی بپردازیم .آخه شما فکرنمی کنید آخرهفته روتو خونه بمانیم واستراحت کنیم تا روز بعد که به سرکاربریم حداقل نای کارکردن داشته باشیم.

محمود گفت: آره توراست میگی .به نظرمن بهتر این هفته را استراحت کنیم وهفتۀ بعد همگی ازرئیس مونیه مرخصی توپ بگیریم وبه یه مسافرت 10 روزِبریم چطور خوبه؟.

اسماعیل گفت:بچه هابهتر برای تعطیلات مون بریم شمال خونۀ منصورکج دست حسابی بهمون خوش میگذره.

اکبرگفت:ایبابا.آخه اون بنده خدا که (آه نداره که با ناله سودا کنه) مگه نمی دونید خرجخودش هم از راه ی درمیاره؟.حالا خدا راهم خوش نمیاد که ما هم تو این 10 روزتو خونه اش تلپ شیم.

مسعود:بچه ها اسماعیلبدهم نمی گه ها.(هم فال ،هم تماشا)البته فقط یکروز آنجا می مانیموبعد میریم بههتل یا مسافرخونه .اینجوری (با یه تیر سه نشون میزنیم ؛هم یه سربه دوستمونمیزنیم وهم یه تفریحی می کنیم وهم .

اکبر:ابته اگهتحویلمون بگیره خوبه.آخه کدومتون تو این مدت باهاش تماس گرفتینو حالی ازشپرسیدین؟!.تازه الان بی مقدمه بریم بگیم (خرت به چند من).

مسعود:بابا انگاریادتون رفته ها،همین 2 سال پیش نبود که همین منصور کج دست با اهل وعیالش یکماهاومد خونۀ تک ،تک ما وهمش نشسته بود یه جا ومدام به ما(اُردِقند پهلومی داد)کهفلان چیزو هوس کردم برام بیار،یا فلان چیزوبچه ها هوس کردن و.

محمود:آره خوب یادمخونۀ ما هم که اومده بود مدام به ما دستور می داد که .چای تازه دم برام بیار یاچیزی ندارین بخوریم .تنقلاتی ،میوه ای.بچه ها از گشنگی تلف شدن.ببینم تو شهرشما اینجوری از مهموناشون پذیرائی میکنند؟!.

اکبر:آره خوب یادمه.ولی این دلیل نمی شه که ماهم مثل اون رفتار کنیم .آخه ما که اُغده ای نیستیم؟!.

اسماعیل:والا اونروزبا این همه امرو فرمایش ایشون.تازه به من گفت که :بابا نمی خواین شهرتونو به مانشون بدین؟!.حوصله امون سررفت به خدا بس که به درو دیوار نگاه کردیمو.من حالیمنمیشه باید تلافی این همه خرجی رو که براشون کردم سرشون در بیارم.

محمود:اکبر جون اسیراست میگه ما می خوایم تلافی کنیم به قول معروف(همیشه شعبون،یکبارهم رمضون)والا بهخدا همیشه ما حرفتو گوش کردیم .حالا اینبار نوبت تو که حرف مارو گوش بدی.

بقیه هم حرف محمودروتصدیق کردند وقرار شد فردای آنروز از رئیسشان مرخصی گرفته وبه مسافرت بروند.

خلاصه هرسه به خانۀمنصور رفتند وحدود یک هفته آنجا ماندند.

منصورهمان روز اولوقتی اونارو دید با تعجب گفت:(چی شده از این طرفا،راه گم کردین)؟!.چی شده که بعدازمدتها یادی ازما کردین؟!. (حاجی،حاجی مکه دیگه)شما کجا اینجا کجا؟.خببفرمائید داخل .

بعد از کلی احوالپرسی بین پنج دوست قدیمی آنها وارد خانه شدند. عیال منصور با دیدن آنها که کمی جاخورده بود .اخمهایش درهم رفت ؛انگار (شصتش خبردارشده بود)که آنها به چه منظور بهخونۀ اونا اومده بودند(تلافی).بعد عیال منصوریواشکی بهش گفت که چیزی برایپذیرائی درخانه ندارند.بهتر به فکر باشدو.

منصور هم به دوستانشتعارف کرد که بنشینند و.بعد خودش رفت ویک پارچ آب خنک تگری برای آنها آوردوبعدگفت:بچه ها ببخشید اگه اشکالی نداره من چند لحظه ای شمارو تنها بذارم .البته زودبرمیگردم .

بچه ها هم درجوابشگفتند: اشکالی نداره ما تا یک هفته ای مهمانت هستیم.راحت باش داداش.ایشااللهکه ماهم از خجالتت در میایم.

بعد منصور رفت که یهچیزهائی برای پذیرائی از مهموناش از بیرون بخره تا(دهن زنشوببند)

اسماعیل:بچه ها دیدینچه جوری جوابشو دادم؟.خب دیگه(جواب های،هویِ)بالاخره دیگه(هررفتی،اومدی داره).

اکبر:بچه ها من اصلاًراحت نیستم .ما شدیم(خاله خوش وعده). اینجوری ما خودمونو روی سر اون آوارکردیمبه قول معروف(خار شدیم ودرچشم اونا فرورفتیم).آخه(دردیزی باز ،حیای گربهکجا رفته).

محمود:ای بابا ایندیگه چه حرفیه که میزنی.خب تو چرا همه چیو سخت میگیری.بالاخره باید یکی بهشحالی کنه (یه من ماست چقدر کره داره) وقتی میاد خونۀ ما وبرای ماخرج تراشی میکنهیکی هم پیدا میشه که همین بلارو سرش بیاره (کی از ما بهتر).

خلاصه که این دوستانباصطلاح صمیمی تا آنجا که میشد تلافی کردند و مدام به منصور وعیالش دستور میدادند.وحسابیبهشان خوش میگذشت البته به غیرازاکبر که اهل این کارها نبود ومدام به دوستانش تذکرمیدادکه کارشان اصلاًدرست نیست.

بالاخره وقتیتعطیلاتشان به پایان رسید هر کس به خانۀ خود برگشت .ولی بشنوید از اکبر کهدوستیش را با آنها قطع کرد،چون اوبا اخلاق ورفتار آنها اصلاًنمی تونست کناربیاید.بعداز یکسال که گذشت همۀ آنها یه جورائی نتئنستند که باهم کنار بیایند وازهم جدا شدن. وهر کدامشان به نوبت ازدواج کردندو تشکیل خانواده دادند.

 

 


(حرف حساب جواب نداره)

قسمت دوم

گفتم:وای خدا بدادمبرس از دست این .داره منو دیونه میکنه.ببین دوست عزیز برای همین هم گفتم بریمتعقیبش کنیم .بعد اونوقت از در وهمسایه هاش سوأل میکنیم طرف مجرد یا نه؟!.(شیرفهمشدی) یا نه؟!.پس توبیکاری عاشق دختر شدی ؟.پس اول فکرکن بعد حرف بزن.اینهممدت مارو(سرکارگذاشتی)؟!.

شاهرخ:هی اشتباه نکنمن که مثل تونیستم .(یه روزعاشق بشم،یه روزفارغ)خب حالا ما یه غلطی کردیم.برایاولین بار.عاشق شدیم .(خون که نکردیم)!!.کاشکی اصلاً بهت نمی گفتم.چه کاریکردم ها.

بعد ما به تعقیب دختررفتیم وبالاخره خونه اش را پیدا کردیم ومن هم همونطور که قرار کذاشته بودیم بهتحقیقات و.پرداختم ومعلوم شد که دخترهنوز ازدواج نکرده وتصمیمش راهم ندارد.ولیما باز نا امید نشدیم وقرار شد یکروز شاهرخ موضوع را به پدرو مادرش بگوید .اونماگر روش بشود.

یک هفته ای از اینموضوع گذشت وشاهرخ اومد پیشم وبهم گفت.

شاهرخ:شاهین جون دیدیچی شد؟.بالاخره موضوع رو به پردو مادرم گفتم.

گفتم:پس بالاخره(تلسمو شدی).خب حالا چرا داری میلرزی؟!. مگه کارخلافی کردی؟.یا خدائینکرده مگه(قرآن خدا غلط شده).آخه .چیه دعوات کردن؟!.

شاهرخ:نه بابا.فقطکمی.چجوری بگم؟.خیلی خجالت کشیدم تا بتونم حرف دلمو بهشون بگم.

گفتم: اینکه دیگهخجالت نداره.این یه امر طبیعی دیگه.بالاخره هر جوانی دیر یا زود باید ازدواجکنه.حالا مکه چی شده؟!.فقط خدا کنه دختر تو رو با این وضعیتت (بیکاری ،بیپولی)قبولت کنه.

شاهرخ:ای وای برمن.اصلاً فکر این یکی رو نکرده بودم.حالا چی میشه؟!.جواب رد بهم میدن نهاینطور نیست؟!.حالا بذار بریم صحبتشو بکنیم .ببینم می تونم خودمو پیششون جاکنم (بگذار خودمو جا کنم آنوقت ببین چه ها کنم).البته توهم باید بهم کمک کنیوآنروز رفتیم خواستگاری با ما بیای وحسابی ازم تعریف کنی.

گفتم:باشه حالا تااونوقت.(بزک نمیر بهارمی یاد،کُمبزه با خیار می یاد).حالا اومدیو طرف قبول کرداونوقت خرج ومخارج زندگیتو از کجا می یاری؟!.حتماً اونوقت میگی.بابام هست دیگهو.(بخورو بخواب کارمه الله نگه دارمه)و.

دیگه شاهرخ سکوت کردوبه فکرفرو رفت ؛خلاصه شاهرخ خان  ما باتفاقپدرو مادرش وهمچنین من به خواستگاری دختر رفتیم.وبعد از کلی حرفوحدیث(دست از پا درازتربرگشتیم).وپدرومادرش وهمچنین دختر تا وضعیت شاهرخ را فهمیدند.(محل سگ هم بهش نذاشتند) وجواب ردبهش دادندو.به قول معروف(آب پاکی رو رو دستش ریختند).که اول یه کار مناسب باحقوق بالا ،خانه، ماشین بعد هم یه عروسی باشکوه وبعد یه زندگی لوکس مجلل اونم کجا.در بالا شهر تهران و.وآخرش بامزه تر بود که مادردختر بهش گفت:(حرفت مفت، کفشتجفت)و.بعد هم مارو با احترام تمام از خانه اشان دک کردند.


(حرف حساب جواب ندارد)

قسمت اول

منوشاهرخ (بچه محله مونومیگم)؛یابهتربگم دوست صمیمی وجون جونیم که ازکلاس اول ابتدائی تا سوم راهنمائی باهم تویهمدرسه وحتی تو یه کلاس درس می خوندیم و روزهای تلخ وشیرینی را پشت سر گذاشته بودیموبه قول معروف(سردو گرم روزگارو چشیده بودیم) . حتماً میگوئید مگه شما چندسالتون که این حرفهارو به زبون می یارید .الآنما حدود 22 سال بیشتر از خدا عمرنگرفتیم ولی تو همین مدت کوتاه چه بلاهائی که سرهردومون نیومده.بماند وبس ؛

یکروز منو شاهرخهمینطور که تو خیابون داشتیم به دنبال کار می گشتیم. یهو شاهرخ چشمش به یه دختر(البتهبه قول خودش)ترگل ور گل افتاد؛البته شاهرخ از اون پسرائی نبود که بی خودی دنبالدخترای مردم بیافته ومدام مزاحمشون بشه.نه اصلاًاز این تیپ آدما نبود .او خیلیخجالتی بود و وقتی که به یه خانمی حال چه دختر وچه پیرزن .باشه براش فرقی نمیکرد اوسریع سرش را پائین می انداخت واز کنارشان زود رد می شد و.وقتی هم علت کارشرا ازش می پرسیدیم میگفت: خانوم بنده خدا بالاخره ناموس کسی دیگر هست ویا طرف مثلخواهرو مادر ما به حساب می یاد .وطرف(خانومها) می یان بیرون که آزادانه به کاراشونبرسن این دلیل نمی شه که پسرا مزاحم اونا می شند و.

ولی نمی دونم اونروزچه اتفاقی افتاد که با دیدن اون دخترحسابی خود شو باخته بود ومی شه گفت دوست ما همبالاخره عاشق شده بود اونم چه جوری (با یه نگاه عاشق شده).وهمان لحظه یه سیخونکیبه من زد وموضوع را به من گفت.

 گفتم :کی یو داری میگی؟!.آهان اونو میگی؟!.ببینمشیطون تو که هیچوقت به دخترا نگاه نمی کردی حالا چی شد؟!.ببینم تو این چند لحظهکه دیدی به این نتیجه رسیدی؟!.تازه تو از کجا فهمیدی دخترنجیب تشریف دارن؟!.

شاهرخ: خب .معلومدیگه ندیدی طرف تا به ما رسید سریع سرشو پائین انداخت.فکر می کنم نیمۀ گمشده امرو پیدا کردم .اونم مثل خودم چشم پاک هست.

 گفتم:پس یهو بگو(با یه نگاه دلموبرد).یااینکه(چشمم دیدو دلم خواست).

شاهرخ:یعنیچی؟!.این چه حرفیه که می زنی .مگه طرف کالاست که من بخوامو سریع برم بخرمشو.خیلی خب بگذریم ازاین موضوع  .حالانری همه جا (جاربزنی)وآبروی مارو ببری که طرف عاشق شده و.آخه توهیچوقت(نخود تودهنت خیس نمی خوره)،آخرش مارو تو دردسرمی اندازی .

 گفتم:ببین می خوای تعقیبش کنیم بفهمیم که خونهاش کجاست؟.

شاهرخ:خب که چیبشه؟!.

گفتم:ای بابا.توچقدرخنگیها.نبادا می خوای بریم آدرس خونه وشماره تلفنشو ازش بگیری؟!.از تو که بعید.آخهمرد مومن تو پیش خودت چی فکر کردی .فکر کردی که با فالودعا بینی می تونی آدرسخونۀ طرفو پیدا کردو.

شاهرخ:آخه شاهین ماروچه به این کارا که دنبال دختر مردم،اونم چی یواشکی مثل جاسوسها تعقیبش کنیم.تازه اگه بفهمه اونوقت بدا به حال ما می شه که!!.تازه اومدیوطرف نامزد ویاحتی شوهر داشته باشه.اونوقت چی؟!.


(اردوی سیاحتی ضیافتی)

اینبار میخواهمدربارۀ اردوئی که تومدرسه ام برایم اتفاق افتاده بود براتون تعریف کنم.

ازطرف مدرسه امانقرارشد به اردوی علمی،سیاحتی برویم ؛و هر کسی می خواست می توانست یک گروه برایخودشان تشکیل بدهند وهر خوراکی یا زیر اندازی که می خواهند با خودشانبیاورند.منو چند تا از دوستام تصمیم گرفتیم برای خودمان یک گروه تشکیل بدهیم.

بنابراین تصمیم براین شد که یکی زیلو بیاره ودیگری بساط غذا را به عهده گرفت ومنو یکی دیگه از بچهها قرارشد که هل وهوله را تهیه کنیم.دوستم گفت:پفک وچیپس وچی پلتش با من؛منمگفتم:پس خرید آجیلش هم با من.

وهر کداممان رفتیم کهمایحتاج را تهیه کنیم.من هم رفتم ازهربسته2 تا خریدم یعنی(تخمه کدم،تخمه آفتابگردان،بادام زمینی،بادام هندی، پسته.)وموقع خوردنش که شد خیلی با سختی تمام (چنگودندان ومشت ولگد)بسته ها را بازکردیم.فکر میکنید با چی روبروشدیم.  (چشمتون روزبد نبینه)با کلی هوای آزاد ومقدارخیلی کمی آجیل که تو  بسته بود .وآنهمنهایتاً به هرکداممان فقط 3 دانه رسید.خیلی از این بابت ناراحت شدیم.پیش خودمبه خودم لعنت فرستادم که چرا اینهارو آنهم با قیمت گزافی خریداری کردم.هربسته2000 تومان و بعضی ازآنها 7000 تومان قیمتش بود .نمیگم توهر بسته 200 تا یا 100تاهم نه .حداقل 50 یا 40 تا بود بد نبود.ولی تو هر بسته 10 تا دانه توش بودکه(کور بگه شفا).

خلاصه که دیگر (پشتدستم را داغ گذاشتم) که دیگرهمچین چیزهائی رونه برای خودم ونه برای دیگران خریدارینکنم.امیدوارم که شرکتش ورشکست شود به امید خدا.


(عشق یکسره مایه درد سره)

قسمت دوم

یکروز که تو محوطۀدانشگاه بودم وداشتم کتابها وجزوهایم را می خواندم (البته در حال راه رفتن).نمیدونم چی شد که با یک دختر (ترگل ور گل)((البته از نظرمن اینجوری آمد؛ولی بقیهمیگفتند که او دختر خوبی نیست وهر بار با یکنفر دوست میشه بعد اونو عاشق خودشمیکنه وبعد از مدتی که ازش خسته میشه ولش میکنه واز اون(هفت خط های روزگار)که(لنگه اش تو دنیا پیدا نمیشه))) برخورد کردم؛حتماً فکر میکنید که مثل بقیه کهدختر کتابش میافته زمین وپسر اونارو براش جمع میکنه شده بودیم.نه اینطور نیستبلکه درمورد من کاملاً برعکس عمل کرد.اینبار من کتابها و ورقهایم به زمین افتاد وپخشوپلا شد ودخترفقط کیفش بروی زمین افتاد.هردو دولا شدیم که هرکداممان اجناس خودرا از زمین برداریم که یکهو سرمو بهم خورد وهردو آخی کشیدیم.بعد او با فحشوناسزا گفتن به من کیفش را برداشت وزود ازآنجا دور شد.منهم که از زیرعینک ذرهبینی ام داشتم رفتن او را تماشا می کردم.همینطور هاج وواج به زیبائی دختر خیرهشده بودم میشه گفت : (با یه نگاه عاشقش شدهبودم)منی که تا آنموقع به هیچ دختری نگاه نمی کردم حالا به او دلباخته بودم.چندلحظه ای گذشت و دوستم بهم نزدیک شدودید من به یکجای خالی خیره مانده ام.با صدایاو از جام پریدم وبه خودم آمدم وبدون هیچ توضیحی شروع به جمع کردن ورق هام از زمینشدم و دوستم هم بهم کمک کرد تا آنها را جمع کنم دوستم پرسید:آخر نگفتی چی شده؟!.چرا ورق ها پخش زمین شده بود.

گفتم:هیچی پام به یهسنگ خورد وافتادم زمین وتمام ورقهام افتاد زمین فقط همین.

گفت:چی داری میگی پسرمگه (داری با دستۀ کورها معامله می کنی) ؟!. تو این اسفالت داغ اینجا کو سنگ؟!.ماکه نمی بینیمش.تازه اگر هم بیافتی باید شلواروپیرهنت پاره وکثیف بشه!!.ولی هیچاثری از کثیفی وپاره گی دراون دیده نمیشه؟!.

گفتم:چه میدونمبابا.توهم وقت گیرآوردی.من سرم گرم خوندن جزوهام بود .چه میدونم یهو یه چیزیجلوی پام سبز شد.الآن هم انقدر(روده درازی نکن)باید هرچه زودتر بریم سر کلاس تااستاد نیومده.منکه رفتم .تو چی نمی یای؟!.

هردو باعجله بطرفکلاس دویدیم ودیدیم استاد زودتر ازما به کلاس اومده بود.

خلاصه آنروز بهخیرگذشت وکسی از موضوع عاشقیم خبردار نشد؛روزهای دیگرهمدوباره دختررو دیدم که بادوستهای دیگرش درحال گفتگو با هم بودند.ومنهم با حسرت به آنها نگاه میکردم.ولیجوری نشون نمی دادم که کسی بفهمد که چقدر دوستش دارم.حتی خودش هماز این موضوع بیاطلاع بود.

2 یا 3 سالی ازاین موضوعمی گذشت وهم من وهم دختر درسمان تمام شد ومدرکمان راهم گرفتیم.دختر تو این مدتبا منو دوستام گرم گرفته بود وبا من ودوستام هم به گردش وتفریح میرفتیم .البتهنا گفته نماند که دوستام منو با او آشنا کردند .ومنهم با او دوست شدم ولی هیچوقتبا او حرف نمی زدم .شاید از خجالتم بوده ویا شایدهم می ترسیدم لو برم وبفهمه کهدوستش دارم .شاید هم بخاطر اینکه بهم اهمیت نمی داد بود.نمی دونم .ولی دلمبه این خوش بود که منو تو جمعشون راه داده بودند .همین برام یه دنیا ارزش داشت.که اونو ببینم.آخه چه لوزومی داشت که او ودوستام بفهمند که من اون دختر رودوست دارم.جز اینکه اگه بفهمند چقدر منو مسخره خواهند کرد.

تا اینکه یکروزیکی ازدوستام بهم گفت که دختر با پدرومادرش می خواهند به خارج کشور بروند وبرای همیشهآنجا زندگی کنند.با شنیدن این حرف تمام بدنم یهو یخ کرد و(دلم هوری ریخت پائین)موندهبودم چی بگم وچیکار کنم.اگه عشقمو بر ملا کنم مورد تمسخر همه بخصوص اون قرارمیگیره واگه نگم که او را از دست خواهم داد . ومن می مونمو حسرت عشق او در دلموباید تا عمر دارم از دوری عشق خود بسوزم.من مثل شمعی که زره،زره آب میشود میمانم.

بالاخره شب قبل ازرفتنش یه جشن(گودبای پارتی) ترتیب دادو منو دوستام وهمچنین آشنایان خودش هم در آنشرکت کردند.آنشب برای اولین بار با او رقصیدم .البته من آخرین پسری بودم که بااو رقصیده بودخواستم در موقع رقص عاشق شدنمو بهش بگم.بنابراین تمام قوایم را جمعکردم که موضوع را بگم.ولی نمی دونم چی شد که انگاراز خجالت دندونهایم بهم قفلشده بود وزبانم یارای حرف زدن را نداشت .آنقدر دندانهایم را بهم فشار داده بودمکه از گوشۀ لبم کمی خون جاری شد ودختر متوجۀ حالاتم شدو گفت: چی شده؟!.اتفاقیافتاده ؟!.از گوشۀلبتون داره خون می یاد!!.میشه دستمو ول کنی؟!. دارم ازت میترسم.چرا اینجوری میکنی؟!.

با ترسو وحشت بسیاردستش رااز دستم درآورد ومنو به عقب هول داد .نزدیک بود که به زمین بخورم.ولیهرطوری بود خودم را کنترل کردمبعد دوستام به طرفم آمدندو ازم پرسیدندکه:یهو چتشد؟!.چرا اینجوری کردی؟!.دختر بیچاره رو حسابی ترسوندی؟!.منهم هیچی به اونانگفتم و.چند ساعتی گذشت ومهمانی تمام شد وهمه از دختر وخانواده اش خداحافظیکردند ومنهم با خجالت تمام از دور با آنها خداحافظی کردم ؛وقرار براین شد که همگیفردا برای بدرقۀ او وخانواده اش به فرودگاه برویم.منهم پیش خودم گفتم:عیبی ندارهفردا بهش میگم.

فردای آنروز همۀدوستان وآشنایانش به فرودگاه آمدند ومنهم به همراه دوستام به آنجا رفتیم؛ولی باز نتونستمبهش بگم که عاشقش شدم و دوریش باعث عذابم می شود.بعد پیش خودم گفتم:اون دختر بااون همه دوست پسرهائی که تو دانشگاه داشت.چرا باید به تو دلببندد. تازه اشوقتی به خارج بره که دیگه بدتر.اونجا انقدر پسرای مو بور وچشم آبی وسبز وخوشگلهست که تو پیشش هیچی.پس بهتر بی خیال اون بشی!!.اگه واقعاً دوستش داریبهترآزادش بذاری بره پی زندگیش .اینجوری هم واسه تو خوب میشه وهم واسهاون.یعنی نه آبروی تو میره نه اون آبروش میره.

بعد او وپدرو مادرشسوار هواپیما شدند وبرای همه دستی تکان دادند ومنهم با حسرت به آنها طوری که کسینفهمد برایشان دستی تکان دادم در صورتی که اشک از گوشۀ چشمم داشت روی گونه هایمسرازیر می شد زود رویم را برگرداندم واشک هایم را از زیرعینکم پاک کردم. ولی درآخر هیچکس نفهمید که من چقدر عاشق او بودم.الآن که این موضوع را برایت گفتم حدود20سالی است که میگذرد والآن منهم ازدواج کردمو 2 تا بچه هم دارم وخیلی با آنهاخوشبخت هستم ودیگر حتی به اون دختر هم فکر نمی کنم.چون تو ازم پرسیدی عاشق شدییا نه برات درد دلی کردم .بین خودمان بماند.


(عشق یکسره مایۀ دردسر)

قسمت اول

اینبار می خوام ماجرائیدربارۀ زندگی یکی دیگر از دوستانم که دراصل واقعیت هم داشت براتون تعریف کنم؛البته از زبان خود او:

منهم مثل همۀ آدمهاعاشق شدم ومثل بعضی ها شکست عشقی خوردم حال براتون میگم که چجوری عاشق وشیدای اوندخترنسبتاً زیبا رو شدم.

تازه امتحان کنکور روداده بودم ومنتظر جوابش بودم من به خودم اطمینان داشتم که حتماً امتحانم را خوبدادم وقبولیم(روشاخشِ) و بالاخره  بعد ازکلیگشتن تو رومه ها(البته قدیمها تو رومه ها اعلام می شد)ومثل الآن نبود که تواینترنت اعلام کنند.باید پول خرج کنی وچند تا رومه بگیری وتازه بفهمی کهقبولی یا ردی.

خلاصه که بعد از کلیگشتن تو رومه های مختلف اسمم را در ردیف قبول شدگان پیدا کردم وبا صدای بلندییه هورائی جانانه برای خودم کشیدم.بطوری که هر کسی در اطرافم بود با صدای من نیممتر به هوا پرید (البته ازترس)؛وفحشی هم نثارم کردند و.منهم از اونها عذر خواهیکردم ورفتم که مژدگانی را به پدرو مادرم بدهم،تو راه با یکی از دوستانم برخوردکردم وازش پرسیدم که:چی شد؟!.امتحان کنکورتو خوب دادی یانه؟!.

اوهم درجوابم گفت:نهبابا مگه .به این آسونی هاست!!.همه که مثل تو زرنگ نمی شند که.منکه بایدیکسال دیگه دوباره برای کنکور درس بخونم.ما که پولدار نیستیم که بدون کنکور بریمدانشگاه آزاد .بعد میگن(پول خوشبختی نمی یاره)چرا نمی یاره برای ما بیچاره ها همخوب می یاره .ولی کم پول پس باید بریم همون کنکور روامتحان بدیمو بریم دانشگاهدولتی و.حیف باشه تمام امسال وهمه اش داشتم درس می خوندم ،ولی هرچی بیشترمیخوندم کمتر میفهمیدم.ای وای  برمن کلیمغزم پرشده از درسهای کنکور،داره دیونه ام میکنه. راستی تو چیکارکردی؟!.قبولشدی؟!.

گفتم:آره خداراشکربالاخره قبول شدم.راستی گفتی که هرچی بیشتر می خونی کمترمیفهمی.مناصلاًحرفتو قبول ندارم .اشتباه تو می دونی کجاست؟.تو سر کلاس مدام درحالبازیگوشی بودی وبا دوست بغل دستیت داشتی شوخی میکردی واستادو مسخره میکردی واصلاً هواستبه درس نبود.به نظر من اگه تو کلاس به درسها ئی که استاد می داد خوب گوش میکردیاینقدر برای شب امتحان استرس نداشتی وبهترامتحانت رو می دادی .والآن مجبورنبودیدوباره یکسال دیگه درس بخونی تا بتونی قبول بشی .عیبی نداره ناراحت نشو من تاموقعی که دانشگاهم شروع نشده قول میدم باهات کار کنم وهر درسی را که متوجه نشدیمیتونی ازم بپرسی تا برات توضیح بدم.

اوهم ،ازاینکه من تودانشگاه قبول شدم وهم اینکه می خواستم در درسها بهش کمک کنم بسیارخوشحال شد؛او مرادرآغوش گرفت ودو سه دور، دورخودش چرخاند بهش گفتم:دیگه بسِ .داره سرم گیجی، ویجیمیره .زود منو بذار زمین الآن هردومون نقش زمین می شیم ها!!.

اوهم مرا آهسته زمینگذاشت وچند بارصورتم را بوسید وبهم تبریک گفت وبعد از کلی چاق سلامتی با همازیکدیگر خداحافظی کردیم وهرکدام به خانۀ خود رفتیم.آنشب موضوع قبولیم روبه پدرومادرم گفتم و به بقیۀ دوستانم هم تلفنی اطلاع دادم وهمۀ اونها خوشحال شدند .البتهبعضی از دوستانم قبول شده وبعضی دیگر رد شده بودند.

روزها کارم این شدهبود که به خانۀ دوستانم که امتحانشونوبد داده بودند بروم تا با اونها درسشان رامرور کنیم وتا حدودی پیشرفت کرده بودند ومنهم از این بابت خیلی خوشحال شدم کهتونسته بودم بهشون کمک کنم؛بالاخره اسمم را در دانشگاه نوشتم ومنتظر باز شدندانشگاه شدم.

خلاصه آنروز فرارسیدو منهم خیلی خوشحال بودم.اوائل همیشه خیلی سرم تو درس بود وبه هیچ کس وهیچچیزتوجه ای نمی کردم.ولی بقیۀ دوستانم مدام(سروگوششان می جنبید)یعنی مدام دنبال شیطنتودختربازیشون بودند.واز منهم می خواستند که در جمع شون حضور داشته باشمو خودینشون بدم .ولی من اهل این برنامه ها نبودم و (سرم تو کار خودم بود).به نظرماومد که اونها با اینکارشون داشتند دنبال شریک جرم می گشتند.حتماً می خواهندوقتی گیر افتادند تنها نباشند.منهم که زرنگ بودم هیچوقت(دم به تله نمی دادم)وبعد به خودم میگفتم: ( اگرشریک خوب بود که خدابرای خودش میگرفت). بنابراین همیشه سعی میکردم با اونها نگردم وگرنه منهم مثلاونها می شدم واز درس و.دور می شدم واین اصلاً خوب نبود.منهم خودم را بادرسهایم سرگرم می کردم.


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت آدم بی طرف)

هرروزصبح زود باسرویس به سرکارم می رفتم ولی آنروزتعطیل گفتم برم یه سری به دوستم( که 2 روزپیشآنهم به علت عمل آپاندیس دربیمارستان بستری بود )بزنم.بنابراین آنروزرا خواستمبه او اختصاص بدم ویه حالی ازش بپرسم.

خلاصه یه اتوبوس معمولیسوارشدم؛تو اتوبوس که بودم برای اینکه حوصله ام سر نرود هندزفری گوشیمو تو گوشمگذاشتموبه آهنگ آروم مورد علاقه ام گوش می دادم.چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدمپیر مرد کنار دستیم یه سقلمه ای به پهلویم زد و اشاره ای بهم کرد که گوشیوازگوشمدربیارم.منهم همین کارو کردم که یهو متوجۀ سرو صدائی از عقب اتوبوس شنیدموپیرمرد بهم گفت:پسرجون اگه من جای تو بودم می رفتمو اونارو ازهم سواشون میکردم.البتهاونموقعها که جوونتربودم کمی شرو شوربودم واگرهم جائی دعوائی می شد .عوض اینکهسواشون کنم،بدتر اوناروآتیشیشون می کردم وکاربه جاهای باریکتر(کلانتری)میکشیدو.حالا بگذریم ازاین موضوع اینجور که بوش می یاد تواهل دعوا نیستی بنظرمجوون خوبی می یای!!.حتماًمی تونی بین اونا میونجی گری کنی و به دعواشون خاتمهبدی.اینطورنیست؟!.

منهم کهدیدم داره ازمتعریف میشه.کلی خوشحال شدمو رفتم که اونارو آشتیشون بدم.ولی به جز من چند نفردیگه هم اومده بودند که همینکارو بکنند.ولی دعوا بالا گرفته بودو خود اوناهم بهاین دعوا دامن زدندواوضاع خرابترشد؛تواین بین منو چند نفر دیگه حسابی کتک نوش جانکرده بودیمو.بالاخره راننده که کُفری شده بود همۀ مارو از اتوبوسش پیادهکرد.منو چندنفر دیگه گفتیم:آخه این دعوا به ما ربطی نداشت ما خواستیم اوناروسواشون کنیم.ولی بیفایده بود وراننده پاشو گذاشت روگازو رفت.همۀ ما بخاطرانسان دوستی خواستیم به آن دونفرکمک کنیم که( اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم)خوبی همبه بعضی ها نیومده ها.تازه اون دونفرعین خیالشون هم نبودوباز باهم دعوا میکردند.ما هم بی خیال اوناشدیموهرکدام به سوئی رفتیم وبه تنهائی برای خود ماشینی دستوپا کردیمتا به مقصد خود برسیم.ازاولش هم نباید توکاراونا دخالت می کردیم؛منهمبه تنهائی جلوی یه تاکسی رو گرفتم که درآن یه خانوم که جلوپیش راننده نشسته بودویه آقا هم پشت نشسته بود ومنهم سوارشدم ؛دربین راه مردچاقی هم به ما اضافه شدوبغل دست من نشست وما سه نفر حسابی جامون تنگ شده بود وبا فشار رفته بودیم تو شکمهمدیگه وجای جوم خوردن هم نداشتیم.چند دقیقه ای گذشت وآقای آنطرفی من که مثلخودم آدم لاغر اندامی بود منوکمی هل داد به طرف همان آقای چاق وگفت:میشه کمی بریاو نطرف تر؟!.دارم له میشم.آی .آخه این دستۀ دستگیرۀ در داره میرهتوپهلو.پهلوم سوراخ شد.

منهم گفتم:منم دارمبین شماها له میشم ولی جیکم درنمی یاد.بعد رو به مردچاق کردمو گفتم: ببخشید جنابمیشه کمی جابجا بشید ما هر دومون داریم له میشیم.طرف با ناراحتی تمام گفت:اگه جابود که از تون دریغ نمی کردم.میخواین ازهردوطرف درماشینوباز بذاریم که همگیراحتر باشیم؟!.

مردلاغرگفت:ای بابا.دیگهداری چرت میگی میخوای پرت شیم بیرونو ناکاربشیم؟!.

مردچاق گفت:چی گفتیمرتیکِ.حرف دهنتو بفهم .می دونی من کیِ ام؟!.

بعد خودشومعرفی کردولی هیچکداممان اصلاً اونونشناختیم ومعرفی اش هم بی فایده بود.من که ازقبل یعنیتوهمون اتوبوس کتک مفصلی خورده بودم وتمام بدنم کبود شده بود ودیگه نه حوصلۀ دعوارو داشتمو نه حوصلۀ کتک خوردن رو.هرکاری کردم که بین اونا صلح وآشتی برقرار کنمنشد که نشد.وچون وسط آنها نشسته بودم حسابی از هردو طرف کتک جانانه ای نوش جانکردم.دیگه جای سالم تو بدن من نمونده بود.راننده هم هرسه نفرمون رو پیادهکرد.منهم با ان بدن آشولاش مجبورشدم یه ماشین در بست بگیرم.که باید ازاول همهمین کارو می کردم.ولی خساست بخرج داده بودم که ضررش روهم دیدم.باید حتماًاینبلا سرم می یومد تا(درس عبرتی برام بشه).

خلاصه که به مقصد کههمون بیمارستان بود رسیدم وسریع خودمو به دوستم که بستری شده بود رساندم.مثلاً خودماومده بودم عیادت دوستم ولی چی فکر میکردیم چی شد؟!.دوستم وقتی منوتواون حالتدید بهم  گفت:چی شده؟!.کی این بلاروسرتآورده.من نمی دونم تو مریضی  یا من؟!.منیکه عمل آپاندیس داشتم انقدرآشولاش نشده بودم.فکر می کنم تو بیشتر همه جاتترکیده.

بعد سریع دگمه ای کهبالای سرش بود را به صدا درآوردو دکترها آمدند وزود بدادم رسیدند وکنار تخت دوستمیه تخت خالی بود که منهم بغل دست او خواباندند ودکتر تا یک هفته منو اونجا بستریکرد وبعد هم به خانواده ام خبر داد.

دو روز ازبستری شدنمدرآنجا نگذشته بود که دیدم دوستم را مرخص کردند.وفردای آنروز همون دوستم بهملاقاتم آمد وبهم گفت:ای کاش خودتو به دردسر نمی انداختی ونمی یومدی بهملاقاتم.اونجوری سالمتر می موندی ومنهم دچار عذاب وجدان نمی شدم.آخه هرچینباشه داشتی می یومدی ملاقات من که این اتفاق برات افتاد.ایشاالله که هرچه زودترخوب بشی رفیق با مرام من.


(سالگرد ازدواج)

قسمت دوم

گفت: ای ننه .اینچه حرفیه چه زحمتی؟.توهم مثل نوه ام می مونی پسرجون.وایسا الآن این چائی رو کهبرای شوهرم ریخته بودم وسرد شده روبریزمش دور.همین الآن توهمین برات چای میریزم.ببینم جوون تو که بد دل نیستی؟!.می خوای برم استکانو برات بشورم؟.

گفتم:نه مادرجونهمینطوری هم دستتونوقبول دارم.راضی به زحمتتون نیستم ؛بعد چای را درهمان استکانبرایم ریخت وشروع کرد با من درد دل کردن وگفت:می بینی این شوهرمِ حاج آقا حسن هستبنده خدا 2 سالی هست که منو تنها گذاشته و به رحمت خدا رفته.منم همیشه با یاداونِ که زنده ام وبا روحش درد ودل میکنم.اون بهم قول داده بود که هیچوقت منوتنها نذاره وتا آخر عمر کنارم باشه.ولی عجل مهلتش نداد وتمام.نمی دونم کیِنوبت ما میشه؟!.والا دیگه از این همه مرض ودارو خوردنها خسته شدم .این زندگیبعد از اون دیگه برام جز دردو رنج چیزی برام بهمراه نداره.والا دیگه خسته امدیگه رمقی برام نمونده و.

بعد منهم با او کمیصحبت کردمو دلداریش دادم وگفتم: خلاصه کلام همۀ ما هم روزی از این دنیا میرویمحالا کی خدا میدونه!!.

بعد از او خواستم کهاز دوران جوانی اش برام تعریف کند تا کمی از غمش کاسته شود؛او هم شروع کرد ازدوران نوجوانی بعد هم جوانی وبعد هم ازدواجش با حسن آقا که شوهر مرحومش بود وجالبترآنکه .همین حسن آقا چه ماجراهائی را برای بدست آوردن دختر مورد علاقه اش که ازتوابُع تهران بوده انجام داده وخود او(حسن آقا)اهل شمال بوده.اینجوری که پیرزنتعریف میکرد؛هرساله با خانواده اش برای تعطیلات تابستانی اشان به شمال میرفتندوهمیشه هم به ویلائی که پدر پسر صاحب آن بود میرفتند چون آنجا از همه لحاظ برایآنها خوب بود هم از نظرمالی کمتر از ویلاهای دیگر از مردم پول طلب میکرد وهم ازامنیت وتمیزی بسیاری برخوردار بود و.

یکروزکه دخترباخانواده اش برای تفریح به ساحل میروند .دختر خسته می شود وتنهائی به ویلابرمیگردد وپسر تا او را می بیند برای خودنمائی بیشتر زود میآیدو چراغ بیرون محوطهرا برایش روشن میکند وسلامو خسته نباشی هم به دختر میگه .بعد تا کمر دولا می شودواحترامی به او می گذارد که دختر تحت تأثیراو قرار میگیرد.واینجوری می شود کههردو عاشق ودلباختۀ هم می شوند.

پسر موضوع را به پدرومادرش درمیان می گذاردوبرای خواستگاری دختر به تهران می آیندو.ودر آخر باهمازدواج می کنندوشرط براین شد که پسرِبا دخترشان در نزدیکی محل زندگی آنها خانه ایبخرد وهمینطورهم شد ؛پسر بعد از کلی گشتن بدنبال کار بالاخره یک کار مناسبی برایخودش پیدا کرد ودر تهران ماندگار شد.

همانطور که پیرزنبرایم تعریف میکردغآنها زندگی خوبی را با هم می گذراندند وبا هم تفاهم زیادی همداشتند ولی .جالبتر اینکه پسر از رسمو رسومات تهرونیا هیچی نمی دانست .دخترخواست که بعد از یکسال که از زندگی مشترکشان گذشته بود او را (سورپرایز کند) وجشنسالگرد ازدواجشان رادو نفری برای آنشب خودشون ترتیب داده بود؛آنشب قبل از اینکهشوهرش به خانه بیاید تمام چراغهای خانه را خاموش کرده بودو اتاق پذیرائی را باسلیقۀ خودش با شمعهای کوچک وبزرگ تزئین کرده بود.

شوهرش که از سر کارخسته به خانه می آید.می بیند که کل خانه در تاریکی محظ فرو رفته وخودشو کورمال،کورمال به اتاق میرساندو می گوید:ای بابا.چی شده؟!.بازم برق قطعشده؟!.منکه تازه پولشو داده بودم؛همینطور که داشت غرولند میکرد یهوپاش به میزیکه چند تا شمع کوچک بود می خورد وشمع ها به روی فرش میافته و یک تکه از فرش نوشونمی سوزدتا بخواهند آبی پیدا کنندو رویش بریزند اندازۀ یک کف دست فرششان سوراخ میشودو میسوزد.

خبمعلومِ دیگه جشن منتفی می شود وبا کلی دعوا ومرافه زیاد جشن به پایان می رسد.دخترسال بعد هم که می خواسته باز جشن سالگرد ازدواجشان را هم بگیرد صبح که به شوهرخوابآلودش گوش زد میکند که دیگر خرابکاری نکند وشب زود به خانه بیاید.وشوهر قول میدهکه دیگه (جنگولک بازی ازخودش درنیاره) وشب که میشه دیگه شمعی روشن نمیکنه وچراغهاراهم خاموش نمی کنه ومنتظر شوهرش می شود.ولی باز پسر وقتی میاد خانه از خستگیتمام کتش را پرت میکند روی میزی که کیک کوچک ویک شمع کوچک هم به روی آن بود میاندازد.ولی چون شمع کوچک کوچک بود زود خاموش می شود ودیگه آن کیک قابل خوردننبود.بنابراین دختر تصمیم می گیرد که دیگه از سال بعد هیچوقت جشن سالگرد ازدواجینگیرد و.

(سالگرد ازدواج)

قسمت اول

اول صبح شده بودوتازه ازخواب بیدارشده بودم همانطورکه تو رختخوابم خوابیده بودم کش وقوسی به بدنخود دادم.امروز شورو حال خاصی داشتم با همان حال خوش از رختخوابم پریدم پائینبعد بطرف پنجرۀ اتاقم رفتم و ازپشت آن به بیرون خانه نگاهی انداختم،از آنجا پارکسرکوچۀ مان پیدا بود.برخلاف روزهای دیگرامروز پارک شلوغ ترازهمیشه بود؛حتی هواهم سالمتربود وابرهای سفید پنبه ای درهرقسمت از آسمان آبی به چشم می خورد.

سریع کارهامو کردموقلمودفتر یادداشت کوچکم را درکیفم گذاشتم و. صبحانه خورده ،نخورده ازدرخانه زدمبیرون.یه نفس عمیقی کشیدمو ازاین هوای دل انگیز صبحگاهی که کمی هم روبه سردیمیرفت را بدرون ریه هایم کشیدم .احساس کردم کمی سردم شده ،آخه فصل پائیزشده بودوبرگهای خشک وزرد از درختان جدا شده وبه زمین می افتادند.آنموقع به یاد دورانکودکی ام افتادم که چطوری با خوشحالی تمام از روی برگهای خشک شده قدم میگذاشتم.بنابراین همین کار را کردم به یاد دوران کودکی ام پا را آهسته به رویبرگها گذاشتم هنوز هم همان صدای خش،خش دلنوازش به گوش می رسید.

بعد از کلی خوشحالیکودکانه،خودم را جمع وجور کردمو به طرف پارک براه افتادم.وقتی به آنجا رسیدمدیدم که بعضی از مردم با عجله ازآنجا درحال رد شدن بودندوانگار که می خواهند سریعتربه محل کار خود برسند وبعضی دیگرهم درحال نرمش کردن ویا دویدن به دور پارکبودند.وبرخی ازآنها هم که پیرتربودند روی نیمکتهای پارک نشسته بودند ودرحال استراحتوگفتگو باهم بودند؛به هرطرفی که نگاه میکردی هرکسی مشغول انجام دادن کاری بود،ولیدرآن موقع ازروز  از بچه ها که همیشه درحالبازی وشیطنت در کنار وسائل تفریح بودند خبری نبود.حتماً چون هوا سرد بود وهماینکه در این ساعت از روز (صبح زود)حتماً یا خواب بودند ویا درحال رفتن به مدرسهاشان بودند.

ناگهان دران بین نظرمبه پیر زنی که تنها روی نیمکت نشسته بود جلب شد؛او داشت با خودش یا بهتر بگم با یهآدم خیالی که درکنارش بود آرام صحبت می کرد،گاهی می خندیدو گه گداری هم اشکی ازگوشۀ چشمش جاری می شد وآنرا با گوشۀ چارقدش پاک می کرد.

منهم طاقت نیاوردموآرام به نزدیکش رفتم وطوری وانمود کردم که دارم با گوشی همراهم مشغول صحبت با کسیهستم.به نزدیکی او که رسیدم .مکالمه ام را قطع کردم و رو به پیر زن کردموگفتم: ببخشید مادر جون اینجا جای کسیِ؟.

گفت:نه پسر جون.

گفتم:می تونم اینجابشینم؟!.

گفت:البته بیا بشینجوون.ولی یه دیقه صبرکن.

بعد انگار که کسیپیشش نشسته باشد دست اون آدم خیالی را کشید به طرف خودش وخودش هم عقبتررفت.انگار می خواست با اینکار برای منهم جائی باز کند.منکه کمی جا خوردهبودم باز به روی خودم نیاوردم ونشستم ودفترو قلمم را از کیفم درآوردم،او آرام باخودش حرف میزد ومیگفت: چی شده پیر مرد؟!.باز که تو فکری؟!.چیه بازم پات درد میکنه؟!.راستی صبح که داشتی می یومدی بیرون قرصهاتو خوردی یا نه؟!.بعد گفت:آرهبابا منم خوبم قرصهامو هم خوردم .تو بهتر به فکر خودت باشی پیرمرد حواس پرت!!.

بعد یواشکی نیم نگاهیبه او کردم ومات ومتحیر مونده بودم که یهو دیدم به همون آدم خیالی خودش میگوید:صبرکن الآن یه چائی تازه دم برات بریزم تا کمی گرم بشی.ازاون چائی هائی کهخیلی دوست داریِ.(لب دوز،لب سوز،لبریز).

بعد پیرزن دولا شدواز سبد کنار پایش که آنرا روی زمین گذاشته بود .فلاکس چای و دواستکان همراه بانعلبکی هایش وهمچنین یک قندان بلوری که درآن چند حبه قند کوچک وچند تا توت خشکوکمی هم کشمش بود از توی سبدش درآورد وبغل دست خود وآن مرد خیالی گذاشت وچای داغرا که بخار گرمش صورت را نوازش می داد آنرا در استکانها ریخت وبعد هم یک سفرۀ کوچکرا زیر آنها پهن کرد . بعد یک تکه نان ویک قالب پنیر ویک کارد میوه خوری هم ازسبدش درآورد و.بعد به آن مرد تعارفی کردو خودش هم مشغول نوشیدن چای شد.چندلحظه ای نگذشت که رو به مرد کردو گفت:پیر مرد چرا چایت را نمی خوری؟!.الآن ازدهن میافته ها.بعد رو به من کردو گفت:می بینی جوون نمی دونم چرا تازه گی یا اینپیر مرد با من  سرلج افتاده؟! .هروقتباهم میایم بیرون نه حرف میزنه ونهچیزی میخوره!!.موندم با هاش چیکار کنم.بعددوباره اشکی از چشمش سرازیرشد ودوباره اشکش را با گوشۀ چارقدش پاک کرد؛بعد به منگفت: ببینم پسرجون توچائی میخوری؟.

گفتم:البته بدم نمییاد که تو این هوای سرد یه چائی داغ بخورم. ببخشید زحمت نشه واستون؟!.


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت سورچرانی)

چند روزپیش یکیازدوستانم بامن تماس گرفت ومژده داد که بعد از2 سال گشتن بدنبال کار بالاخره یهکار مناسب درادارۀ مالیات آنهم بعنوان مأمورمالیاتی مشغول به کار شده.وبرای همینهم چند نفراز دوستانش را هم دعوت به شام (آنهم دریک رستوران مجلل وشیک) کرده؛چونقبلاً به همه گفته بوده که اگر کار مناسبی پیدا کرد حتماً اولین حقوقش را خرج سوریکه می خواهد به دوستانش بدهد بکند وماهم همگی قبول کردیم.وآنروزبقولش عملکرد؛منوچند تا از دوستان دیگرش را که آشنائی با آنها نداشتم را هم دعوت به شام کرد.

رستوران آنقدرشیکوباکلاس بود که پیش خودمان گفتیم:حتماً غذاهاش هم خوشمزه وگرون هم هست.بلههمینطور بود وما هم  گفتیم که بهتر رعایتجیب دوستمان را بکنیم و.ولی اوگفت:فکر این چیزا رو نکنید هر کسی هرچیزی را که دوستداره سفارش بده اون با من.

خلاصه وقتی گارسون سرمیزمانآمد ومنو را بدستمان داد دیدیم که قیمت غذاها ومخلفات ونوشیدنیها آنقدرگران است که(نگو، نپرس) آدم (مُخش سوت می کشید)ولی همانطور که دوستمون گفته بود ما هم سفارشاتخودمونو دادیم ؛بعد ازچند دقیقۀ بعد غذاهای رنگی روی میزمان چیده شد وماهم بااشتهای تمام شروع به بلعیدن کردیم.ومثل آدمهای قحطی زده شده بودیم ،که انگاربعدازمدتی گرسنگی تا چشممان به غذاهای جورواجورافتاد به آن حمله ورشدیم بحدی که بقیهافرادی که درمیزهای کناریمان نشسته بودند وما را درآن وضعیت اسف بارمی دیدند بهمانگاه متعجبانه ای کردندونیش خندی به ما زدند،  انگارکه(ازقحطی فرارکرده بودیم).

خلاصه غذا که تمام شدهمان دوستمان ازگارسون صورت حساب را خواست وما هم ازاو تشکرکردیمو(خودمونو زدیم بهکوچۀ علی چپ) ؛ بعضی از ما شروع کردیم به شکم مان را مالیدن وبعضی دیگرهم شروع کردندبه برداشتن خلال دندون وتمیز کردن دندونهاشون که از محتویاط غذاها که درلابلایدندونشون گیرکرده بود.وبعضی دیگه هم سرشان را گرم کردن به دید زدنِ میزهایکناردستی یمان و لبخند تمسخرآمیز زدن و.

وقتی دوستمان صورتحساب را دید انگار که(برق ازسه فازش پریده باشه)با تعجب به ما نگاهی انداخت وگفت:بچهها ازتون خجالت می کشم که اینو بهتون بگم.ولی چارهای ندارم که بگم.پول غذاهااز حقوق منم بالا زده.البته بازم عذرخواهی میکنم از همتون.اگه میشه هرکی دُنگخودشو حساب کنه.البته خیلی کمِ شو بیشترونشوخودم پرداخت می کنم.

ما هم که خیلی تعجبکرده بودیم با ناراحتی تمام بهش توپیدیم .وهر کدام دست درجیب مبارک خودمونکردیموهرکسی دُنگ خودمونو حساب کردیم واز خجالت دوستمون دراومدیم وبهش گفتیم:آخهمرد حسابی تو که پول زیادی نداشتی چرا اصرار بیخودی به ما کردی؟!. تازه چرا مارو به این رستوران گرون قیمت آوردی؟!.مگه ما مجبورت کردیم؟!.آخه مارو چه بهاین حرفها وقرتی بازیها.حالا جواب زن وبچه مونو چی بدیم؟!.خودمون هم(هشتمونگِرونُه مونه) .چرا واسمون اِنقدرغُمپزدرکردی مرد مؤمن؟!.

دوستم هم که ازخجالتسرشوپائین انداخته بود گفت:شرمنده آخه من از کجا باید می فهمیدم که اینجوریمیشه؟!.وشماها می خواهید گرونترین غذاهارو انتخاب کنید؟!.حداقل همگی چلوکبابسفارش می دادید وبا دوغ وماست و.بازم بد نبودولی شما چیکار کردین؟!.دست گذاشتینرو گرونترینشون .

ماهم گفتیم:روتو برمانگار یه چیزهم بهت بدهکارشدیم(رو نیست که سنگ پای قزوینِ).اگه اینطوری بود میگفتی که می رفتیم کبابی محله مون همونجا ببخشیدها از همگی دوستان که اینو میگمها.یه چیزهائی کوفت می کردیم و مارو توخرج نمی انداختی.بدبختی ما روبگو.حالا کو تا سربرج که دوباره حقوقمون رو بگیریم.حالا (چه خاکی به سرمونبریزیم).تا ما باشیم که (با طناب پوسیدۀ او به چاه نیافتیم)و.


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت نوازنده وپسرک)

طرفهای عصربود ومندرحال استراحت بودم وداشتم رومۀ صبح را مطالعه می کردم؛چون همیشه صبح زود بهسرکارمی روم وقت نمی کنم رومه را درآن وقت ازصبح مطالعه کنم.بنابراین رومۀصبح را عصرها مطالعه می کنم.

آنروزعصرکه مشغولخواندن رومه بودم ناگهان صدای دلنواز سازی را از بیرون خانه شنیدم.سریع خودمرا به پنجرۀ اتاقم رساندم واز پشت پنجره دیدم که یک پیرمرد ژنده پوشی که یک عینکسیاه که دسته اش ازکش بود وقاب عینکش هم شکسته بود به چشم دارد ودر حال نواختنموسیقی غمناکی (که با آکاردوونش که کمی هم زوار در رفته بود که آنهم به دوششآویزان شده بود.)بودوهمچنین پسربچه ای هم که اوهم مثل همان پیرمرد لباسهای کهنهومندرسی به تن داشت ویک دایره زنگی کوچک هم بدست داشت وگه گداری صدای آنرا در میآورد.ویه ریتم خاصی به آهنگ غمگین پیرمرد می داد ویک دستش را به بازوهای پیرمردقلاب کرده بود. انگار که داشت پیر مرد نابینا را هدایت می کرد.

این صحنه دل هرکسی رابدرد می آورد ولی پیرمرد وپسرک با اینکه آهنگ غمگینی می نواختند.ولی لبشان خندانبود.انگار از دردی جانکاه که در دلشان نهفته بود شعری می سرودند،یعنی می خواستندبا این کارشان به مردم بفهمانند که.با اینکه دردی در سینه دارند .ولی با رویخندان باید امید به فردای روشن داشت.

مردم هم که ازکنارآنها می گذشتند بعضی ازآنها بی اعتنا به آنها از کنارشان می گذشتند وبعضیدیگرهم پولی درکلاه پسرک که در دست داشت می انداختند وباهر پولی که به کلاه پسرکانداخته می شد لبخند پسرک دو چندان می شد.انگار که ثروت تمام عالم نصیبش شدهباشد.

نمی دانم چه شد کهتنم به لرزه افتاد وسریع از پله های خانه به پائین آمدم وخودم را به دررساندمو.زود بطرف آنها دویدم وچند اسکناسی از جیبم درآوردم ودرکلاه پسرکانداختم؛بعد دستی به سر پسرکشیدم و اوهم لبخند تلخی به من زد وازمن تشکر کردوکم،کم از آنجا دور شدند.با اینکه خودم هم وضع خوبی(منظورم ازنظرمالی)نداشتم بازخواستم که کمکی به آنها کرده باشم ؛بطرفشان رفتم وآهنگی که داشت می نواخت را قطعکردم و روبه پیرمرد کرده وگفتم: پدرجان شما هم نوازندۀ خوبی هستی واز صدای خوبی همبرخورداری.پس چرا درکوچه وخیابان سرگردانی؟!. بهتر نیست که ازاین هنرت بیشتروبهتر استفاده کنی؟!.

پیرمرد گفت:البته همهاینرا به من گفته اند.ولی کو کسی که به من دراین راه کمک کند؟!.وباید برای اینکار پولو پّله ای داشته باشم که خرجش کنم.من با این کار فقط می توانم شکم خودواین بچه که یادگار پسر وعروسم هست را سیر کنم.

منهم گفتم:خب پدر جانپدرومادراین بچه کجاهستند؟!.

پیرمردگفت:پسرموعروسم هم نوازنده وخواننده های قابلی بودند وآنها هم همینطور تو کوچه وخیابانمشغول به کار بودندالبته این موضوع برمیگرده به 4 سال پیش که آنموقع این نوه ام 3ساله بوده .یکروز که آنها تو خیابان مشغول نوازندگی بودند یک رانندۀ کامیون ازخدا بی خبر به آنها میزندو زود فرارمیکند وآنها هم چند ساعتی به همان حال میمانندو بالاخره از خونریزی شدید جانشون رواز دست می دهند. اگه اون راننده اوناروزود به بیمارستان میرساند حتماًزنده می ماندند .ومنو این پسر که همراهم هستآنموقع در خانه بودیم؛چون من که نابینا بودمو کاری ازم برنمی آمد ونوه ام هم کهکوچکتر بودوکاری زیادی نمی تونستیم انجام بدیم.

منهم گفتم:پدرجان درادارۀ ما یکی از دوستانم هست که نیمی از وقتش را در اداره ونیمه دیگر را در رادیوتلویزیون کار می کند.حال من باهاش صحبت می کنم ببینم ایا می تونه تو صداو سیماتوبرنامه اشون جائی برای هنرت اختصاص بدهند یا نه؟.راستی جائی برای خوابیدنداری؟!.منظورم خونه یا آلونکی داری؟!.اگه داری پس آدرسشو بهم بده تاهروقتکارتونو تونستم ردیف کنم بیام سراغت وبهت خبر بدم.

پیرمرد تشکری ازمکردوآدرسش را بهم داد وکلی خوشحال شد.وهمینطور که داشت می رفت شنیدم که داشتآهنگ شادی را می نواخت.انگار که امیدی تازه در دلش افتاده بود ومنهم از اینکه میتوانستم کاری برایش بکنم خیلی خوشحال بودم.

بنابراین فردای آنروزکه به اداره رفتم موضوع آن پیرمرد را برای دوستم تعریف کردم و اوهم قرار شد کهموضوع را به رئیسش بگوید.

ورئیسش هم گفته بودکه باید یه تست ازاو بگیرد تا ببیند بعد چه می شود،منهم فردای آنروز به پیرمردگفتم و اوهم قبول کرد.وچند روز بعد به همراه پیرمرد ودوستم وهمچنین من باهم راهیصدا وسیما شدیم .آنها هم ازاوتستی به عمل آوردند وخدا را شکردر این تست سربلندشدوقرارشد ازاین به بعد پیرمردوپسرک درآنجا مشغول به کار شوند ،وچون دسترسی بهپیرمرد مشکل بود درهمانجا یک اتاق کوچکی دراختیارش گذاشتند که همیشه در دسترس آنهاباشد وچقدر پیرمردو پسرک از ما تشکر کردند.که هم یک سرپناهی گرم ومطمئن وهم یککار مناسبی آخر عمری پیدا کرده بودند ومنودوستم هم ازاین بابت خیلی خوشحال بودیمکه توانسته بودیم یه مرحم دردی برای پیرمرد وپسرک باشیم.


(ماجرای آقا ماشالله)

(این قسمت لعنت بر بخت بد من)

آنروز طبق معمولهمیشگی سوار اتوبوس یا همون (سرویس اداره مان)شدم یهو نمی دونم چی شد که بین راهماشین خراب شد و خاموش کرد و دیگه روشن نشد ، فوری راننده سرویس ما به همکارش کهآن هم سرویس همان اداره بود تماس گرفت و جریان را گفت و قرار شد نیم ساعت دیگر بیایددنبال ما و بعد از کلی تاخیر بالاخره سرویس رسید و همه ما را سوار کرد چند دقیقهای نگذشته بود که دیدیم این ماشین هم مثل ماششین قبلی خاب شد و دوباره ما بین راههمانطور هاج و واج مونده بودیم که چیکار بکنیم.

بعضی از دوستان وهمکارهامهم اونهائی که پولدار بودن آژانس گرفتند و بعضی دیگر هم که با موتور کرایه ای یاوانت و. که منم قاطی همون وانت سوارشوها بودم شدیم و رفتیم بطرف اداره مان کهآنهم همگی در ترافیک گیر افتادیم و بجای اینکه ساعت7 صبح به انجا برسیم ساعت 11ظهر به اداره رسیدیم و.تازه گیر رئیس اداره افتادیم که می گفت: حالا شما آقایونهم امروز هم نمیومدین .من موندم من رئیس شما هستم یا شما رئیس من.شما ها همهتوبیخ می شید و وقتی از حقوقتون کم شد اونوقت سر وقت میاید.هی آقای حمیدی.شماچند روز پیش تقاضای وام کرده بودید. همین الان میری امور مالی و وامت منتفی میشود.

آقای حمیدی:قربان.فداتونبشم.من بنده خدا قسط خونه دارم و باید هر ماه به مبلغ 000/000/1 رو بپردازم درصورتی که حقوق من فقط 000/500 تومن که همین هم کفاف زندگی رو نیم ده .

رئیس گفت: مگه مجبوریخونه گرون بخری؟!.(اندازه گلیمت پاتو دراز می کردی).این دیگه مشکل توئه نه من.هر بار یه بونه ای برای دیر آمدنت می کنی امروز هم که خراب سرویس رو بونهکردی.

هرچی آقای حمیدیالتماس کرد بی فایده بود ایتنبار نوبت آقای سعیدی بود.

رئیس گفت: حالا نوبتشماست آقای سعیدی ؟! . شما هم امروز و خرابی ماشینو بونه کردی .در فته 3 رووزرا نیامده بودی اداره . شما دیگه چرا؟!

آقای سعیدی: والاقربان منهم مشکل اجاره خونه دارم و حقوقم هم کفاف زندگی روزمره را هم نیم دهد .چه برسد به دادن اجاره . من همیشه برای پرداخت اجاره هر بار یکی از طلاهای زنمرا می فروشم . و حالا که دیگه زنم طلائی نداره مجبورم برای امرار معاشم در هفته3 روز برای سوپری محله مون کارگری کنم تا بتوانم شکم زن و بچه ام را سیر کنم بقولبابام پسر (تو جیبت شپش هم قلپ می ندازه ) مرد که نباید جیبش خالی باشه!! . بعدهم در هفته یه کمی کمک مالی بهم می کنه البته اون هم در حد (بخور  و نمیر)چون پدرم باز نشسته است و حقوقش از منکمی بیشتر بنابراین به منهم کمک می کند ولی باز هم (هشتمون گرو نه مونه)

رئیس دیگر چیزی نگفتو بعد به من گیر داد: شما آقا ماشالله. شما که همیشه به موقع سر کار حاضر میشدید ولی یکی دو روز شما هم دیر می آیید شما دیگه چرا؟!.

منهم گفتم: قربان یکهفته ای است که بچه ام مریض شده و توبیمارستان بستری هست و پسرم چون خیلی کوچیک وچون منو بیشتر دوست داره مدام بونه میاره که می خواد من پیشش بمونم . منم وقتیاداره تعطیل میشه یکراست به بیمارستان میرم و خانومم هم میاد خونه پیش پسر و دختربزرگترم میاد که برای اونا غذا درست کنه و منم تا خود صبح تا صبحانه پسرم بهشندادم از بیمارستان بیرون نمیام و وقتی هم که می خوام بیام اداره یه آژانس میگیرمو میام ولی این دو روز اخیر چون پول نداشتم که به آژانس بدم و با یک موتورکرایه ای به اینجا آمدم و امروز هم هرطور بود خودمو به سرویس اداره رسوندم . کهاونهم هر دو سرویس اداره ماشینشوخراب شده بود و بعد با همکارای دیگه آنهم دنگی پولوانتو تا اینجا دادیم تازه اونهم چقدر تو ترافیک الاف شدیم.

رئیس وقتی زا منمطمئن شد به یکی دیگه و یکی دیگه گیر داد . یکی از آن ها گفت: والا ما از زنمونخیلی می ترسیم بس که غر می زنه و مدام مبل و میهار خوری و ماشین و.قسطی بخرمتازه همین امروز هم ماشینم خراب شد و گفتم با سرویس اداره بیام که اونم از شانس بدما ماشین خراب شد وماهم با آژانس اومدیم و.

خلاصه هر کسی یک بونهای برای دیر آمدنش داشت و رئیس هم خواسته و ناخواسته همه را جریمه کرد و از حقوقهمه ما کم کرد .

به قول معروف ( خشک وتر باید با هم بسوزه)


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت خانه پدر بزرگ)

آنموقع ها زندگی هاارزش خاصی برای خودش داشت، حتی خانه ها و کوچه و محله ها خیابان ها و حتی آدم هاشهم با امروز ( زمین تا آسمون ) فرق داشتند. منظورم آدم ها نسبت به هم با مهربانیرفتار می کردند و وقتی بهم می رسیدند با احترام خاصی با هم برخورد می کردند انقدر عصبینبودند و بلکه بسیار هم صبور به نظر می رسیدند. حتی وقتی هم که با هم دعوا میکردند حالا سر هرچیزی که برایشان پیش می آمد. با سلام و صلوات رفع و رجوعش میکردند و از فردای آنروز با هم به خوبی رفتار می کردند وانگار نه انگار که روز قبلبا هم بحث و جدلی می کردند و بس.

حتی هوا هم همیشهسالم و تمیز بود پر از اکسیژن خالص و حتی مریضی ها هم کمتر بود و می شد گفت مرگ ومیر هم کمتر در خانواده ای پیش می آمد . حال چه حکمتی داشت فقط خدا می داند.

آنروز ها که منو وبچه های فامیل که کوچکتر بودیم و جز بازی و شادی به فکر چیزی نبودیم.وقتیمادربزرگ و پدربزرگ همه فامیل را در خانه اشان دعوت می کردند چقدر خوشحال میشدیم.و بعتد نوبت پسر ها و دختر هایشان می شد که به ترتیب از بزرگ تا کئچک هرماه یکی از آنها بقیه فامیل را دعونت می کرد و حسابی همه ما خوشحال بودیم چه کوچیکو چه بزرگ فرقی نمی کرد.

مادربزرگ همیشه درکنار سماور زغالیش می نشست و با چای گرم از مهمانهایش پذیرائی می کرد. هنوز همصدای قل قل سماور را بخاطر می آورم .چقدر این منظره زیبا بود و چه صدای قل قلسماور برایم دلنواز بود و چه بوی عطر چای تازه دم مادربزرگ وطعم خوش چایش به یادممانده است.

بعد مادربزرگ که ازپذیرائی از مهمانها فارغ می شد تازه می رفت و آتیش گردونو توش زغال می ریخت و آتیش می انداخت توش و خیلی ماهرانهآنرا می چرخاند.الانش هم که فکرش را می کنم هنوز هم نمی توانم مثل مادربزرگ آتیشگردون را بچرخانم حتماً خوردم را می سوزانم و کار دست خودم می دهم.

بعد مادر بزرگ وقتیکه زغالها را آماده می کرد می رفت سر قلیان و آب تنگش را عوض می کرد و تنباکویخیسانده شده را روی جا تنباکوئی می گذاشت و زغال گداخته را رویش می گذاشت و دو پُکجانانه ای هم به آن می زد و بعد به دست پدربزرگ می داد و می رفت پیش بقیه خانوم هامی نشست و شروع می کرد به صحبت کردن با آن ها و .منو و بچه ها هم در حیاط میشستیم و سر حوض بزرگ که فواره قشنگی هم که یک قوی بزرگی بود که از دهانش آب به بیرونفواره می زدو. ما هم در کنار حوض با هندوانه ای که مادر بزرگ داخل حوض انداختهبود تا خنک شود بازی می کردیم و مواظب کوچک تر ها هم بودیم که داخل حوض کله پانشوند و .خلاصه آنقدر سر و صدا کردیم که خاله بزرگترم از بالای ایوان صدامون میکرد که انقدر به حوض نزدیک نشویم و انقدر به آن هندوانه لگد نزنیم تا هنودانهنترکد و . ما هم مثلاً خودمون به حرفش گوش می دادیم و وقتی هم که خاله به اتاقمسی رفت دوباره ما شروع به شیطنت می کردیم و هندوانه را با لگد مثل توپ فوتبال بهطرف همدیگر پاس می دادیم .تا اینکه دائی ام آمد و هندوانه را از توی حوض برداشتو ما دیگه چیزی برای بازی نداشتم بنابراین به همدیگر بیا دست و پا آب می پاشیدیم  و حسابی پیراهن و شلوارمونو خیس آب می کردیم مثلیه (موش آب کشیده شده بودیم)تازه مادرمان که می فهمید می امد وو دعوا و مرافهلباسهایمان را عوض می کرد و بعد هم هندوانه قرمز را که قاچ کرده بودند و سهمیهبندی کرده و قاچ های کوچک تر را به ما بچه ها می داند و می گفتند ته پوست هندوانهها را هم بتراشید و بخورید خیلی خاصیت داره. و دائی ام هم با شوخی به ما می گفت:راست می گه خیلی خاصیت داره.مخصوصاً برای کچلی خوب باخوردن آن ها هم پر می میشوید و هم دندوناتون سفید می شه.ما هم وقتی بچه بودیم همینکار ها رو می کردیم وبرای همین هم هست که هم کچل شدیم و هم دندونامون حسابی یک خط درمیون ریخت .شوخیکردم بخورین، بخورین خوب چیزی (باز می گن تهرون بد جائی) . ما هم با ولع زیادشروع می کردیم به دندان کشیدن پوست هندوانه و حسابی آب از لب و لوچه هامون راه میافتاد.

و مادر با اشاره چشمو ابرو به ما می فهماند که مثل آدم های نخوده نباشیم و با کمالات چیزی بخوریم و ماهم کمی رعایت می کردیم وبعد که مادر می رفت باز دوباره مثل نخورده ها به پوستهندوانه ها حمله می کردیم و بعد طاق باز دراز به دراز می افتادیم وسط اتاق و از دلدرد ناله مان به هوا می رفت و.بعد مادرمان می آمد و می گفت: بچه ها بیاین قنداقبخورید(چائی که با نبات مخلوط می باشد).زیاد پر خوری کردین حتماً سردیتون کرده وبه همهن ما از دم چای نبات می داد و بعد ما می خوابیدیم و وقتی عصر از خواب پا میشدیم حسابی حالمان خوب می شد و دوباره شروع می کردیم به شیطنت و بازی کردن.تا شبمی شد پدربزرگ می رفت و چراغ های زنبوری که پایه دار بود و کنار باغچجه علم شده بودرا روشن می کرد و یه صفای دیگه ای داشت نور این چراغها روی گلدان ها و آب حوض که میافتاد جلوۀ دیگری داشت.

مادر بزرگ بقیه خانومها هم یه زیلو برداشته و توی حیاط پهن می کردند و بساط سفره شام را جفت و جور می کردندبا آن حال و هوای دل چسب شام را زیر نور چراغهای زنبوری می خوردیم و با اینکه خیلیحال می داد ولی زیر آن نور چراغها همه اش پشه ها پر می زدند و تک وتوک پشه ها میافتادند و می مردند و جنازه اشان را باید از روی غذا ها و سفره ها جمع می کردیمو.ولی بازم صفائی دیگه داشت .آن خانه قدیمی بعد از اینکه پدربزرگ و مادر بزرگفوت کردند و فروخته شد و تمام ارثشان هم بین بچه ها تقسسیم شد و .دیگه از آنمهمانی های ماهانه خبری نبود و کم، کم رفاقتها و فامیل بازی ها تمام شد و همه چیبدست فراموشی سپرده شد و آن خانه های گلی تبدیل به خانه های سنگی و آپارتمان هاتبدیل شد و حتی خیابان ها و کوچه محله ها هم عوض شد. با اصطلاح شهریت پیدا کردو.حتی هوا هم دیگه سالم نموند و آلودگی هوا هم هر سال بدتر شد بطوری که نفسکشیدن هم به سختی انجام می شود.


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت ارثیه فرنگی)

3

این آخرین خوابی بود کهآقا ماشاالله دیده بود و.اوائل که این خواب را دیده بود چون اسم وآدرس دقیقِ آنکشور وشهر را نمی دانست.اول شنیده بود که باید دنبال جنگلی پر از درختان سرسبز بِگردد.بنابراین تمام پارکهای شهر تهران را زیرپا گذاشت ولی بی نتیجه بود اصلاً آنقدردرختنداشت که مانند جنگل باشد؛بعد روزهای دیگر هم که شنیده بود دریائی هم درکاراست .پستصمیم گرفت که شهرهای شمالی که درآنجا هم دریا هست وهم جنگل  وهم کوهی که داخلش سوراخی باشد ،سریبزند.البته ناگفته نماند که به هرکجا که می خواست برود همسرش هم با او می رفت وبچهها را به مادر خودش ویا مادر زنش می سپرد.ولی باز هم بی فایده بود هیچ اثری ازآنعلامتهائی که درخواب دیده وشنیده بود پیدا نکرد.آنها تمام کشور ایران را زیرپاگذاشتند ونشانه ای نیافتند.بعد روزهای دیگر در خواب بهش آدرس فلان کشور وفلانشهر را که داد معلوم شد که باید خودشان را برای سفر به خارج ازکشورآماده می کردند.وبماند که دراین سفر چه سختیها که نکشیدند.

آنها چون نمیتوانستند در آن کشور زندگی کنند تصمیم گرفتند که تمام آنچه را که بدست آورده انددرهمان کشور به فروش برسانند.حال از عمارت گرفته تا گنجی که با چه زحمتی بدستآورده بودند.آنها را تبدیل به پول کردند .ولی چون نمی توانستند آنقدرپول زیادرا ازآن مملکت خارج کنند.تصمیم گرفتندکه درآن یکماهی که درآنجا بسر می برندهرروزبه مبلغ اندکی به حساب خود آقا ماشاالله وهمسرش که در ایران بود واریز کنند وبهحدی رسیده بود که دیگر حسابشان پر شده بود وبانک هم قبول نمی کرد .بنابراین بقیۀپولهل را به حساب پدرآقا ماشااالله وهمچنین حساب پدرزنش واریزکرد وبقیه راهم بهحساب 4 فرزندش واریز کرد .ونیمی دیگر را خرج برگشت از سفرخارجِ وهمچنین خرید سوغاتیبرای اهل خانواده وفامیلها یش کرد؛ووقتی به ایران امد بقیۀ پولش را یک ویلای بزرگدرشمال تهران ویک ماشین آخرین مدل گران قیمت هم برای خودش وهم برای همسرش خرید ویکخانه برای پدر خود ویک خانه هم برای پدرزنش خریداری کرد وهمینطور یک خانه هم برایخودش خرید.وهنوز مقداری دیگر از پولش هم باقی مانده بود که اگر تموم عمرش هم بهسر کار نرود بقول معروف تا(7 پشتش)هم ثروت برایش باقی می ماند که حتی بچه ها ونوههایش هم ازآن استفاده بکنند وهیچ احتیاجی هم به سرکار بروند هم نداشتند.آخه کیباورش میشه که با یه خواب طرف آنقدرپولدار بشه که بقیۀعمرش با آن خودشو خانواده اشدر رفاه کامل باشند.واز آنروزبه بعد آقاماشاالله وخانواده اش همیشه به سفر داخلهوخارجه می رفتندو حسابی خوش می گذراندند.ای کاش ماهم ازاین خوابهای شیرینببینیم.نه بابا ما ازاین شانسها نداریم.باید تا دنیا، دنیاست جان بکنیمو حسابیعرق بریزیم تا یه نون حلال بدست بیاریم.



(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت ارثیه فرنگی)

2

مادرش گفت:آره ننهبابات راست میگه.ببین ننه اگه یارو همون جد تومیگم اومد به خوابت دیگه تا جایگنج وبهت نگفته ولش نمی کنی ها.یه موقع نذاری از چنگت در بره ها.باید یه کاریبکنی .طرف وقتی اومد یکمی لفتش بده وسریع بپر روش ودماغشو بگیروتا بهت جای گنجونگفته یا چه می دونم اون شهر یا کشورو بهت نگفته ولش نکن .اگه شده جونش هم دربره نباید ولش کنی ها.شنیدی ننه بهت چی گفتم ؟!.(اینو آویزۀ گوشت کن)،حالا بروببینمچیکارمی کنی!!. آ باریکلا پسرحرف گوش کن من.

آقا ماشاالله گفت:ننهانگاریادتون رفتِ که طرف.جدمو میگم هزاران سال پیش مرده اون بد بخت مال عهد قاجارهحالا این دیگه چه صیغه ایِ که باید حتماً دماغشو بگیرم.تازه مگه اون بختکِ کهرومن افتاده وداره نفسمو بند میاره؟!.بنده خدا اومده با ما دوکَلوم دردودلکنه. (خون که نکرده)لطف کرده به ما.مگه ما آدم کُشیم یا زبونم لال عزرائیلیمکه جونشو بگیریم.گفتم که اون دیگه مرده واستخونهاش هم تا حالا باید پوسیده باشهتمام.حالا هم اگه اجازه بدین می خوام برم خونه مون.والا انقدر از صبح(یه لنگ پا)توکوچه ها و.داشتم گَز می کردم بدنبال کارالآن دیگه بدنم خسته وکوفته شده.والاکارهرروز  ما شده همین دیگه دست آخرهم (دستاز پا درازتر) باید دست خالی برگردم خونه.راستی ننه این خوابها هم برام بدنشدها.اینجوری هم سرمن وهم سر شما گرم میشه.خب اینم یه جور کار دیگه ننه مگهنه؟!.البته بدون جیره ومواجبِ.اینطوری هم یه درد دلی با شما میکنم وهم یه حالیازتون می پرسم.چطورننه؟!.حداقل تلافی اونموقعها که سرکار بودمو نمی تونستمبهتون سر بزنم در اومد دیگه.

مادر سری به علامتتائید تکان داد وهمینطورعاقبت به خیری برایش آرزو کردوگفت:ماشاالله جون ایشااللهکه کارت جور میشه وگنجوپیدا میکنی(من دلم روشنِ)مطمئن ام که به هرچی بخوای می رسی.چونتو قلبت پاکِ،ایشاالله که(دست به خاک بزنی طلا بشه)امیدت به خدا باشه پسرم.

دوباره آنشب جدش بهخوابش آمدو گفت:وقتی ازکشتی پیاده شدی وبه آن شهر رسیدی از مردم آدرس فلان جاوفلان قهوه خونه رو بگیر. پشت آن قهوه خونه یعنی کوچه پشتی اش خونۀ منِ.اون یه عمارت بزرگِ که یه درِخیلی بزرگ آهنی .البته میله هاش یکی درمیان از طلا ونقرهساخته شده وهیچکس اینو نمی دونه .چون خودم ساختمش .برای اینکه به کسی اطمیناننداشتم وبه همۀ مردم گفته بودم که اونهارو رنگ کرده ام.وگرنه اگر همه اینو میفهمیدند که دیگه دری برای خانه ام نمی ماند وآنرا از جایش می کندند ومی یدنشو. خب بگذریم به در که رسیدی یه کلید طلائی خیلی بزرگ که جلوی در ورودی در زمینخاکش کرده ام؛آخه من هر وقت می خواستم برم بیرون برای گردش یا خرید آن کلید را درزمین خاک می کردم وبرگشتنِ هم آنرا ازآنجا برمی داشتم.حتماً الآن پیش خودت میگیمگه اونجا اسفالت نبود؟!.نه جانم آنموقعها چون آن قسمت همیشه رطوبت زیادی داشتهیچوقت نمی تونستند اونجارو اسفالتش بکنند وبعد ها هم آنقدرمن مردمواز آن امارتخودم ترسونده بودم دیگه هیچکس جرأت نزدیک شدن به آنرا نداشت .آخه گفته بودم کهچه روزها وچه شبها ارواح درآنجا رفت وآمد میکنند وحتی دستگاهی هم ساخته بودم که ازآن صداهای وحشتناک در بیاد که طبیعی تر به نظر برسه.بعد هم که چون شاه اون کشوربودم همه به حرفها یم گوش می دادند.بعدش هم وصیت کردم که بعد ازمرگم هیچکس حقنزدیک  شدن به آنجا را ندارد وحتی گفتهبودم اگر کسی بخواهد این عمارت را خراب کند حتماً به خشم من وخدایم روبرو خواهد شد.وچون مردم آنجا خیلی خرافاتی بودند وهنوز هم برخی ازآنها این گونه اند.بنابراینهنوز کسی جرأت نزدیک شدن به این عمارت را ندارد وتو می توانی براحتی وارد آنجا شوی.راستی در وصیت نامه ام نوشته ام که مبلغی  وهمچنین چند خانه هم درفلان منطقه ای هم برای اهلخونه کنار گذاشته بودم وهمۀ آنها باید درآنجا زندگی کنند وباید این عمارت را ترککنند حتی خانواده ام.وگفته بودم که این عمارت را برای یکی از نوادگانم دستنخورده کنار گذاشته ام وهیچکس حق ندارد درآنجا زندگی کند.واینکه او ممکن است بهاین زودیها به اینجا نیاید وحتی ممکن هزاران سال بعد از مرگم بیاید پس باید شما بهخوبی با او رفتار کنید.خودم هم نمی دانم چرا این حرفها را زدم.شاید خواست خدابوده که بعدازمرگم این امارت به تو برسه.بقول معروف ( هرآنچه که من خواستمنشد،هرآنچه که خدا خواست همان شد) به نظرمن این من نبودم که داشتم آن وصیت راتنظیم می کردم ،بلکه خواست خدا بوده که این عمارت بعد از مدتها به توخانواده اتبرسه. پس باید از خدا تشکر کنی که به فکر من این را بیاندازدو

خب بگذریم گفتم: وقتیکلید را برداشتی ودر راباز کردی.همینطور مستقیم 100 قدم برو جلو بعد 50 قدم بهدست راستت بروبعد ازآنجا 30 قدم بطرف دست چپت برو.پشت عمارت که رسیدی 10 قدمبطرف جلوی رویت حرکت کن به یه سنگی که نسبتاً بزرگ هست می رسی که شبیه سگ می ماندآنرا کنار می زنی وبا بیل وکلنگی که درگلخانه هست آنجا را می کنی .درآنجایهصندوق بزرگ چوبی که پر از طلا وجواهرات هست آنرا بیرون می آوری ؛این صندوق ازنیاکانم به من ارث رسیده وآنرا برای روز مبادا گذاشته بودم والآن هم روز مبادا هستوآنرا به تو می دهم.امیدوارم که درزندگیت محتاج کسی نشوی.


(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت ارثیه فرنگی)

1

یک هفته ای می شد کهآقا ماشاالله بی کار شده بود ، شبها از بی پولی خواب های پریشان می دید و روز هاهم می رفت و  به دنبال کار می گشت ولی کو کار؟

خلاصه از آنشبی کهبیکار شد خواب دید که جد، جد، جدش که اصلاً تا به حال او را ندیده بود به خوابشآمده و به او می گوید: پسر جان من تا به حال ادمی به خوش قلبی و همینطور سادگی توندیده ام .برای همین می خواهم به تو لطفی بکنم و از ارثیه ای که هیچ کس از آن خبرنداره. یا بهتره بگم (گنج پنهان) هست که در جائی مدفونش کرده بودم و حال میخواهم جایش را به تو بگویم.

که ناگهان آقاماشاالله از خواب می پره و شوکه می شه و صاف میشینِ سر جاش و به یه جای دوری خیرهمی شه . بعد از مدتی از حالت گیجی بیرون میاد و به خوابش فکر می کنه و پیش خودشمی گه: نکنه جدم درست می گفته شاید گنجی در میون باشه تازه اگه گنجی هم بوده حتماًبچه ها و نوه هاش تا به حال پیداش کردن و تموم هم شده .( اگه ما شانس داشتیم کهالان باید چقدر مو داشته باشیم) نه بابا اینطور نیست ، اینها همه اش رویا است ، حقیقتنداره . بی خیال بهتره پاشم برم تو خیابون ها و ئنبال کار بگردم .بعد از پنجرهبه بیرون نگاهی می اندازد و می بینید هوا هنوز تاریک است و صبح هم نشده بعد بهساعت دیواری نگاه می کند و می بیند که ساعت 4:30 دقیقه است . پیش خودش می گوید:ای بابا الان هیچ کس مغازه اش را باز هم نکرده چه برسه به خمیرگیرها (نانوا ها) وکله پزی ها.آخه وقت اینها هستند که صبح زود میان سر کار.بهتر کمی یه چرتکوتاهی بزنیم تا هوا روشن بشه.

بعد دوباره به رختخوابشبر می گردد و می خوابد . دوباره از بقیه خواب جدش را می بیند . دیگه هر شب کاراو شده بود خاوب جدش را دیدن . خوابش شده بود مثل سریالهای تلوزیونی وهرشب ازبقیه خواب گذشته ادامه پیدا می کرد و هر دفعه یک چیز تازه کشف می کرد .یکبارجدشبهش گفته بود که یک کاغذ گنجی درجائی ویا شهر ویا کشوردیگه ای آنرا درزیر خاک.خانۀخودش مدفون کرده وشب دیگردر بقیۀ خوابش میگفت:من جد بزرگ تو وپادشاه فلان شهر ویاکشور هستم.وشب دیگه میگفت:بیا این هم کاغذ گنج.درآن عکسی از جنگلهای سرسبزآنجاستوقتی آنرا رد کردی به یک دشت وسیع می رسی،که درآن دور دستها چند تا کوه هست که یکیازآنها ازهمه بزرگترِونرسیده به قلّه وسط دل کوه یه سوراخبزرگی در دلش هست به آنسوراخ که رسیدی ازتوش رد میشی وبعد به یک دریای آبی که آنهم درآن پر ازکشتی هاوقایقهای کوچک وبزرگ دیده می شود.

سوار یکی از اون کشتیها میشی ومی روی اونطرف آبها بعد که رفتی همه چیو بهت میگم البته تو خواب .

بنده خدا آقاماشاالله تا دوهفته ای درگیر همین خواب بود.وآخرطاقت نیاوردوبه همسرش گفت و اوهمبهش گفت:بهتر بری اینارو به مامان وبابات بگی شاید آنها هم چیزهائی برای گفتنداشته باشند!!.

آقا ماشاالله هم همینکارو کرد.وفردای آنروز ماجرای خوابهایش را برای پدرو مادرش تعریف کرد وآنها همگفتند:والا ما که نه چیزی شنیدیم ونه تو خواب دیدیم.

پدرش گفت:ماشااللهحواستو جمع کن جدمون خواسته لطفی بهت بکنه پس دو دستی وبا گوش تیز به حرفهاش گوشکن وحرفهاشو جدی بگیرو(از این گوش در نکنی ،از اون گوش دروازه) خوب گوش کن ببین چیمیگه .شاید ازاین راه هم تو به یه نوائی رسیدی وهم ما !!.برو ببین طرف چیمیگه!!.


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش دوم

مهلا:قرار به زور شوهرش بدن اونم به چه کسی پسرِدوست باباش که بازاری و پولدار ، که اون هم به زور یه دیپلم ردی داره.

ح- خودش چی میگه ؟.راضیه؟

م- ولی اون اصلاٌ راضی نیست و می خواد سر کاربره،اتفاقاٌ کار خوبی هم پیدا کرده، ولی پدرش اجازه نمی ده ومیگه:دختر چه معنیداره بره سر کارباید مثل یه کدبانوی خانه دار برای شوهرو بچه هاش کار کنه .

ح-اینجوری زندگیش جهنم میشه که .باید یه فکراساسی کرد.بعد روکرد به مهلا وگفت :باید خودم اقدام کنم(برم خواستگاریش)،با شرموحیا سر به زیر انداخت ونیم نگاهی به مهلا کرد،مهلا هم لبخند کوتاهی زد وبه علامتتأیید تکان داد.

هما ن روز حمید موضوع خواستگاری را با پدر و مادرشدر میان گذاشت.

***

ح-بهتر با مهلا تماس بگیرم وآدرس خانه اش رابگیرم.

و- ولی غیر ممکن مهلا آدرسو بده چون یک بار  آدرس یکی رو ازش خواستم ولی هر چی التماسش کردمبهم نداد.

ح- این موضوع با اون که تو گفتی فرق می کنه.

حمید با مهلا تو پارک قرار گذاشتند.پنج دقیقه ایمیشد که حمید منتظر مهلا بود،ناگهان او را از دور دید وزود بطرفش دوید.بعد ازسلام واحوال پرسی حمید پرسید:

-میشه ازت بخوام شماره تلفن یا آدرس خونۀ سپیدهرو بهم بدی ؟

م- منو ببخش اول باید از خودش اجازه بگیرم،بعد بهسپیده زنگ زد.

م-سلام سپیده جون حالت خوبه؟.سپیده ،حمید پیشهمنه میخواد با هات حرف بزنه بدم بهش؟

ح- سلام سپیده خانم خوبید؟

حمید از سپیده خواست هم شماره وهم آدرسش را به اوبدهد وهمینطور اجازه خواست که به خواستگاریش برود، اینطور که پیدا بود اول بامخالفت او روبرو شده بود ولی بعد حمید او را راضی کرد.

م- چی شد بالاخره راضی شد؟!

ح-اون هم با چه مکافاتی!!!.

حمید آخر همان هفته به اتفاق خانواده ش بهخواستگاری سپیده رفت.پدر و مادرسپیده خیلی آدم های خشک ومتعصبی بودند،وقتی موضوعخواستگاری را فهمیدند برخورد بدی با حمید وخانواده اش کردند و آنها را از خانه شانبیرون کردند، حمید و پدر ومادرش هم بسیار ناراحت و خجالت زده شدند.

ح-مامان ببین دو هفته از این ماجرا گذشته بابا روراضی کن دوباره بریم خواستگاری سپیده.

مادر-انگار یادت رفته که چه برخوردی با ماکردند؟.بعد نیم نگاهی به حمید انداخت ودر ادامه حرفش گفت:والله چی بگم!شاید تاحالا هم جواب مثبت به خواستگارش داده بهتر تو هم دست از سرش برداری اون بنده خداهم زندگی شو بکنه اگه اون تو رو دوست داشت اون شب خودشو نشونمون میداد وخلاصه کهیه اعتراضی می کرد؟

وبعد مادر آهسته با خود گفت:شاید هم دخترازنجابتش بوده که نمی خواسته تو روی پدرومادرش وایسه؟!.

***

ح-من دست بردار نبودم ومدام هرروز با پدر ومادرمصحبت میکردم وبالاخره تونستم آنها را راضی کنم ،دوباره اجازه از خانواده دخترگرفتیم وبه خواستگاریش رفتیم،نگو پدر دختر نقشه ها برای ما داشته!!.

و- پس خلاصه که راضی شدن بعد چی شد؟!.

ح-خب دیگه وقتی آنجا رفتیم بعد از چند دقیقهای  سکوت بین ما وآنها .پدرش شروع کردو باما اتمام حجت کرد وگفت:شما انگار متوجه منظورم نشدید،پشت تلفن که به شما گفتم؛هفته پیش برای دخترم یه خواستگارتحصیل کرده،پولدارومؤدب آمده بود ودخترم هم جوابمثبت بهش داده،اون خودش خوب میدونه که این به صلاحشه ؛ اگه باور نمی کنین از خودشبپرسین؟.

و- خب شما هیچی نگفتین؟!!.

ح- صبر کن ببین بعد چی شد،باباش با غرور بسیاردخترشو صدا کرد تا به اصطلاح برای ما چای بیاره.او هم با چادرسفید گلدار و سینیچای بدست وارد اتاق شد؛او با وقار و خجالت زیادی به طرف ما اومد وسلام آرومی بهجمع کرد وچایی رو به ما تعارف کرد ورفت وپیش مادرش نشست.بعد پدرش رو کرد به دخترشوگفت:دخترم خجالت نکش خودت ماجرا رو براشون بگو؛سپیده که تا آنموقع سرش پایین بودبا شرم سرش را بالا کردونیم نگاهی به من کرد،تو چشماش اشک جمع شده بود وزود رویشرا از من برگرداند وآهسته گفت:بله پدرم درست میگه خیلی متأسفم نمی خواستم شما روناراحتتون کنم بازم از شما عذر می خوام.

وحید دهانش از تعجب باز مانده بود وبا ناباوری بهحمید زل زده بود ولام تا کام چیزی نگفت .تا اینکه با صدای حمید به خودش آمد وگفت:آخه چرا این حرفو زد مگه مجبورش کردند؟!!.

ح-دلم خیلی براش سوخت تو همین چند کلمه ای که گفتفقط صد بار عذر خواهی کرد؛من هم مثل توبا ناباوری به این صحنه نگاه می کردم.که یهوبا صدای پدرم به خودم اومدم ،مادرم هم با اشارۀ چشمو ابرو بهم فهموند که دیگه جایما اینجا نیست وهر چه زودترباید برویم،ومن هم زود بلند شدم وبه اتفاق خانواده اماز آنها عذر خواهی کرده وازشون خداحافظی کردیم وبا شرمندگی زیاد از خونشون اومدیمبیرون.باورم نمی شد که سپیده با ما اینجوری برخورد کنه،باید فردا با اون تماسبگیرم وماجرا رو از خودش بشنوم شاید بقول تو مجبورش کردند وگرنه سپیده از اونآدمایی نیست که هر چی به فکرش برسه فوری به زبون بیاره.


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش اول

6 سال از آن ماجرا گذشت و آن دو به علت تفاوت دررشته تحصیلی و دانشگاه هایشان در این مدت فقط تماس تلفنی با هم داشتند واکنون کهمدرک فوق لیسانس شان را گرفته وهر کدام در رشته خود مشغول به کار بودند، بعد از مدتها یکدیگر را در کافی شاپی ملاقات نموده اند.

وحید درحالی که داشت می خندید گفت:

و-خب پسر دیگه چه خبر؟.بالاخره ما می تونیم تورو آقا دکتر صدا کنیم یا نه ؟

ح-بالاخره ما هم دکتر شدیم .جراح قلب وعروق.توآخر وکیل شدی؟

و-بععععله.وکیل پایه یک دادگستری شدم.خب تو بادوست دخترت چی کار کردی حمید؟ منظورم سپیده است که تو دانشگاه با هاش دوست شدهبودی!!. از او چه خبر!؟

ح- تو خودت چی؟با اون دختره مکش مرگ ما چیکارکردی؟ شیما رو می گم، آخه گفته بودی دخترِ خیلی پر افاده است!!.بالاخره رابطه اترو باهاش تموم کردی ؟

و-بگو پر افاده ولوس ونُنُرو از خود راضی.خلاصه هر چی بگم کم گفتم.خوب شد خودش شرشو کم کرد،اولش من فکر می کردم کهدختر خوبیه ولی بعدها دیدم که هر بار با یه پسر قرار میذاره،انقدر ناراحت بودم کهاز خوابو خوراک افتاده بودم. انقدر حالم بعد بود که کارم به بیمارستان کشید.

و شروع کرد به سر کشیدن فنجان قهوه اش، وحید همکه مشغول خوردن قهوه بود حمید وقتی با سکوت طولانی مدت او روبرو شد پرسید:

ح-بعد چی شد!؟

و-خب بعدشم با اینکه اونو هر روز تو دانشگاه میدیدم. بالاخره فراموشش کردم. بعدش تو مهلا رو بهم معرفی کردی.

ح-با این که دیگه مشکلی پیدا نکردی؟

و-نه.خدا رو شکر دختر خوبی بود.خیلی معصوم ونجیب.ولی از بخت بد من درسش که تموم شد از دانشگاه رفتو منم هیچ آدرس یا تلفنیازش ندارم.حالا نوبت توئه.تو با سپیده چی کار کردی؟

ح‌-       خب چی بگم از خوبیا و نجابتش که هر چی بگم کمگفتم! واقعاً دختر سر براهو خوبیه.

و-یعنی چی خوبه؟! مگه هنوز باهاش دوستی ؟! واقعاًکه،عجب آدمی هستی .دست هر چی شیطون از پشت بستی ، اون اهل دوست پسر بازینبود.شیطون چی کار کردی؟!مهرۀ مار داری که همرو جذب خودت می کنی؟!به ما هم بگومهرۀ مارو از کجا خریدی ؟

ح-خودت که منو خوب میشناسی، من اهل این حرف هانیستم ،اگه یادت باشه بهت گفته بودم که استاد برای پایین نامه ترم آخرتعیین کرد کهمن و او تو یه گروه باشیم طی این مدت که فقط تو محیط دانشگاه.با هم داشتیم هردوبه اخلاق وروحیات هم دیگه نا خواسته آشنا شدیم.تا اینکه اون درسش تموم شدولیسانسش را گرفت ورفت ، یک ماهی از این موضوع گذشت تا اینکه یه روز مهلا رو توخیابون دیدم حال سپیده رو ازش پرسیدم .


زندگی مرموز

فصل اول

وحید و حمید که دو دوست صمیمی بودند،تصمیم گرفتهبودند که هر طور شده ادامه تحصیل بدهند. این دو دوست در پایین شهر تهران زندگی میکردند و اوضاع مالی خانواده هایشان زیاد خوب نبود.پدر وحید در داروخانه نسخه پیچ وپدر حمید هم یک اوستا نجار بود، ولی هردو درآمدشان کفاف زندگی عیال وارشان را نمیداد؛ منظورم این است که پدر وحید پنج فرزند( دو پسر و سه دختر) داشت که پسر اولشهمان وحید بود که 19 سال داشت و تازه دیپلمش را گرفته بود. برای اینکه پدرش وضعمالی خوبی نداشت وحید از 17 سالگی شروع به کار کرده بود وخرج تحصیلش را می داد.

اولین بارکه به سر کار رفته بود با مخالفت پدر ومادرش روبرو شد وآنها را راضی کرد که در کنار درسش ، کار هم بکند. او صبحها به سرکار و شبها به کلاس های شبانه می رفت واینگونه بود که او با هزار زحمت توانستدیپلمش را بگیرد.

حمید هم دست کمی از وحید نداشت.پدر حمید 4 فرزندداشت( دوپسر و دو دختر) که حمید هم فرزند ارشد بود.حمید هم مثل وحید امرار معاش میکرد.هردوی آنها آماده برای امتحان کنکور شدند.

***

حمید و وحید جلوی دکه ی رومه فروشی ایستادهبودند و در رومه دنبال اسم خود دربخش قبول شدگان کنکور سراسری می گشتند.وقتیاسم خود رادرلیست قبول شدگان دیدند بسیار خوشحال شدند.نابا ورانه به یکدیگر نگاهکردند واشک در چشمان هردو حلقه زده بود،بالاخره زحماتشان به نتیجه رسیده بود،پسیکدیگر را درآغوش گرفته وفریاد خوشحالی سر دادند ومردمی که در اطراف آنها بودند باتعجب به آنها نگاه می کردند.

هرکدامشان جعبه شیرینی خریدند وراهی خانه هایشانشدند.خانواده هایشان وقتی موضوع را فهمیدند خوشحال شدند وجشن مختصری گرفتند.


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش چهارم

فردای آن روز هر سه نفر سر قرار حاضر شدند.بعد ازاحوال پرسی شروع کردند به صحبت کردن.

ح-خب مهلا خانم از سپیده چه خبر؟ حالش که خوبه؟!راستی موضوع طلاقش به کجا رسید.

م-خب چی بگم،بالاخره با اینکه پدر ومادرش مخالفبودن ولی دختر بی چاره مجبور شد از شوهرش طلاق بگیره ؛خودتون که بهتر میدونید کهپدرش که چقدربد اخلاقِ وبه او گفتهَ:دیگه پشت گوشتو دیدی مارو دیدی،دیگه حق ندارهمادرت،تو رو اینجا راه بده، وگرنه من میدونمو شماها دمار از روزگارتون در میارمتوام دست بچه اتو بگیرو برو هر گورستونی که می خوای، دیگه اینورا نبینمت.

 م-بعددستشو محکم گرفتو از خونشون پرتش کرد بیرون،خلاصه که اونم جاییو نداشت که بره اومدخونۀ ما اونشب پیش من موند ولی فرداش از پیشم رفت وچند روزی هم ازش خبر نداشتم ،تااینکه یه روز باهام تماس گرفت وقرار شد توپارک هم دیگرو ببینیم.

-مهلا سرش رو پایین انداخت وآرام،آرام شروع کردبه گریه کردن چند لحضه ای سکوت کرد وبقیه صحبت اش را ادامه داد.

م-سپیده روحیۀ لطیفی وشکننده ای داره وبعد ازاینکه از خونۀ ما رفت یه راس رفته پرورشگاه وچاره ای جز این نداشته که بچه روهمانطور که دادگاه تعیین کرده که حزانت بچه رو به پرورشگاه بدهند ،چون سپیده برایبزرگ کردن بچه هیچ پولی نداشت.قرارشد که اول اوکاری پیدا کند،بعد اگرتوان ما لیداشت بعد بیادو بچه رو با خودش ببره،تا آنموقع فقط می تواند هفته ای یک بار بیادوبچه روببینه.

-ازفردای همان روزسپیده به دنبا ل کار میرفت ولیاز کارخبری نبود وتا یک هفته کارش شده بود همین تاحدی که نا امید وخسته به خانهآمد(تا آنموقع درخانۀ مهلا زندگی میکرد) .(البته خانواده مهلا هم با بودن او مشکلینداشتن) ولی،سپیده نمی خواست با بودنش درآنجا ایجاد مزاحمت برای آنها پیشبیاورد.بنابراین یک روز خسته ونا امید به خانه آمد و روبه مهلا کرد وگفت:مهلا جوندیگه از این وضعیت خسته شدم نه کاری نه پولی تازه از بچه ام که دور موندم این چهجور زندگی نکبت باریه که من دارم؟! دیگه از دست خودمو این دنیا کلافه ام اصلاًطاقتشو ندارم باید خودکشی کنموخلاص.

م-این چه حرفیه که میزنی تو الان یه پسر کاکل زریداری که منتظرت تا تو بیای از اونجا ببریش حداقل بخاطر اونم که شده باید تلاشتوبکنی؛خدارو چه دیدی شاید یه کار خوب برات پیدا شد اصلاً نا امید نباش ؛توکلت بهخدا باشه انشاالله که همچی درست می شه.

-فردای آن روزسپیده و مهلا به اتفاق هم برای پیداکردن کار رفتند به هر کجا که می شد سر زدند؛بعضی از آنها مدرک های بالاتر و گاهاًمدارک در رشته های دیگر می خواستند؛ولی سپیده مدرک لیسانس مامایی داشت،که آن همجور در نمی آمد چون سپیده پولی نداشت که بقییه تحصیلش را ادامه دهد ،با اینکه میدانست فقط کافی لب تر کند تا خرج درسش را پدر مهلا متحمل شود ،ولی سپیده به اینکارراضی نمی شد؛به قول خودش تا همین جا هم به آنها زحمت داده بود و این از انصاف بدوراست.چند هفته ای بدین منوال گذشت ونتوانست کار مناسبی پیدا کند ودیگر به خانۀ مهلانرفت وحتی با او هم تماس نداشت.

-بعد از سه ماه بی خبری از سپیده،روزی مهلاهمانطور که داشت تو پارک قدم میزد ناگهان چشمش به یک خانمی که وضع اسف باری داشتافتاد این باور نکردنی بود.او سپیده بود همان دختری که محجب ومظلوم بود حالا تبدیلشده بود به یک به اصطلاح مانتوییه بد حجاب؛ از وضع ظاهریش چه  بگویم یک مانتو،رنگ ورو رفته وکمی وصله دار بهتن داشت ،ویک روسری نخ نما به سر ،واز چهره اش چه بگویم، که زرد و بی حال وضعیفدیده می شد که از قیافه اش داد میزد که معتاد شده .مهلا آرام،آرام به او نزدیک شدوآهسته او را صدا کرد.

م-سپیده .سپیده جون خودتی؟!!.

س-چی میگی آبجی سپیده دیگه کیه؟اشتب گرفتی.بروبابا خدا روزیت رو جایه دیگه حواله کنه.بعد زیر لب گفت:بد بختیه ها هم رو برق میگیره و ماروپسر عموی ادیسون البته اون هم بد نیستا .اونم واس خودش کسی هابالاخره هرچی باشه با هم فامیلن دیگه.واللاه هر روز کار ما شده اینک اینجا وایسیموجواب مردومی که ما رو با دوسوفامیلش اشتب بگیره ؛یا خدا آخه انقد قیافمون به بدلیامی خوره .خب اگه رفت بودیم سینماو بدلی کار می کردیم الان که نونمون تو روغنبود.

-مهلا هر کاری کرد  نتوانست او را راضی کند که همان سپیده است ،واومدام انکار می کرد،اون روز مهلا بی خیال این ماجرا شد.

-تا چند روزی مهلا به آن پارک می رفت وبا او صحبتمی کرد ؛ولی بی فایده بود و او به کارش ادامه می داد ومی گفت : بابا برو پی کارتبذار کاسبی مونوبکنیم اگه جنس می خوای بت مف میدم ولی اگه نمی خوای بذاربروووو.تف باین شانس ما بابا.خماری از سرمون پریدا برو روتو کم کن تا کفرینشدم.

-چند روز بعد از این ماجرا مهلا برای دیدن سپیدهبه همان پارک همیشه گی رفت ؛ولی از سپیده خبری نبود وآدم هایی مانند سپیده (معتاد)زیاد بودند که همۀ آنها درحال خریدو فروش مواد در بین مردم بودند.مهلا ناگزیر شدکه از چند نفر از آنها بپرسد.بعضی از آنها اذحار بی اطلاعی می کردند ،بعضی دیگرهمجواب سر بالا می دادند،خلاصه یکی از آنها به مهلا گفت:باهاش چیکار داری؟این بدبختبیچاره همیشه پاتوقش همین دورو ورا بود.اون هروقت موادش تموم بشه خودش پیداشمیشه.این چند روز میبینم که اینورا خیلی میپلکی ،بالاخره نگفتی ازش چی می خوای بگوشاید مام تو بساطمون پیدا بشه؟!!.


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش سوم

فردای آن روزحمید با سپیده تماس گرفت وسپیدهگفت:حمید دیروز که همه چی رو بهت گفتم هر چی که بود عین واقعیت بود دیگه بهتر منوفراموش کنی همونطور که من فراموشت می کنم نه خانی اومده ونه خانی رفته .

ح-منم سعی کردم که اونو فراموش کنم ودیگه سراغشهم نرفتم .تا اینکه فهمیدم با همون پسر ازدواج کرده .بعد از یک سال ازدواج صاحب یهپسر شدن که اون هم الان یک سالش؛اینجوری که فهمیدم سپیده وشوهرش باهم تفاهمنداشتند وشوهر دست بزن داره و همش او وپسرش رو اذیت می کنه .

و-توچطور خبر دار شدی؟ناقلا نبادا بپا واسشونگذاشتی؟

ح-نه بابا این چه حرفیه که میگی چه بپایی ؛مهلارو که می شناسی ،دوست دخترتو میگم اون این اطلاعاتو بهم داد چون او در واقع سنگصبور سپیده ست انقدر که به او اعتماد داره به مادرش نداره.

و-پدر ومادرش چی میگن ؟

ح-چی دارن که بگن خودشون این نون و تو دامنهدخترشون انداختن حالا برای حفظ آبروشون مجبورن سکوت کنند. البته این موضوع برای دوسال پیش ودیگه خبری ازش ندارم؛در واقع می شه گفت از ازدواج اونا چهار سال که گذشتهوالان بچه ش باید سه ساله باشه.

-حمید با ناراحتی سرش را به زیر انداخت وقطرهاشکی در گوشۀ چشمش حلقه زد،وحید که متوجه این موضوع شد چیزی نگفت وبا قیافۀمتفکرانه ومتعجب داشت به این ماجرا فکر میکرد.

و-خب حالا می خوای چیکار کنی؟ آیا هنوزهم دوسشداری ؟ می خوای بهش کمک کنی یا نه؟

-وحید منتظر جواب حمید شد ولی با سکوت حمید روبروشد انگار حمید جوابی نداشت که بده وبهت زده به وحید نگاه می کرد!!.

و-ببین حمید هرچی باشه من دوستتم ومی تونموکالتتو به عهد بگیرم؛ یعنی یه جورایی بهت کمک کنم؛بهتریه تماس با دختر بگیری وازحالش با خبر شی.

ح-تو فکر کردی قبلاً این کارو نکردم؟اتفاقاً چندروز پیش بهش زنگ زدم.اون شمارشوعوض کرده که دیگه کسی مزاحمش نشه.

و-خب به مهلا زنگ بزن وبگو منو و وحید میخوایمبهش کمک کنیم.

ح-ولی من دیگه روم نمی شه تو این مدت خیلی مزاحلا شدم.

و-خیلی خب، بابا چه پسرنجیبی بودی ما نمی دونستیمشمارشو بگیرمن با هاش حرف می زنم تو کاریت نباشه اینو بسپر به من، البته اگهجوابمو بده خوبه.آخه چند روز پیش به شمارش زنگ زدم ولی جوابمو نداد،نمی دونم چششده شاید تا حالا باهاش تماس نگرفتم ،حتماً ازم دلخور شده.

آخه یکی نیس بهش بگه بابا تو این مدت من فراموشتنکردم ،فقط سرم شلوغ بودو کار داشتم همین خون که نکردم بابا!!.

و-سلام مهلا خانم چطورید؟ خوب هستین ؟البته بایدمنو ببخشید که تا حالا با شما تماس نگرفتم آخه سرم خیلی شلوغ بودبله من همخوبمآره واللا حمید روش نشد که با شما تماس بگیره برا همین هم من مزاحمتونشدمنه،نه این طور نیس من چند روز پیش با شما تماس گرفتم ولی از بخت بدم شماجوابمو ندادید منم فکر کردم حتماً ازم دلخور شدین من وحمید می خواستیم در موردسپیده با شما صحبت کنیم ؛اگه میشه یه جایی با هم البته به اتفاق منو حمید وشما یهقرار ملاقات با هم بگذاریم ویه فکری به حال سپیده بکنیم ،البته ما نمی خوایم خدایینکرده تو زندگیش دخالت کنیم،فقط قصدمون کمک به ایشونه خودتون  بهتر میدونید که حمید چقدر عاشق سپیده هسبلهمتوجه ام باشه پس،قرار ما پارک روبرو دانشگاه

 


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش ششم

مهلا-کاشکی می شد یه جوری کمکش کرد،ولی چه جوریخودمم موندم چیکار باید کرد؛تازه از کجا پیداش کنیم؟!!.

مادر-واللا من میدونم کجاست البته همون روزآدرسشو از دوستش (همون دست فروشرو میگم)

پرسیدم البته ممکن دروغ گفته باشه؛آخه اونآدرسیرو که داد تو یه محلۀ پرتی بود که بارها از مردوم کوچه بازار شنید بودم کهآنجا محلۀ لاتا وچاقو کشاست که خدایش ترسیدم برم اونجا ؛آخه دختر اونجام جاست کهتو رفتی؟!!.

مهلا-خب به پدرش مگفتی یا حداقل به من میگفتینخلاصه یه جوری پیداش می کردیم.

مادر-می خواستم به باباش بگم ولی ترسیدم.میدونی که.خب اون گفته که دیگه تو این خونه کسی حق نداره اسمشو بیاره، وای بهاونموقع که بفهمه که من دارم یواشکی اون ،دنبال دختر می گردم معلوم نیست اون وقتچه بلایی سرمنو اون دختر بیچاره بیاره ؟.البته نه بگم ازمردن بترسما ولی ممکن کاردست سپیده بده.


زندگی مرموز

فصل دوم 

بخش پنجم

-روزبعد مهلا تصمیم گرفت به خانۀ پدر ومادر سپیده برود، واز آنها پرسید:البته ببخشیدکه مزاحمتان شدم ،شما از سپیده خبر ندارین؟!. خیلی نگرانشم می ترسم یه کاری دستخودش بده.

پدر-تو دیگه کی هسی چند بار بگم دیگه نمیخوام اسماون دخترنمک نشناسو جلوی من بیارین تو هم زودتر بزن به چاک دیگه اینورا نبینمتزود،تند،سریع برو بیرون تا کار دستت ندادم.

-مهلا که توقع همچین رفتاری را از او نداشت مات ومبهت به او(پدر سپیده)نگاه می کرد؛ناگهان مادر سپیده که تا آنموقع ساکت درگوشه ایاز اتاق ایستاده بود با شنیدن این حرف به طرف مهلا آمد و بازوی مهلا را آرام گرفتو به بیرون از اتاق برد وبا خجالت بسیار گفت: دخترم تو شوهر منو نمی شناسی اونوقتی عصبانی می شه دیگه هیشکی یو نمی شناسه به زمینو،زمون فحش میده خلاصه از دستما ناراحت نشو؛بازم اگه خبری ازش داری به من بگو؛تو گفتی چند روز که ازش خبر نداری،پس لابد قبلاً ازش خبر داشتی هر چی ازش می دونی بهم بگو .خدا عمر طولانی بهت بدهدختر جون؟!!.

مهلا-البته من می خوام بهش کمک کنم ولی به حرف منگوش نمی ده الان هم که ازش خبر ندارم کجاست؟هیچ ردی هم ازش نیست نمی دونم که کجاباید دنبالش بگردم،خودمم موندم چیکار کنم؟!.

-مادر سپیده همانطور که اشک از چشمانش جاری بودگفت:آخه نمی دونی بعد از اینکه از خانۀ شما بیرون اومده ،البته اونجوری که خودشبهم زنگ زدو گفت :نتونسته کار پیدا کنه وروی برگشتن به خونه روهم نداره.بعد از اونهم دیگه بهم زنگ نزد.تا اینکه یه روز همسایه بغلی مون اونو تو پارک دیده که داشتهمواد می فروخته وخودش ام (سپیده)دست کمی از معتادا نداشت ،اونم رفت جلوازش پرسیدهکه چرا اینجوری شد؟!. ولی اون با حرف های بد، اونو از خودش رونده .

مادر-منم ازش عذر خواهی کردم و آدرس اون پارکو ازشگرفتم وفرداش رفتم سراغ دخترم ،وقتی اونو تو اون حالت دیدم دلم هوری ریختپایین؛شروع کردم گریه کردنو رفتم طرفش؛اون همونجوری که داش مواد می فروخت برگشتطرف منو ،همونطور مات زده به من نیگا کرد ،بعد عینهو جن زده ها ازم رو برگردوند؛انگار نه انگار که منومیشناسه وبه کارش مشغول شد.منو میگی انقد بهم برخورد که نگوونپرس زود بازوشو گرفتم ومحکم کشیدم طرفه خودم ویه چک جانانه به صورتش زدم ،ولیبعدش دلم سوختو محکم بغلش کردم ؛اونم منو بغل کرد وزد زیر گریه حالا گریه نکنو،کیگریه کن .بعداز چند دیقه ای که  تو اینحالت بودیم؛من سر حرفو باز کردمو گفتم:آخه دخترم نونت نبود، آبت نبود، این جنگولکبازیات چی بود که از خودت در اوردی.

زندگی مرموز

فصل دوم

بخش نهم

-آنهابعد از خداحافظی با مراد از خانه خارج شدند وکمی با هم صحبت کردند ومدتی هم منتظرسپیده ماندند ولی بی فایده بود اونیامد؛ناگهان وحید گفت:

-بچه ها یادتونه مراد چی گفت؟ اون گفت که یه خونۀدیگه ام به جز این داره ؛می خواین یه سری ام اونجا بزنیم ویه خبری ام از اونابگیریم؟ شاید اونا هم سپیده رو،ببخشید منظورم شراره رو بشناسند شایدم برای فرار ازطلب کارا اونجا هم آشنا داشته باشه؟!.

-آنها به دنبال آدرسی که مراد گفته بود رفتندوزود خانه را پیدا کردند و درزدند ولی آنقدرسر وصدای بچه ها از داخل زیاد بود کهصدای زنگ در به گوش کسی نمی رسید؛در خانه نیمه باز بود آنها اول یاالله ی گفتندبعد وارد خانه شدند،درحیاط سه تا زن که چادر کودری به سر داشتند وادامۀ چادرشان رابه کمرشان بسته بودند.آنها هر کدامشان مشغول کاری بودند،یکی رخت می شست دیگریدرحال ظرف شستن بود وآن یکی داشت حیاط را آب وجارو می کرد ،وبچه ها هم از سر کولهم بالا می رفتند وباصطلاح خودشان داشتند بازی می کردند واقعآ اونجا چه غوغاییبود.خلاصه با ورود آنها بچه ها لحظه ای ساکت شدند چون این ورود غیر منتظره بود آنهابرایشان آشنا نبودند بعد بی خیال به سر وصدای خود ادامه دادند.یکی از آن خانم هااز کارش دست کشید وگفت:چیه چه خبرشوما دیگه کی هستین؟!.

وحید-ببخشید. سلام عرض کردم. ما دنبال شرارهمی گردیم واز فامیل های شراره ایم.

خانم-آهان.تازه فهمیدم حالا چرا اومدین اینجااون که خونش سه تا خونه اونورتر.؟!

حمید-بله اول ما آنجا بودیم ولی ایشون خونهنبودند؛ما هم اومدیم اینجا دنبالش.

خانم- آبجییا اینجارو باش این آقا سوسوله چه لفظقلم حرف می زنه .خیلی تی تیش مامانیه.آخه کی فکرشو می کرد اینا فامیلاش باشند.خب داداش تو اگه فامیلشی اون چرا این وضعوداره؟

چرا قبل از اینکه کارش به اینجاها بکشه دنبالشنیومدی؟!.


زندگی مرموز

فصل دوم 

بخش هشتم

-وحیدکه تا آنموقع آدمی به هیبت او ندیده بود زود خود را پشت حمید مخفی کرد واز ترسقالب تهی کرده بود؛وحمید به اجبار جلو رفت وعرض ادبی کرد وگفت:

-ببخشید.آقای؟.

-آن مرد با نیش خندی که به لب داشت گفت:

-بنده مراد کج دستم!شوما کی هستین وبا ما چیکاردارین؟.د زود بنال ببینم چی می خوای بگی ؟ ماکه مث شوما بی کار نیستیم !!.

ح-آقا مراد غرض از مزاحمت اینه که ما اومدیم باشما دو کلام حرف حساب بزنیم ،البته اگه اجازه بدین بیاییم داخل صحبت کنیم.

مراد- ای بابا.خیلو خب بیاین تو.

-آنها وارد خانه شدند،حیاط نسبتاً بزرگی بود بایک حوض نقلی کوچک؛بعد از پله ها بالا رفتند وبه یک بالکن درازی وارد شدند کهدراواسط بالکن آنجا به سه دراتاق که درمجاورت هم قرار داشتند منتهی می شد آقا مرادکه جلوترمی رفت وارد اتاق وسطی شد وبه آنها هم اشاره کرد که دنبالش به داخل بیایندواین اتاق هم به دو در دیگر مشرف می شد معلوم بود که از آن خانه های تاریخی باشدبا اینکه خیلی قذیمی بود ولی بسیار زیبا جلوه می کرد هوای اتاق کمی سنگین وپر دودبود ،معلوم بود قبل از ورود آنها آقا مراد در حال خودشان بودند وبااشارۀ آقا مرادآنها درگوشه ای از اتاق نشستند؛وخود آقا مراد به اتاق دیگر رفت وبا یک سینی چای برگشت وبه آنها تعارف کرد وصحبت را آغاز کرد.

مراد-خب نگفتین با ما چیکار داشتین؟!.

وحید-جناب ما می خواستیم که یه خبری از سپیدهمعروف به(شراره کلک)بگیریم ؟!.

-مراد کمی فکر کردو گفت:ببینم نکنه ازش طلبی،چیزیدارین یا اینکه بهش بدهکارین که اون هم بعیده کسی بهش بدهی،مدهی چیزی داشته باشه؟لپ کلام نگفتین شوما چه نسبتی باهاش دارین؟!.

حمید-والا مراد خان من پسرخالش ام وایشونهم(وحید)برادرم واین خانم محترم هم(مهلا)دوست سپیده یا همون شراره هست چون خاله امنگران دخترش بود بهش قول دادم که پیداش کنم تا اونو از نگرانی دربیارم واونو بهدخترش برسونم.

-ناگهان مراد خندۀ وحشتناکی سر دادوگفت: خب بابازودتر میگفتین که اومدین خاله بازی؛پس مارو سر کار گذاشتین فک کردین بچه بازیه هرکی از راه رسیدو گفت من فامیل شم ما اونودو دستی تقدیمش می کنیمبه هرکی ازرارسید. به همین آسونی مگه اینجا شهر هرته.برین خدا جای دیگه روزی تونوبده.مهلاکه تا آنموقع ساکت نشسته بود با عصبانیت تمام گفت: آقای محترم انگار متوجۀمنظورمون نشدین ما برای کمک به دوستمون اومدیم وکاری هم به حرفای دیگه ندارم ؛شماهم اگه معرفت داشته باشین آدرس اونو به ما می دین؛ما هم هرچی پول بخواین بهتون میدیم.

-مرادیک نیش خند کوتاهی زد ودستی به سبیل هایشکشید وآنها را فری داد وگفت:خب اگه مایه،تیله ی در کار باشه ما پایه ایم.یهپنجاهزارتومنی بدی بد نیس.

حمید-بیا این هم یه تراول پنجاهی خوبه راضیشدین؟!.

-مراد پول را که گرفت آن را ورانداز کرد وگفت:بابا دمت گرم مرد و قولش .شراره توهمین خونه البته طبقه پایین ماست یعنیمستاجرمونه طبقه اول پنج تا درو که دیدین .خب درسومی اتاقش اونهم که بیشتر موقعاخونه نیس گمونم اینجا روگرفته براثاثاش خلاصه که نمی دونم چه غلطی داره می کنه؟!.مامکاری به کارش نداریم فقط به موقع اجارمونوبده بقیش مارو سنن!.

مراد-خودتون بهتر می دونین زندگی خرج داره الانهم اتاق های پایینی همش اجاره ست واینجا رو به کسایی اجاره دادم که عذب باشند وبروبچه ای ندارند چون نمی خوام دو رو برم شلوغ باشه ومیونۀ خوبی با بچه ها ندارم؛ولیبیرون از این خونه چند خونه آنطرف تریه خونۀ بزرگتر دارم که ده اتاق داره اول  شرار رو اونجا بردم ولی چون او از جای شلوغ خوششنمی اومد مام اوردیمش اینجا البته به جز اون یه دختر تو همون اتاق باهاش هم خونستچون خودش اینجوری راحت تربود که اجار روبا یکی مث خودش شریک باشه مام قبول کردیمهمین وسلام


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش هفتم

-مهلابا وحید وحمید تماس گرفت وموضوع را برای آنها تعریف کرد وقرار شد که همان روز رأسساعت ده همدیگر را ملاقات کنند.بعد از سلام و احوال پرسی شروع به صحبت کردند.

مهلا-بریم سر اصل موضوع بهتر زودتر بریم دنبالآدرس وبیشتر از این معطل نشیم.

-هر سه نفر آنها براه افتادندو بدنبال آدرسرفتند، بالاخره بعد از ساعت ها گشتند به محل مورد نظر رسیدند؛یه محلۀ دور افتادهکه خارج از محدودۀ (شهر تهران) بود؛آنجا در آن بیابان جزء چند خرابه و ویرانی بیشنبود؛خانه که چه عرض کنم،چند تا دیوار نیمه فرو ریخته ویک سقف که نصفی از گچشریخته بود و چهار چوب فی پنجره ها که زنگ زده،با شیشه های نیمه شکسته که آن همبا پرده ای رنگ رو رفته ومندرس ،ودر ورودی که هیچ شباهتی به در نداشت وبه جای آنیک پتوی کثیف وپاره از آن آویزان بود به چشم می خورد.در یک کوشه اطاق یک چراغ وآلرو در طرف دیگربه اصطلاح چند تشک وپتو ومتکا که روی هم چیده شده بود یک زیلوی نمدیزوار در رفته دیده می شد؛درطرف دیگر اطاق پیر مردی که روی صندلی ننوئی که درحالتکان خوردن بود،که هر آن می رفت آن پیر مرد با آن صندلی زوار در رفته واژگون زمینشود وتو حال خودش بود ومتوجۀ ورود آن سه نفر نشد وگه گاهی هم نیم چرتی می زد.حمیدآرام به طرف پیر مرد رفت ودستش را به آرامی روی شانۀ او گذاشت وگفت:ببخشیدآقا.با شما هستم آقا.ببخشید که مزاحمتان شدم،میشه به ما کمک کنید؟.به ما گفتنشما آدرس سپیده معروف به(شراره کلک) رامی دونید از تون خواهش می کنم که به ما کمککنید تا اونو پیدا کنیم آخه جونش درخطر.پیرمرد که تا آنموقع چشمایش بسته بود بازحمت زیاد باز کرد وزیر چشمی نیم نگاهی به جوانک انداخت وگفت:جوون اولاً توروتاحالا اینطرفا ندیدم توکی هستی؟دوماً با شراره چیکار داری؟!.

ح-خب من. پسر خاله اش هستم،چطور مگه .اتفاقیافتاده؟!.

پیرمرد-حالا با اون چیکار داری نکنه تو مأموری؟ببینم خلاف،ملافی کرده،دوباره سر کییوکلاه گذاشته

اصلاٌ ما رو سنن اگه اونو می خوای باید دستتوجیبتکنی چند اسکناس هزاری اخ کنی؛وبلافاصله دستش را به طرف حمید دراز کرد،وحمید هم یکاسکناس پنج هزارتومانی کف دست پیرمرد گذاشت.

پیرمرد-ببین جوون از در که رفتی بیرون دست راستتومی گیری ومستقیم که رفتی بعدش میپیچی به چپ وبعد به راست ودر اول که آبی رنگهاونجا خونۀ(مرادکج دسته)که اون نفله صاب خونۀ شرارس .

-هرسه نفرراهی آنجا شدند وبالاخره آدرس را پیداکردند؛همانطورکه از نمای خانه پیدا بود یک کمکی بهتر از خانه های دیگربود؛حداقلاین یکی درو پنجره اش سالم بود،ولی با این وجود یکی دوتا از آجرهای دیوارش افتادهبود.اینبار وحید جلو رفت ودر زد وچند بار این عمل را تکرار کرد.از داخل خانه صداییگوش خراش وکلفت یک مرد شنیده شد.

مراد-کیه؟.چته بابا.درو از پاشنه در اوردی

بابا مسبتو شکر وایسا الان اومدم .

-در باز شد ودر آستانۀ دریک مرد قد بلند وچهارشانه با موهای سیاه فرفری که ژولیده هم به نظرمی رسید و باسبیل های کلفت ازبنا گوشدر رفته با یک عرق گیرکثیف وزیرشلواری راه ،راه ودمپایه پاره برسر در نمایانشد؛بعد با ابهت خواصی گفت:شوما کی باشین؟!.با کی کار دارین؟.


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش دوازدهم

حسن-آبجی خودت که خوب میدونی که من چیزی دربساطندارم پس چجوری باید شکممو سیرکنم؟!

سپیده-خدا بزرگِ بالاخره یه کاریش میکنیم حالابیا این هزاری رو بگیر تا ببینم بعد چی میشه.بعد کیفو ازش گرفتم برگشتم پیشههمون خانمه وگفتم:بیا اینم کیف؛ نمی دونین خانوم عجب بچۀ فرضی بود. جونم در اومدتا پیداش کنمو اینو ازش بگیرم.خب ببین چیزی ازش کم نشده.بعد خانومِ زود داخلکیفشو برانداز کردو گفت: نه دخترجون همش کاملِ خدا عمرت بده .ما گفتیم:چاکریممادمازل ،وظیفس. ولی اون ول کن ماجرا نبود؛دست کرد توکیفشو پنج تا اسکناس هزاریبهم داد،اول قبول نمی کردم،ولی با اسرار زیاد اوخلاصه قبول کردمو ازش تشکر کردم.

سپیده-چند لحظه بعد از رفتن خانومِ دیدم سرو کلهحسن پیداش شد،صداش کردمو پولی که از خانومِ گرفته بودم بهش دادم وگفتم:بیا اینممزد کار خوب من ،مال تو ولی دیگه سعی کن ی نکنی ممکنِ دیگه از این شانسا گیرتنیاد.

مهلا-خب که این طور.ببین اگه ناراحتنمیشی.منو دوستان این همه راه رو نیومدیم که فقط داستان گوش بدیم .بعد هم بیخیال تو.راه مونو بگیریمو بریم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.ازمون اینونخوای.البته این نظر من تنها نیست ،وروکرد به دوستانش وگفت: اینطور نیست بچه ها؟!؛آنهاهم سری به علامت تأیید تکان دادند.

-سپیده با نا باوری به هرسۀ آنها نگاهی از رویشرم کرد وقبول کرد وقرار شد یکی دو روز دیگر هرسه دوست به دنبال او بیایند وکارهایلازمه راهم انجام دهند(اورا با خود به مرکز ترک اعتیاد ببرند) چون سپیده نمی خواستفرزندش او را این چنین ببیند ودرضمن قاضی هم باید صلاحیت سلامت او را تأیید میکرد.


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش یازدهم

سپیده-وقتی از اون مرتیکه طلاق گرفتم من میخواستمبچه رو ازش بگیرم ولی اون خیلی آسون از بچه اش گذشت، البته این برای من خوب بودولی آنقدر خوشحال بودم که فکر عاقبت کار رو نکردم؛خب خودت که بهتر می دونی اوناوائل چقدر دنبال کار گشتم ولی بی فایده بود ومامانو بابام که نه منو قبول کردنونه بچه رو آن موقع هم نمی دونم چجوری دولت فهمیده بودو بچه رو ازم گرفتند وتحتحمایت پرورشگاه قرار دادند وقرار شد که دولت تمام هزینه های مربوط به بچه را متقبلشود تا زمانی که من بتوانم از احدۀ خرج بچه بر بیایم در پرورشگاه خواهد ماند؛ولیافسوس خودت که وضع منو می بینی به چه حال و روزی افتادم برای چندر غاز چه روهائیبه چه گسائی انداختم حالا خودت بگوبا چه روئی پیش بچه ام برم فکر می کنی اون یهمادر معتاد روقبول می کنه. نه واللا نه بلا به خدا قبول نمی کنه .حالا بفرضمقبول کنه آیا دولت اونو به من میده بازم نه پس باید بی خیالش بشم حداقل میدونم اگهمنم نرم سراغش بالاخره یه خونوادۀ خوب پیدا میشه و سر پرستی اونو به عهده می گیره خلاصهاون خوشبخت میشه همین برام بسه دیگه.

مهلا-نگفتی چجوری گرفتار( بقول معروف)این بلایخانه مان سوز شدی؟!.

سپیده-والا چی بگم؛بعد این ماجرا که نه راه پیشداشتمو نه راه پس همینجوری بی هدف برای خودم تو پارک نشسته بودم وتو عالم خودمبودم که دیدم یه خانم نسبتاً جون که ظاهر شیکی هم داشت کنارمن نشست وبعد از چندلحظه ای که گذشت رو به من کردو گفت:چی شده دختر جون چرا ناراحتی ؟ اول به حرفاشتوجه ای نکردم؛بعد دوباره سوال کرد ولی اینبار با لحنی آرامتر ومن هم که آنموقع پولینداشتم وخیلی هم گرسنه بودم چاره ای جز این نداشتم وهمۀ ماجرا رو براش تعریف کردمواینکه جای برای رفتن وهمینطور کاری هم ندارم وازش خواهش کردم که اگه می تونه یهکاری برام جور کنه واو هم کمی فکر کردو بهم گفت :باشه یه فکری برات می کنم حالاپاشو دنبال من بیا ؛بعد منو برد خونۀ خودش وباصطلاح شکم مارو سیر کرد بعد هم یه جاخوابی بهم داد.البته اون خانم با دونفر دیگه هم خونه بود؛بعدها فهمیدم که کارشونقاچاق مواد مخدر بوده وخودشون هم گه گداری بطور تفریحی ازش استفاده می کردند ومنمکه با اونا زندگی می کردم مجبور شدم وارد دستۀ اونا بشم اوائل تو این کار ناشیبودم ولی بقول خودشون راه افتادم به حدی که دست اونا رو از پشت بسته بودم ؛آخهمیدونی چیه اگه کاری که اونا ازم میخواستن انجام نمی دادم الان آوارۀ کوچهوخیابونا بودم ومعلوم نبود چی بسرم میومد حتماً گیرمردهای لائو بالی می افتادم،البته من از مرگ نمی ترسم ولی چیزی بدتر از مرگ نصیبم می شد که اون هم به بیآبروی ختم می شد که اون هم بدتر از مرگ نیست؛خب بگذریم اینطوری شد که من وارد اینکار شدم وآلودۀ آن شدم بطوری که اگه یکی دو ساعت موادم دیر بشه زمینو زمونو بهم میریزم.خلاصه منم تو این مدت دوستای زیادی پیدا کرده بودم ،تصمیم گرفتم که از اوناجداشم این بنفع همه مون بود که سوائی برای خودمون کار کنیم که اگه اتفاقی براییکیمون افتاد بقییه بتونن قسر در برن منم با کلی مکافات این خونه رو پیدا کردم ؛منممشتری های خودمو داشتم واون پارک قبلی رو ترک کردمو به این پارکی که چندهفتۀ پیشتو منو اونجا دیدی اومدم وآدرس جدیدم روبه مشتری های قبلیم دادم تازه اینجا بنفعمشد مشتری های جدید هم بهم اضافه شد البته بگذریم که تو این هیروویری توام شدی مویدماغ ما ولی بی خیالش اینم یه سرگرمی شد واسه ما ولی بشرط اینکه تو کار ما دخالتنکنی آسته برو،آسته بیا کاری باهات نداریم فقط بهم نگو اومدیم بهت کمک کنیم ماروبه خیر تو امیدی نیست لطفاً شر نرسان.راستی یه چیزی رو یادم رفت بهت بگم اون روزکه تو برای اولین باراومدی تو پارک یادته؟بعد از رفتن تو داشتم به حرفات فکرمیکردم که یکهو یه اتفاق جالب افتاد؛دیدم چند نیمکت آنطرفتر من یه هیاهوی بپا شدبرگشتم بطرف صدا دیدم یه پسر جغله تیزو بز از کنارم رد شد ویه کیف خوشگل زنونه همدستش بود تازه فهمیدم همون حسن ِ خودمونِ اون ولد چموش دست از این کاراشبرنداشته بود ،آخه دفعۀ آخری که گیر افتاده بود به سرکار قول داده بود دیگهاز این کارا نکنه؛ولی باید بهش حق داد اگه اینکارو نکنه پس چجوری شکمشو سیر کنه؛آخهاین بدبخت که کسی رو نداره که خرجشو بدهبهتر دیگه روده درازی نکنم؛جونم براتبگه که اونروز وقتی انورو تو اون حالت دیدم دلم براش سوخت ،زود تعقیبش کردم ،آخهمی دونستم پاتوقش کجاست .وقتی گیرش اوردم اول ازم ترسید بعد بهش گفتم:تو که نمیخوای گیر بیفتی وگرنه خودت میدونیو سرکار می برت اونجائی که عرب نیبندازِ.


زندگی مرموز

فصل دوم

بخش دهم

مهلا- آخه خانم تواین مدت اخلاق اون دستتون اومده.اون از هیچکی کمک نمی گیره ومی خواد خودش تنهایی کاراشو انجام بده.بعد یه روز

فهمیدیم از خونه فرار کرده وما سه تا از دوستانش

هستیم که از فامیلش هم بهش  نزدیکتریم ومیشه گفت هم رازش هم هستیم.

خانم-آبجییا حالا یه کلوم ام بشنوفین از مادرعروس خانوم.حالا بفرضم پیداش کنین می خواین چه گلی به سرش بزنین؟ مامانو باباشکه عزیز دوردونشونو ول کردن ،شوماها میخواین براش چیکار کنین؟!.

-درهمین هنگام بود که سپیده از یکی از اتاق هابیرون آمد ومهلا م متوجه اش شد واو را صدا زد.بعد سپیده بطرف صدا برگشت وبا تعجببه آنها نگریست.

سپیده-شما دیگه کی هستین؟اینجا چیکار می کنین؟بامن چیکار دارین؟!.

-مهلابا دیدن او سریع از پله ها بالا رفت وسپیدهرا در آغوش گرفت درهمین موقع سپیده با عصبانیت او راکنار زد واز خود دورش کرد وگفت: انگار گوشتم سنگین گفتم که نمی شناسمت نفهمیدی چی گفتم؟ بابا دسخوش .

-پشت سرمهلا حمید و،وحید هم به دنبال او از پلهها بالا آمدند وآنها هم به نوبۀ خود با او صحبت کردند؛دیگه انکار کردن بی فایدهبود وسپیده خسته از این ماجرا آنها را با خودش به همان اتاقی که از آن بیرون آمدهبود برد؛آنجا یک پیر زنی نحیف وبیمار در رختخواب خوابیده بود.

سپیده-درد خودم کم بود حالا باید به داد این (هاجر)خانمهم برسم البته نا گفته نمونه اون اوائل که اومدِ بودم اینجا هاجر خانم خیلی بهمکمک کرد ومیشه گفت یجورائی سنگ صبوری برا دردام بود برای همین هم هست تا مریض میشهمیفرستند دنبال من چون او فقط با من راحته ومن هم بهش مدیونم وسعی می کنم هر کاریاز دستم بربیاد واسش بکنم .خب حالا شما بگین چجوری منو پیدا کردین؟.

مهلا-سپیده جون نمی دونی چقدر ما دنبالت گشتیم سرفرصت تمام ماجرا رو واست میگم. حالا اگه کاری نداری میخوایم دو کلام باهات حرفبزنیم؛میشه از اول ماجرا رو برای منو دوستات تعریف کنی ببینیم چجوری می تونیم کمکتکنیم؟

-سپیده دیگه طاقت نیاورد وهمۀ ماجرا را برای آنها نقلکرد تا آنجا رسید ومکث کوتاهی کرد همانطور که سرش پایین بود وداشت با انگشتانشبازی می کرد به حرفش ادامه داد.

زندگی مرموز

فصل دوم

بخش چهاردهم

قسمت آخر

-چندروزی از این ماجرا گذشت وحمید وسپیده بدنبال کارهای سرپرستی پسر سپیده(بابک)بودندبعد از کلی کارهای قانونی بالاخره پسرش را از پرورشگاه تحویل گرفتند،حالا پسرسپیده 5 ساله است ،پسری با موهای بلوند وچشمانی آبی که معلوم بود این وجنات را ازکی به ارث برده(سپیده)؛حمید با دیدن پسرک خیلی خوشحال شد وبه قول خودش با نگاه اولمهرش بدلش نشسته همچین که یک لحظه هم او را از آغوشش پایین نمی گذاشت به حدی کهسپیده حسودیش می شد ومیگفت:حمید آقا انقدر لوسش نکن ،یکمی هم به من محبت کن تازهاول گوش بود که گوشواره اومد وحمید هم اظهار محبت را بین هردوی آنها رعایت میکرد؛از خودتان می پرسید پس مهلا و

وحید چی شدند؛2 سال بعد از عروسی سپیدهوحمید،آنها هم با یکدیگر ازدواج کردند وزندگی خوشی را با هم شروع کردند.امیدوارمکه تمام زندگی ها به خوبی وخوشی ختم شود. 


زندگی مرموز

فصل دوم 

بخش سیزدهم

-فردایآن روز حمید با خانواده اش موضوع را درمیان گذاشت؛آنها اول قبول نمی کردند،ولی بااسرار فرزندشان راضی به این کار شدند که به حمید کمک کنند؛البته نه اینکه آنها اهلکمک نباشند نه اینطور نیست ،بلکه حمید می خواست با سپیده ازدواج کند وآنها فکر میکردند باید دوباره

به مراسم خواستگاری پیش خانوادۀ سپیده بروند واینهم غیر ممکن بود،چون خانواده اش بطور کل قید اورا زده بودند،البته به جزء مادرشولی باز هم فرقی برای سپیده نمی کرد و او می خواست بدون حضور آنها عقد در محضرانجام شود؛که همین طورهم شد.

-خلاصه آن روزها که سپیده درحال ترک مواد بسر میبرد اوائل خیلی برایش سخت بود وپرستارها مدام به او آرام بخش تذریق میکردند؛

ولی روزهای بعد ،البته به گفتۀ خودش دیگر آنسختیِ اولیه رانداشت وکم،کم به این وضع عادت کرده بود؛بقول خودش هر چه بود گذشت.

-حمید هم تو این مدت به فکر تهیه خانۀ مناسب برایخودشان(خود وسپیده) بود وبالاخره یک آپارتمان درمنطقۀ نارمک بود تهیه کرد که آن همفاصلۀ چندانی با خانۀ پدرش که در منطقۀ ونک قرار داشت نبود.

-بعد از عروسی آنها به خانه شان رفتند؛وقتی سپیدهوارد خانه شده بود با حیرت به اطراف خود نگاه میکرد او باورش نمی شد حتی این جورزندگی کردن را هم درخواب ببیند؛چون سپیده دختری بود که درمنطقۀ پایین شهر تهران(افسریه)زندگی میکرد وتا به حال چنین زندگی عیونی ندیده بود؛ناگهان اشک از چشمانآبیش سرازیر شد در همین هنگام که مهلا وپدر ومادر حمید وهمچنین مادر سپیده که برایدست به دست دادن عروس وداماد به همراه آنها آمده بودند متوجۀ اوشدند ومهلا زود بهسپیده گفت: چیکار می کنی عروس خانم الان تمام آرایشات پاک میشه خودتو جمعو جور کندختر این چه قیافه ایه که گرفتی الان میگن این دختر چقدر ندید بدیده اینجوری ذوده به درو دیوار بسه دیگه اشکاتو پاکن؛بقول مامانت امشب نباید عروس گریه کنه شگوننداره.


(زنگ انشاء)

(این قسمت سوغاتی )

یادم میاد وقتی بچهتر بودم یه معلم آروم ولی کمی سختگیری داشتیم ؛ یکروزمعلم انشاء اومد سرکلاس وبهما گفت: اینبار می خوام یه موضوعی بهتون بدم که شاید خیلی از شماها خبری ازسوغاتشهر خود نداشته باشید واین خیلی مهم که بدانید در شهر خودتان چه سوغاتی هائی ویا چههنرهای دستی ویا حتی گردشگریهای شهرتان کجا هست؟.حتی ممکن مسافرانی که به شهرشما می آیند از این چیزها خبر نداشته باشند واز شما بخواهند در موردش توضیحی بدهید.حال می خواهم بدانم چگونه برای مسافران تعریف ازشهرخودتان می کنید.موضوع ایناست(سوغات وهنرهای شهر خود را توصیف کنید).

البته توی کلاس ما 20نفرشون اهل شهرهای دیگر بودند ومشکلی برای این موضوع نداشتند؛ولی منو 12 نفر دیگهکه اهل تهران بودیم خیلی برامون خیلی سخت بود که بدانیم چه سوغات ویا چه هنرهایدستی در شهرمون وجود داره .پس من دواطلب برای پرسش از معلممان شدم وگفتم:آقااجازه ببخشید ولی تهران که سوغات خاصی نداره؟!.هرچیزی هم که توتهران پیدا میشههمه مال شهرهای اطراف تهران هست!!.ومیشه گفت اصلاً هیچی نداره!!.

معلم:بچه ها برایهمین است که همیشه به شما می گفتم برای اطلاعات تون بیشترکتاب بخوانید وهمینطورچیزی را که نمی دانید درباره اش بیشترتحقیق کنید .

گفتم:آقااجازه.نزدیک خونۀ ما یک کتابخانۀ عمومی بزرگ هست وما هم تمام کتابهای اونجاروخوندیم .از کتاب کودک گرفته تا.کتابهای علمی تخیلی،ورزشی،تاریخی،رمان،آشپزی،فکاهی،کارهای فنی وپزشکی و.زیاد خوندیم ومیشه گفتدرمورد این چیزهائی که گفتین توش پیدا نکردیم.ببخشید حالا چطوری این مطالبروپیدا کنیم.

معلم:بچه ها حتماًچیزی به نام گوگل(google) به گوشتون خورده هر سوالی یا مطلب مهمی کهبنظرتون میرسه می تونید درآن سرج کنید؛ ما که دیگه عصر حجر نیستیم که بخواهیم برایسوالاتمان خونه به خونه ویا حتی شهر به شهر و.بریم تا از این مطالبباخبربشیم!!. پس دیگه هیچ بهانه ای را قبول نمی کنم تمام.

واقعاً مونده بودم کهچی بگم.آخه خانوادۀ من ازدرآمد بالائی برخوردارنبودند که تو خونه مون کامپیوتریالب تاب ویا حتی تبلت وگوشی اندروید داشته باشیم.فوق،فوقش فقط مامان وبابام یهمبایل ساده که فقط میشه باهاش تلفن زد وبس.حتی عکس هم نمیشه گرفت .اونهم برایسرکارشون ازش استفاده می کنند.تازه آنقدر هم پول نداشتیم که به من بدهند تا برایتحقیقاتم بهکافی نت بروم تا مطالب مهم درسی را از آنجا دربیارم.وهمیشه از دوستاممی پرسیدم .ولی حالا موضوع خیلی فرق می کرد واونها بهم گفتند که ما هیچ کمکی بهتنمی کنیم باید تو هم زحمت بکشی اینجوری که نمیشه ما پول خرج کنیمو تو راحت بیائیاز دست رنج ما مفت ،مفت بخوری.خب اگر هم راستش را بخواهید حق با اونا بود.اونا که نباید توئونه بی پولی منو بدهند .بالاخره تصمیم گرفتم که با پول توجیبی که بابام هر روز بهم میداد تا یک هفته ای نخوری کردمو باهاش رفتم کافی نت ومطالب فوق را که معلم ازمون خواسته بود ودربیاورم .تازه بعد از این همه سختیوتحقیق کردن تازه فهمیدم که سوغات تهران به غیر از آب وهوای آلوده .خوراکیهائیمثل(سوهان وکشمش شهریاروانگور وانواع ترشیجات ومرباهای اگون وهمچنین دوغ آبعلی)یافت می شود.اولش که تو گوگل گشتم میگفت که هیچی جز آب وهوای آلوده چیز دیگرینداره و.تازه از گردشگریهاش هم(برج میلاد،میدان آزادی ،زیارتگاه ها) ،(شاه عبدالعظیم،بی بی ذوبیده،بی بی شهربانو، امام زاده صالح،امامزاده پنج تن،امامزادهداوود و.)گرفته همه نوع گردشگری دارد.

خلاصه آنروز زنگانشاء فرا رسیدو بعضی از بچه ها انشاء شان را خواندند؛یکی ازآنها اهل سمنان بودهگفت: درشهرما سوغات فراوان یافت می شود مثل(پستۀ دامغان،محصولات لبنی وکشاورزیوهمچنین صنایع دستی از گلیم ،جاجیم وفرش گرفته تا .)ونانهای محلی مثل(شیرمال،کماچ،بسقیمات،فطیر،گردو،گولاچ و.)هست وگردشگریهاش هم مثل(تیمچۀپهنه،خانه ابراهیم خان،بازارشاهرود،مهدیشهر،شهمیزاد، دامغان وامامزادهایبسیار)دیده می شود.

ییک دیگر از بچه هاکه شمالی بود گفت: سوغات شهر ما ، کلوچه های مختلف مثل کلوچه نارگیلی ، گردوئی وموزی و کوکی و . انواع ترشیجات مثل (زیتون، روغن زیتون، زیتون پروده، زغال اختهو آلوچه و لواشک های میوه ای و داریم و انواع مربا ها (بالنگ، بهارنارنج، شقاقولو.هست و صنایع دستی بسیار داریم و انواع خوراکی ها مثل (برنج و چای محلی و.)گردشگری هایش هم عبارتند از (دریا و جنگل و دریاچه چورت، واشت،شورمت،ارومیه)هست.

یکی دیگه از بچه هاکه اهل کرمان بود گفت: سوغات شهر مون نانهای محلی و محصولات کشاورزی و طبیعیمثل(داروهای گیاهی ، پسته و انواع آجیل ها، کلمپه، زیره، قووتو و صنایع دستی وگردشگری)

یکی دیگر از بچه هاکه اهل یزد بود گفت: سوغات شهر ما هم، شیرینی هائی مثل (قطاب، نقل، باقلوا، اناوعلوز، کیک یزدی و سوهان خانی سوهان آردی و همچنین صنایع دستی و گردشگری)

یکی دیگه از بچه هاکه اهل اصفهان بود گفت: سوغات شهر ما شیرینی هائی مثل(سوهان،گز، کرکی، پولکی ،شیرینی برنجی، برشتوک) وصنایع دیتی وگردشگری(زایدنده رود، منارجنبان، سی و سه پل،چهلستون، نقش جهان، عالی قاپو و.)

خلاصه که هرکسیافتخارات و هنرهاهی خاص شهر خودش را تعریف می کرد و معلم در آخر گفت: بچه ها حالافهمیدید که چرا به شما گفتم که بیشتر کتاب بخوانید و .اینجوری از هنرهای شهرهای ایرانخودمان خبردار خواهیم شد و این باعث افتخارات ما خواهد شد حتی میخواهم از شمابخواهم برای هفته های دیگر انشاهائی درباره (تاریخ شهر یا کان بنویسید) و حتیمی خواهم در هفته های آینده هم انشائی درباره (لهجه و حتی لباس ها و همچنین ضربالمثل ها و داستان ها و افسانه هائی که در گذشته بوده)برایمان بنویسید.

خلاصه که این انشاءها درباره ایران خودمان تمامی نداردو می ترسم این آقای معلم آنقدر به این موضوعهایش ادامه بدهد و بگوید شما باید از کشورهای خارجه هم از تاریخ اش گرفته تا صنایعدستی و گردشگری هایش و همچنین شریرنی و مربا و ترشیجات و غذاهای آنجا هم از ما خبری بخواهد از ما بگیرد.

خدا به داد ما برسدامسال را هم خدا به خیر بگذراند تا ببینیم سال دیگه از دست این معلم خلاص شویم وبس.

البته خوب هست که آدماز همۀ این چیز ها خبر داشته باشد ولی از حدش نگذرد بهتر است.


(زنگ انشاء)

(این قسمت آلودگی هوا)

اینبار معلممان وقتیآمد به کلاس اول نمره های انشاءهای قبلی را کهنمره های انتیکی بنظرمیرسید را بهمونداد،منهم نمرۀ متوسطی گرفتم ودرکل بد نبود؛اینبار انشاءمان دربارۀ آلودگی هوا بود.چون آندفعه درانشاءام از آلودگی هوا حرفی به میان آورده بودم.حالا همۀ مامجبوربودیم درموردش چیزهائی بنویسیم وباید می نوشتیم که چه کسی مقصر ویا برای جلوگیریشچه اقداماتی باید انجام داد.من با اینکار برای خودمو بقیه دردسر ایجاد کردم.(وای بردهانی که بی موقع بازشود).

خلاصه که منهم بهنوبۀ خودم البته بنظرخودم چیز بدی نبود ولی این نظر معلممان مهم نه من.بنابراینوقتی انشاءام تمام شد نمرۀ بدی بهم داد که روم نمیشه بگم چند شدم.لطفاً شما همازم نپرسید.انشاءام را اینطورشروع کردم .

(به نام خدا)

همینطور که همۀ مامیدانیم آلودگی هوا نه تقصیر شماست ونه تقصیر ما !!.فکر میکنم بیشتر تقصیرخرمشتیرجب باشه.البته آقا رجب فامیل همسایۀ روبروئی مونِ وبه تازگی از دهات خودشون بهتهران اومده.بنده خدا مشت رجب ومیگم،خیلی وقتِ که تصمیم داشتِ زمین کشاورزی اشرا بفروشد وبا پولش یک خونه درشهر(تهران) بخرد وچون مشت رجب پیرشده بود دیگر رمقیبرای کشاورزی نداشت وچون آدم خسیسی هم بوده خودش به تنهائی بروی زمینش کار می کردهوکارگری هم برای کمک برای جمع آوری محصولش نمی گرفته ومیگفت:ای بابا کارگر خرجداره هم صبحانه مفت وهم ساعت 10 یه چیزی برای خوردن می خواد واگرهم کارشان طولبکشد ناهار وعصرونه وحتماً شام هم می خواد.ومنهم اهل این ولخرجیا نیستم تازه اشهم به غیر از اینا ساعتی 1000 تومان می خواهند ازم بِسُلفند .نه اینکه پول زورِمنهم که زیر بار زور نمیرم .

خلاصه که چون مشت رجببچه ای هم نداشت وفقط خودشو زنش بودند خرج چندانی هم نداشتند، و درضمن زنش هم خیلیبی زبون  وترسو بودهیچ وقت از مشت رجب پولیطلب نمی کرد.وخرج خونه هم با مشت رجب بود؛بنده خدا زنش ازآنموقعی که با مشت رجبازدواج کرده یعنی (50 سالی) میشه.فقط 5 دست لباس برای خودش خریده واز غذا هم کهنگوبا اینکه مزرعۀ برنج کاری(شالیزار)داشتند ولی فقط یکبارآنهم به مقدار کمی ازآناستفاده کردند وبقیۀ محصول را با قیمت گزافی به مردم بیچاره می فروخته وزنش همآنقدر نخوری کرده که پوستو استخون شده بود.ولی خود مشت رجب برای سیر کردن شکمخودش به پیش دوستاش می رفتومفت خوری میکرد وحسابی(دلی از عضا در می آورد)وهرروزچاقو،چاقتر می شد.

حالا بگذریم از اینموضوع به ما چه که تو کار اونا دخالت می کنیم.بله داشتم می گفتم که:قبل از اینکهمشت رجب تصمیم بگیره که بیاد شهرحدود یکسالی می شد که هوای تهران به افتخار ورودایشون وهم اینکه به علت دود ماشینها وکارخانه ها و.همینطور زبالها که در بیرونشهر سوزانده می شد وهمچنین قطع درختها وبجای آن ساختن برجها وآپارتمانهای چند طبقهو.همۀ اینها باعث شد که جلوی ورود هوای سالم به کشورمان گرفته شود.

با ورود مشت رجب وزنشوخرش به شهرمون آلودگی تهران 2 برابر شد؛آخه می دونید چرا؟!.چون مشت رجب وخرش برایاینکه پیرو فرتوت بودند از وضع مزاجی بدی هم برخوردار بودند وهمیشه وقتی مشت رجبوخرش چه برای خرید وچه برای تفریح تو شهر می گشتند .البته ببخشید که اینو میگمولی باید گفت دیگه.بله مدام هردویشان از خودشان باد در می کردند وهوای اطرافشانرا حسابی آلوده می کردند وهر کسی که ازبغل دست آنها رد می شد از این هوای آلودهاستشمام میکردو یا بیهوش می شد ویا زود آنجا را ترک می کرد.باز خوبی کاراین بودکه مشت رجب فقط باد در می داد ولی خر نفهمش حسابی خرابکاری میکردواز خودش در تمامشهر تهران آثار باستانی بجا می گذاشت.و وای به روزی که یک بنده خدائی اینخرابکاری را نمی دیدوپاش میرفت روش وبا سروغیره به زمین گرم می خوردو حسابی مجروحمی شد وکارش به بیمارستان می کشید.ودرکل ایندو باعث بیشتر شدن آلودگی هوا شد.


(زنگ انشاء)

(این قسمت درآینده می خواهید چه کارشوید)

زنگ انشاء شدو دوبارهمعضل انشاء نوشتن من شد؛آخه نمی دونم چرا باید درسی به این اسم وجود داشتهباشد،البته هر بچه ای از یه درسی شکایت دارد،منهم از این انشاء متنفرم وهر دفعهسعی میکنم به مغزم فشار بیارم تا بتونم انشاء بهتری بنویسم که دیگه حرفی توشنباشه. ولی نمی دونم چی میشه که درآخر کارم خوب ازآب در نمی یاد و حسابی معلممرو از خودم نا امید میکنم ؛اینبارهم سعی میکنم که بهترش کنم پس شروع میکنم.

اگر از من بپرسید جوابماینه که وقتی بزرگ شدم می خواهم یه مخترع بشوم.ولی بابام میگه با این درس خوندنتهیچ امیدی نیست؛منهم هرچه بیشتر تلاش میکنم کمتر به نتیجه می رسم.حتماً می گوئیدچرا ؟.آخه معلم هنرهردفعه که به ما می گوید یه کاردستی درست کنید هربار باکاغذهای باطل از دفتر های مشق خودم وخواهرم وبرادر بزرگترم ویا جعبه های شیرینیو.یا ماشین یا خونه ویا ابزارهای جنگی مثل(شمشیر،نیزه،گرز و.)می سازم وهر بارهم معلم ایراد میگیره ویه پس گردنی جانانه ای بهم میزنه ومیگه:آخه این چه کاریِ؟!.تو با این اختراعاتت می خواهی مردم رو به جون هم بندازی؟!. این که نشدکار.اینجوری پیش بری درآینده یه فرد بدرد نخورازآب درمی یای!!.تو اینو میخوای؟!.

منهم سرمو از خجالتمی اندازم پائین و قول می دهم چیز بدرد بخوری درست کنم ولی نمی دونم چرا آخرش بهاین وسائل جنگی تبدیل میشه!!.بعد هم به معلم قول دادم که درآینده دکتر،مهندس ویامعلم بشم  وباز بزرگترها بهم میگن با ایندرس خوندنت هیچی نمی شی وبا این حرفشون حسابی بهم امید می دهند.بابام که میگفت:تو اگه دکتربشی آدمهارودرجا می کُشی.اگر مهندس بشی ساختمونهائی رو که تو پیِشونو میریزی آنقدر شل و ول که با یه فوت(پس لرزه یا زله)ازهم می پاشه ونتیجه چیمیشه؟!.اگه گفتی؟خب معلوم دیگه باز با این کارت مردم رو بکُشتن میدی!!.واگرهممعلم بشی خدا بداد شاگردات برسه که بخواهند ازتودرس بگیرند فکر میکنم اونها سرازدیونه خونه در بیارند وعاقبت توهم سراززندان دربیاری .چون والدین اونا ازت شکایتمی کنند.واینهم از مخترع شدنت که اونهم باز به جون مردم ربط پیدا میکنه.بنظرمن بهتر ترک تحصیل کنی تا همۀ مردم درامان باشند واگرهم درستو خواستی ادامه بدیفقط مدرکتو که گرفتی برای افتخارماوخودت به دیوار قابش کنوپُزشو بده. این جوریهم خودت وهم همۀ مردم سالم می مانند.

حالا واقعاًنمی دونممی خواهم چیکاره بشم!!.

بابام میگه:توبالاخره باید تو این مملکت نون خودتو دربیاری منکه تا ابد بالا سرت نیستم کهنونتوبدم .تازه باید زن هم بگیری بعد هم که بچه دارمیشی.بنده خدا اون زن وبچهای که بخواهند به توتکیه کنند (کلاهشون پس معرکه است)خدا بدادشون برسه.تو بهتربعداز تموم شدن درست به فکر یه کار مناسب باشی .بنظرم برای تو همون گدائی دّمدرامامزاده ها خوب باشه خیلی هم برازنده ات هم هست چون ساده ترازهرکاری برایتو،این شغل هم برات نون وآب برات میاره، وهم اینکه به مردم آسیب جسمی نمی یاد مگراینکه خیلی سماجت کنی تا به روحشون هم آسیب برسونی.بهتراینکه سماجت نکنی بزارخودشون بهت کمک کنند.توکه بلدی چجوری خودتو به(موش مردگی بزنی)همین براتبسه.(ازمن به تو نصیحت)فقط باعث آزارمردم نشی به نفرین کردن مردم نمی یارزه. 


(زنگ انشاء)

(این قسمت بنزین)

دوباره زنگ انشاء شدهبود ومعلم با آن ایده های جالبش که درمورد مشقات نفت وبنزین وگاز.برایمانسخنرانی کرد وبعد ازمون خواست که هفتۀ آینده انشاء ای بنویسیم که (اگر روزی بنزینتمام شود چه اتفاقی میافتد)؛منهم اینطور نوشتم.

همانطور که همه الآنبنزین کم،کم روبه اتمام است وبرای همین هم هست که بنزین گران شده و.آخه یکی نیستبه ما بگوید آنموقع که بنزین هم زیاد بودو هم ارزون چرا به نحو احسن ازش استفادهنکردیم. مخصوصاً این جوونها که برای تفریح شان مدام از ماشین خود یا ماشینهایپدرشون استفاده میکردند.اگر می خواهید به پارک بروید یا پای پیاده برید ویا باوسائل نقلیۀ عمومی مثل(اتوبوس ومینی بوس و.)بروید ازتون که کم نمیشه هیچ هم صرفهجوئی در بنزین میشه وهم هوارو آلوده نمی کنید وهم یه ورزشی برای شما جوونها میشهاینکه بد نیست!!.واگه می خواهید به شهرهای دورتر برید با قطار وهواپیماو.برید؛چرا خودتونو به دردسر می اندازید وبا ماشین خودتون می روید؟!.

خلاصه که اگر میخواهید تا چندین سال آتی دچار کمبود بنزین نشوید به این ارآیض بنده بیشتر توجهکنید.همینطور که همۀ ما درجریان این موضوع هستیم این مواد با ارزش از فسیل یاهمون اجساد دایناسورهاست که بوجود اومده .وآنها هم چندین هزار سال پیش در رویزمین می زیسته اند؛خب حالا شما خودتون قضاوت کنید حال باید از کجا دایناسور پیداکنیم واونهارو به زور بِکُشیمش وچندین هزار سال هم منتظر بمانیم تا اجسادش به فسیلتبدیل بشه وازش تازه نفت بدست بیاریمو بعدش رویش چقدر کار باید انجام بشه که بعدتبدیل به بنزین بشه؟!.پس در مصرف بنزین بیشتر دقت کنید؛ودرآخر انشاء ام هم چندفحش جانانه ای هم نثار( آدمهائی که انقدربی رویه از این مواد استفاده می کنند)آنهاکردم،وحسابی جوش آورده بودم که همۀ بچه ها زدند زیر خنده وحالا نخند وکِی بخندو.وحسابی نظم کلاسو بهم زدم وبعد معلم با توپوتشر بچه هارو ساکت کردو روبه منکردو گفت:ببین آقا مصطفی اول انشاء ات را خوب شروع کردی ومنم ازت راضی ام .ولیاین جملات آخری یعنی همین فحش دادنت کارتو خراب کرد. بنظرمن اصلاً کارت خوبنبود.البته اولش می خواستم نمرۀ 20 را بهت بدم ولی همون فحش دادن برات گرون تمومشد وحالا مجبورم بهت یه صفر کله گنده به اندازۀ کلۀ پوکت بهت بدم .حالا هم بروسرجات بشین ودیگه سعی کن از این به بعد انشاء های بهتری بنویسی .آخه هر دفعه هیپیش خودم میگم طرف بچه است وعقلش نمی رسه شاید اینبار بهتر بشه .ولی (کو گوششنوا ؟!.)ببینم تو کِی میخوای آدم بشی وشعور پیدا کنی وبزرگ بشی؟!.

خلاصه آنروز هم بخیرگذشت امیدوارم که درآینده بهتر بتونم مطلب بنویسم .به امید آنروز.


(زنگ انشاء)

(این قسمت قاراش میش شدن)

هفتۀ پیش به علتنوشتن آن انشاء افتضاح اینباردیگه معلممان برای تنبیه من تصمیم گرفته بود تادوهفته انشاءام خوانده نشود ولی موظف به نوشتنش بودم ؛منهم که از خدا خواسته راحتمی شستمو از گوش دادن به انشاء دیگرون فیض می بردم .

دوهفته ای گذشت وهفتۀسوم دیگه نمی شد قصر در رفت انگار که معلممان دلش برای شنیدن انشاء من تنگ شدهبود.ولی نمی دونم آنروز معلممان دلش از کی پُربودازخودش یاهمکاراش ویا خانوادهاش ؛خلاصه که آنروز خیلی ناراحت بود بطوری که (اگه چاقو بهش میزدند خونش در نمی آمد).ولیاز بخت بد من بود یا خودش نمی دونم اصلاً انشاءام هم خنده داربود وهم خیلی گریهدار.منهم اونو خوندم وخودتون حتماًمی دونید چه اتفاقی افتاد.هیچی دیگه معلمپاشدو با عصبانیت تمام بطرفم اومد ویک گوشم را محکم پیچوندوبطرف بالا کشید که ازدردش آخی بلند کشیدم وبعد یک پس گردنی محکم ویک اُردنگی جانانه ای هم نثارم کردواز کلاس بیرونم کرد.

خلاصه که آنروز زنگانشاءهم معلم وهم بچه ها حسابی تحت تأثیر نوشته ام قرار گرفتندو بقول روانشناساروان پریش شده بودند گاهی الکی می خندیدندو گاهی هم تو سرشون میزدندو گریه می کردند.ولیبه نظر خودم همچینا هم بد نبود .فکر میکنم اونا مشکل داشتند وگرنه که انشاء منمثل همیشه بود البته کمی هم خودم چاشنی اش را زیاد کردمو گریه دار هم بهش اضافهکردم.واین حالت بهم ریختگی آنها تا آخر زنگ هم ادامه داشت؛تا اینکه زنگ تفریحشدو بچه هائی که جنبشون بالاتر بود اومدندو حسابی منو زیرمشت ولگدشون گرفتند ومیشهگفت(دمار از روزگارم درآوردند)حسابی بدنم خوردو خمیر شده بود.یهو دیدم تو اونشلوغی مدیر اومد .تا به حال انقدرازآمدن به موقع مدیر خوشحال نشده بودم وپیشخودم گفتم که الآنست که منو از چنگال وحشی بچه ها نجات دهد انگار که (تودلم قند آبمی کردند)یه نفس راحتی کشیدم بعد مدیر اومدو مرا از دو گوشم چنان بلند کرد که ازدردش روی دو پا پریدم بالا وصدای استخوان گوشهایم را که جِرقی کرد شنیدم  وگفت:خجالت نمی کشی همۀ بچه ها وهمینطور معلمترا به چنین حال فلاکت باری کشوندی این چجور انشاء بود که نوشته بودی حالا بندازمتتو سیاه چال تا مارها بخورنت؟!.

منو میگی همچینترسیده بودم، نفهمیدم چی شد که خودمو خیس کردم و حسابی (قوز بالا قوزشد)و هم ازمدیر وهم از بچه ها که داشتند منو هو میکردند خجالت کشیدمو همانطور که گوشهایم دستمدیر بود ومنو کشون،کشون بطرف سیاه چال می برد و.در همون موقع یهو از ترس غشکردمو دیگه نفهمیدم چی شد که سراز بهداری مدرسه امون درآورده بودم وآقای بهدار یاهمون پزشک را بالای سرم دیدم که بهم سرم داشت وصل میکرد وکمی حالم بهترشد وآنطرفتخت صدای مادرم را شنیدم که مدام اه وناله سر داده بود و وقتی بهوش آمدم مادرمپیشانی ام را بوسیدو چقدر قربون صدقه ام رفت وبالاخره آنروز هم بخیرگذشت.


(قصه های مشت باقر)

(این قسمت ناجی)

طبق معمول مشت باقرگرم قصه تعریف کردن برای بچه ها بود که ناگهان حاج صفرسراسیمه به پیش مشت باقرامدوگفت: مشت باقر،چه نشستی که عیال پا به ماهم داره فارغ میشه.دستم به دامنت یهکاری بکن!!.آخه توتنها کسی هستی که تو این ده یه وسیلۀ نقلیه داری!!.

مشت باقربا تعجب بهحرفهای حاج صفر گوش دادو گفت: ای بابا هواست کجاست؟!.حاج صفرمن کجا وسیلۀ نقلیهدارم که خودم خبر ندارم؟!.

حاج صفربا دست پاچگیروبه مشت باقر کردو گفت: منظورم همین خرتومیگم ؛حداقل ازش بعنوان یه وسیله که میشهاستفاده کرد.نه اینطورنیست؟!.اگه اجازه بدی؟برم عیالمو بیارم که سوار الاغتبشه وبریم ده بالائی، چون شنیدم که یه قابلۀ خوب به اسم صغرا خاتون که اونجا زندگیمیکنه ؛همه هم تعریف شومیکنند .توخودت بهترمیدونی که تو ده ما هیچ قابله ای وجودنداره.می ترسم زن وبچه ام از بین برند.تو روخدا یه فکری بکن.

مشت باقر کلاه نمدیشرا ازسربرداشتو سر کم موی خود را خاراند وبعد کلاه را در روی سرخود گذاشتومتفکرانه به فکر فرو رفت وگفت:آخه مرد حسابی اگه عیالتو با این وضع بدش سوارالاغمبکنم  که با این حرکات ژانگولری که الاغ ازخودش نشان می دهد؛ممکن وسط راه عیالت با آن وضع بدش فارغ بشه وهم خودشو هم بچهجونشون به خطر بیافته.نه بابا من امانت قبول نمی کنم.

بعد مشت باقر کمی مکثکردو گفت:ولی یه کاری می تونم برات بکنم .اونم اینکه خودم به تنهائی برم دنبالقابله واونو بیارم اینجا.چطوره خوبه؟!.اینجوری دردسرش کمتر.

بعد هردو قبول کردندومشت باقر با خود تدبیری اندیشید که:از ده ما تا ده بالائی حدوداًیک صبح تا شبزمان میبره تا به اونجا برسم؛ تازه اونهم با این خرسربه هوا که مدام دنبالبازیگوشی،بهترتعدادی فلفل قرمز بخرموبه خورد این خر بدم و وقتی حسابی آتیشی شدتموم راه رو یورتمه خواهد رفت؛وهمینطور هم شدو

خلاصه همانموقع کهداشت راهی می شد صبح نزدیک ساعت 9 بود و وقتی فلفل را بخورد خر بیچاره داد تامقداری از راه را یورتمه رفت و وقتی هم که اثرتندی فلفل تمام می شد سرعتش را کم میکرد؛و دوباره مشت باقر فلفلی دیگر به او می خوراند واین عمل را تا خود ده انجامداد،تا اینکه رأس ساعت 2 به مقصدش رسید وزود از اهالی ده سراغ قابله که همون صغراخاتون بود وگرفت ؛وخیلی زود خانۀ او را پیدا کرد وموضوع را برای او تعریف کردواوبا عجله بقچۀ وسائل مثلاً طبابتش را بست و همراه مشت باقرانهم با همان الاغ چموشراهی ده پائین شدند؛از آنجا که راه افتادند ساعت 30/2 دقیقه بود ،ومشت باقر برایاینکه زودتر به مقصدشان برسند،دوباره به الاغ بیچاره  فلفل خوراند.حال خودتان ببینید چه به سرصغراخاتون که پیر وفرتوت شده بود آمده بود.

خلاصه که با آن رعتجت مانند الاغ رأس ساعت 30/7 دقیقۀ عصر به ده مورد نظرشان رسیدند .با این سرعتزیاد هم الاغ وهم مشت باقر وهم صغرا خاتون به نفس،نفس افتاده بودند چون باآنحرکتهای الاغ که گاهی تند میرفت وگاهی کند حسابی همه خسته شده بودند.

مخصوصاً صغرا خاتونکه حسابی از این سواری(خردرچمن)حالش منقلب شده بود وسرگیجه هم امانش را بریدهبودبا وضع اسف باری از الاغ پیاده اش کردند ومدام میگفت:ای ننه.پاک روده هامبالاوپائین شد.وای خدای من دنیا داره دورسرم می چرخه.این خربود یا چرخوفلک.(خدا نصیب گرگ بیابونهم نکنه).ننه دستمو بگیرید ببرید تو اول برم دست بهآب (گلاب بروتون )بالا بیارم تاکمی حالم جا بیاد.لعنت به من اگه دفعۀ دیگهسواراین خرچموش بشم.به گمانم این مردک داشت یه چیزائی تودهن الاغش میریخت.عوضاینکه آرومش  بکنه.بدتر وحشی ترشمیکرد.غلط نکنم اون داشت بنزین به خورد الاغ می داد.که مثل موشک ازجاشپرید.باورتون نمی شه تموم درختای کنار جاده مثل فشنگ ازجلوی چشام رد می شد.یکآن فکر کردم آخر زمون شده!!.مرگمو جلوی چشام دیدم و زود اشهدمو گفتم .وای خدانفسم بند اومد ،چقدرشما ها حرف می زنید (گوشم رفت). زودترمنو ببرین پیش زائو؛بعدزنهای همسایه آمدندو بهش کمک کردند  واو رابه پیش زائو بردند؛بعد ازچند دقیقه اول صدای جیغ زائو وبعد صدای گریۀ نوزاد به گوشرسید ومشت باقر وحاج صفروهم بقیۀ مردهای همسایه خدا را شکر کردند .بعد خبر رسیدکه هم مادر وهم بچه که یک پسرکاکل بسرهردو سالمند.

آنشب صغرا خاتوندرخانۀ حاج صفر ماند وقرارشد ،مشت باقر فردا صبح قابله را( البته خیلی آروم) باالاغ به خانه اش برساند.وقابله گفته بود بشرطی سوارآن الاغ می شود که خیلی آهستهبطوری که(آب تو دلش تکان نخورد).واگه شده 2 روز را در راه بماند بازبهتر.تااینکه با آن سرعت سرسام آور او را به خانه برساند.

خلاصه که یکروز ونصفیدر راه بودند وبه سلامتی به خانۀ قابله رسیدند.بعد وقتی او را رساند چون نصفروزدیگر وقت داشت .بنابراین چون مشت باقر تک سرنشین شده بود دوباره تصمیم گرفتمثل قبل رفتار کند ونیمه دیگراز فلفلها که باقی مانده بود در راه برگشت به دهخودشان بخورد الاغ بینوا داد ودوباره(روزازنو،روزی ازنو)چون مشت باقر عادت داشت کهحتماً شب را در خانۀ خود بگذراند وبنظر او اگه سرعت زیاد باشه بیشتر کیف خواهد کرد؛البته برای خودش نه خر بیچاره( فلک زده).

بعد از اینکه مشتباقر وخرش به سلامتی برگشتند .فردای آنروز مشت باقرتمام ماجرا رو برای بچه ها آنهم بصورت داستان خنده دار تعریف کردوکلی بچه ها به این ماجرا خندیدند.


(قصه های مشت باقر)

(مال بد بیخ ریش صاحبش)

یکروزهمینطورکه مشتباقر داشت برای بچه ها قصه می گفت ناگهان خر مشت باقر که تا آنموقع ساکت وآرامبود( با طنابی که به اوسارش وصل بود وسر دیگر طناب هم به درخت بسته شده بود)شروعکرد به عرعرکردن و جفتک پرانی.انگارکه ازچیزی یا حیوانی دیده وترسیده

شاید هم گرسنه یا تشنهاش شده بود.خلاصه بعدازکلی سروصدا کردن مشت باقر بطرف خرش رفت تا ببیند چه شده؟!.چندبار دور تادورخرش را حسابی نگاهی انداخت؛ولی هیچ چیز خاصی که باعث رم کردن خرشبشود پیدا نکرد.بعد برای اینکه خیال خرهم راحت باشه یه دست نوازشی به سر خرکشیدو او را آرامش کرد.بعد یکی از بچه ها که همون حسن فش،فشو که در داستان قبلگفتم که بچۀ شری بود ومدام چرت وپرت می گفت روکرد به مشت باقر وگفت:چیشده؟!.مشتی خرت ازت شیر می خواد.حیونکی طفل معصوم بچه عادت کرده بهت.ننه کهنداره .با اینکار خواسته بگه یه دست نوازشی هم سرما بکش.مشتی بد بارش آوردی ها!!.اینجوریلوس بارمی یادها.(از ما گفتن واز شما نشنیدن).حالا خود دانید.

بعد مشت باقر باعصبانیت گفت: بچه انگارتنت می خاره ها!!.ببینم ازکی تا حالا تو زبون حیونارو میفهمی؟!.نبادا باهاشون فامیلی؟!. والا از تو بعید نیست.(ازتو دم بریده هرچیبگی برمی یاد).

حسن شروع کرد مثل مارفش،فش کردن ؛آخه وقتی عصبانی می شد زبونش میگرفتوبه فش ،فش می افتاد.

اختیارش دارید ش مشتباقرش.تا شماش بزرگتراش هستیدش وبا حیونا ش فامیلش جون ،جونیش هستیدش .کیش بهماش کوچیکتراش اهمیتش مید ش.

مشت باقر کهازعصبانیت (خونش بجوش آمده بود)بی هیچ حرفی بطرف حسن رفت ویک چک آبدار ویک لگدجانانه ای نثارش کرد وحسن هم طبق معمول (فرار را برقرار ترجیح داد)واز آنجا کمی کهدورتر شد دستی برای مشت باقر تکان دادو گفت:مشتی ایشاالله که با خرت خوش باشیوبپای هم پیرشین.

مشت باقرهم دیگر چیزینگفت وبطرف بچه ها آمدویکی از بچه ها بهش گفت:خب مشتی خرت چه اش شده بود که انقدردادوهوارمیکرد ؟!.گشنه اشِ یا تشنه اشِ یا اینکه از چیزی ترسیده ؟!.شاید هم ماری عقربیچیزی اونو نیش زده؟!.

مشت باقر گفت: نهبابا جون هیچ مرگیش نیست فقط بعضی موقعها دلش برام تنگ میشه.ودلش کمی توجه میخواد وبس.

همون پسر گفت:تازهگیها اینجوری شده یا از اولش هم همینجوری بوده .شایدهم حال که پیرشده دل نازکترشده باشه اینطورنیست ؟!.

مشت باقرگفت:نه جانماین ازهمون وقت که کرۀ کوچکی بود با از دست دادنِمادرش وهمینطور دیونه شدنِ پدرش کهسر به بیابون گذاشت ودیگه ازش خبری نشد به این روزافتاده.یعنی حسابی تک وتنهاموند وجزء من مونسی دیگر نداردوبخاطر همین هم هست که می خواد بهش توجه بشه ومنهمهمینکاروبراش میکنم .به خوردو خوراکش میرسمو جاشو تمیز میکنم وبهش محبتمیکنم.خلاصه هر کار که از دستم بربیاد براش میکنم.

بچه ها یاد یه خاطره ایافتادم که در مورد خرم هست الآن براتون میگم خوب گوش کنید؛یکروز که گندمهائی رو کهبار همین خرم کردم که ببرم تو بازارشهربفروشم؛وقتی گندمهارو فروختم .اونهم بعداز کلی چانه زدن به مشتری دادم.بعد که سرمو برگردوندم تا ببینم خرم در چه وضعیتیهست؛(چشمتون روزبد نبینه)دیدم که از خرم خبری نیست.هاجو واج وسط بازار موندهبودم که چه خاکی به سرم بریزم.

سراسیمه تو اون بازاربه اون بزرگی بدنبالش گشتم واز هرکسی سراغش را گرفتم .ولی هیچکس ازاوخبری نداشتحسابی کُفری شده بودم .دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم شب واونجا بگذرونم تا خرم راپیدا نکنم از این شهر بیرون نمی روم.بنابراین به یک مسافرخونه رفتم وشب را باناراحتی به صبح رسوندم وبعد به بازار رفتم ودوباره سراغ خرم را از کاسبکارهای محلگرفتم .ولی باز اذحار بی اطلاعی کردند.ومنهم که حسابی ناراحت وناامید شده بودم؛اومدم کنار دیواری نشستم وسرم را بین دو پایم گرفتم وشروع کردم به گریه کردن وبهخود گفتم:حالا جواب ننه وبابامو چی بدم؟!.اونا نمی پرسند که خرتو کجا بردی؟.یاچه بلائی سرش آوردی؟.یا اینکه بگند نبادا فروختیش؟.اگه اینجوریِ پس کوپولش؟!.تواین فکرها بودم که احساس کردم یک چیزی مثل حیونی پوزه اش رابه سرودستهایم میمالد وبعد عر،عری هم سردادزود سرمو گرفتم بالا ودیدم خود خرشِ صورتش رانوازشی کردمو اوهم با زبان بی زبانی خودش ازم تشکر کردو بعد هم از خجالتش سرش رابه زیر انداخت .انگار که فهمیده بود که چقدرمنونگران کرده؛بعد دیدم یک جوانی کهبه همراه خر من آمده بودو اوسارخرم هم دستش بود سرش را از خجالت پائین انداختوگفت:ببین پسر جون.منوچند تا از دوستام خواستیم با خرت شوخی کرده باشیم وکمی بهشقند دادیم واونهم خوشش اومدو دنبال ما براه افتاد.و وقتی هم که فهمیدیم که دیگردیرشدهبودو حسابی ازت دور شدیم ووقتی هم که به همونجا که از اول دیدیمش آوردیمش تو دیگردرآنجا نبودی وسراغتو از کاسبای محل گرفتیم ولی اونها هم نمی دونستند کجا رفتی ولیگفتند که فردا حتماً برمیگردی وما هم تصمیم گرفتیم که صبح به اینجا بیائیم؛بازهمازتوعذرخواهی میکنیم امیدوارم که مارو ببخشید.اینهم خرت صحیحوسالم تحویل شما.

مشت باقرهم به آنهاگفت:البته کاربدی کردید ولی چون اونو بهم برگردوندید می بخشمتون.ولی باید قولبدهید دیگر این کارو با حیونات بیچاره انجام ندهید.چون با اینکارتون هم منو وهمحیونِ بیچاره رو حسابی ترسوندید وهم اینکه خودتونوبه زحمت انداختید. البته همهکه مثل من با جنبه نیستند.یه موقع اومدیو هم صاحب خر وهم خود خرِ از این شوخیبیجای شما درجا سکته کردندو.اونوقت خونشون گردن شما ست ها!!.

خلاصه داستان مشتباقر هم همینجا تمام شد تا داستانی دیگر خدانگهدار.


(قصه های مشت باقر)


مشت باقر توی یک دهیکه خیلی دورازتهران بود پیرش زندگی می کرد؛وازداردنیا یک خونۀ60 متری حیاطدار ویک مزرعۀ گندم که آنهم از ارث پدری بهش رسیده بود داشت.درضمن یک خر پیری همداشت.

خلاصه که خرج خودشومادر پیرش را ازفروش محصولشان که همان گندم بود بدست می آورد؛مشت باقرآدمی بود باچهره ای بامزه وخنده رو.او چه ناراحت بود وچه خوشحال باز قیافه ای جالب و دوستداشتنی داشت وهمیشه سعی می کرد دیگران را بخنداند ؛چون اوعقیده داشت که دنیا فقط دوروز وباید تو این دو روزخوش بود. و میگفت:(بزن برطبل بی عاری که آنهم عالمیداره)پس تا وقتی که آدم می تونه خوب وخوش باشه ،چرا باید بد وعبوس باشه وهم خودشوعذاب بده وهم باعث ناراحتی دیگرون بشه.

مشت باقر اوغات فراغتزیادی داشت البته بجزء وقت کاشت و برداشت گندم وهمینطورمراقبت ازمادرپیر وبیمارشهم بود؛موقع های دیگربچه های ده را دورخودش جمع می کرد وبرای آنها قصه های واقعیویا داستانهای افسانه ای تعریف می کرد؛بچه ها هم خیلی از قصه های او خوششان می آمدوبا شورو هیجان بسیار به قصه هایش گوش می دادند.

یکروز مشت باقر کهداشت برای بچه ها ازجنگ رستم با اژدهای دوسر تعریف می کرد،یکی از بچه ها که خیلیهم شر بنظرمی رسید هی مدام وسط حرف مشت باقر می پریدو هی ازاوسوألهائی( در رابط بارستم واسبش که همون رخش نام داشت وهمچنین اژدها)می کرد ورشتۀ کلام از دست مشت باقردر می رفت ومیگفت:کجای داستان بودیم؟!.

آن پسرشر که اسمشملقب به (حسن فش ،فشو )بود گفت:ببینم مشتی این اژدها هِ کسو کاری نداشت مثلاًپدرومادرویا خواهرو برادری چیزی .که بیان کمکش؟!.

بعد مشت باقر باعصبانیت وتعجب بسیاربهش میگفت:ببینم بچه سرتق توطرف کی هستی؟!.رستم یااژدها.یه دقیقهزبون به دندان بگیر. ای وای برمن چی دارم میگم؟!.منظورم اینهکه زبون به جیگرت بذار.اِ اینکه بدترشد(اومدم ابروشو وردارم زدم چشمشوهمکورکردم)  منظورم اینه که (دندان به جیگرتبذار).میذاری بقیۀ قصه روبگم یا نه؟!.

حسن (دست بردار نبود)وگفت:ای بابا مشت باقر یه چی میگی ها. اگه دندان به زبون بذارم که زبونم قطعمیشه!!.واگه زبون به جیگر بذارم که اینکه دیگه غیرممکنِ زبونم تا جیگرم خیلیفاصله داره چجوری بهش برسونم.تازه اش هم اومدی اینکار عملی شد .اَه حتماً خیلیهم بد مزه میشه.حالم بهم خورد.واگر دندان به جیگرم بذارم  که اونهم نمی رسه واومدیو جور شد.اونوقت کهجیگرم مثل جیگر زُلیخا سوراخ،سوراخ میشه که؟!.آخه مشت باقر جون چه حرفهائی میزنیها(این باعقل جور درنمی یاد)تازه اش مگه من خام خوارم ؟!. اّ ه من که گوشت خامدوست ندارم وفکرش راهم میکنم حالم بهم می خوره ،چه برسه به اینکه بخورمش.مگهچیزقحطیِ.

مشت باقر که خیلیکُفری شده بود با غضب به حسن نگاهی کرد وگفت:میشه دیگه انقدر(روده درازینکنی)وبذاری من بقیۀ قصه رو تعریف کنم؟!.

حسن با شیطنت بسیارگفت:ای بابا تو مارو چی فرض کردی ؟!.من که آدم غیرعادی نیستم که روده درازباشم.اگه اینطوری بود که الآن بایدروده هام ازشکم یا ازدهانم بزنِ بیرون کهوباید اونو تو دستام بگیرمو با خودم اینطرف واونطرف ببرم.

مشت باقردیگه طاقتنیاوردو بطرف حسن حمله ورشد وحسن هم که بچۀ تروفرزی بود پا به فرار گذاشت ومشتباقر هم برگشت پیش بچه ها وشروع کرد به تعریف کردن بقیۀ قصه .بعد حسن ازآن دورهابه مشت باقرشکلکی درآوردو چیزهائی میگفت که نا مفهوم بود.


(زنگ انشاء)

(آدم بی حال)

اونسال روخوب به یاددارم که وقتی مدرسه ها باز شد ما با چه شورو شوقی وارد مدرسه شدیم؛چون اول مهربودوبا بازشدن مدرسه هم دوستان جدید وهم معلمهای جدیدی درکلاس بالاتر پیدا می کردیم؛آنروز اول که وارد کلاس جدیدمان شدیم را خوب بخاطر دارم ، تکوتوک ازدوستان قدیمیام درکلاسمان بودند و.بقیۀ دوستان جدید بودند بعضی ازآنها گوشه گیر وبعضی دیگرپر جوشو خروش،بعضی کم حرف ووعده ای دیگرهم پُرحرف،بعضی مظلوم وبعضی هم قُلدُر کلاسبه حساب می آمدند ودر کل میشه گفت که از همه فرقه ای در مدرسۀ ما یافت می شد؛ولیاینباربا هرسال فرق می کرد.یک پسر بی حال هم در کلاس ما دیده می شد که از نظرجسه ای خیلی لاغر اندام بود بطوری که می شد تمام اسکلت دنده هایش را براحتی شمرد؛این پسرخیلی آرام وبی زبون(کم حرف) بود،او موقع راه رفتن خیلی آهسته وآرام قدمبرمی داشت یا به قول بچه ها (حرکت اسلومیشنی داشت)وبچه ها برای مسخره کردنش پشتسرش راه می افتادندو ادایش را درمی آوردندو.اونه تنها اینجوری بود بلکه تو حرفزدن هم همینگونه(اسلومیشنی)بود؛اگر کسی با او حرف می زد باید ساعتها معطل می ماندتا از او یک کلامی بشنود یعنی هم آهسته وهم آرام کلمات را ادا می کرد به قولمعروف(اگرشما از مورچه صدائی می شنیدید،ازاوهم صدائی می شنیدید)واین موضوع هم مابچه هارو وهم معلمها رو کلافه می کرد وبرای همین بود که همه او را مسخره میکردند.بیشتر معلمها سعی می کردند،بجای اینکه درسها را از او شفاهی بپرسند ترجیحمی دادند کتبی ازش امتحان بگیرند.اما اینهم یه دردسر دیگه داشت ،یعنی اگر ساعتامتحان از ما نیم ساعت بود ولی برای او حداقل 1 ساعت یا بیشتر زمان می گذاشتندو.چون او نه تنها درجواب دادن سوألها کُند بود بلکه تو نوشتن هم کُند بودو همغلط املائی زیادی داشت واینهم یک معضلی بود.

یکروز معلم علومتصمیم گرفت بجای اینکه اسکلت عروسکی که در آزمایشگاه بود با خود به کلاس بیاورد.اینبارخواست ازاین پسر بیچاره استفاده کند.چون هم لاغربودو هم از دندانهایسفیدومرتبی برخوردار بود وکلاًبدرد کارمعلممان می خورد؛اول پسر را آوردَم میزخودشوگفت:علی اکبرجان لطفاً دهانت را باز کن تا برای دوستانت در بارۀ نظافت دهانودندان توضیحی بدهم.

بعد یک مسواک تمیزوآکبندی از کیف خود درآورد جلدش را باز کرد وشروع کرد به مسواک زدن صحیح دندانپسرک وتوضیح داد که طرز درست مسواک زدن به چه گونه ای هست و.بعد گفت: حالا نوبتخوردن غذا هست که باید طرز درست جویدن لقمه را هم به شما آموزش بدهم .وبعد یکلقمه ازپنیری که در یک ظرف بسته بندی شده استریل بود وهمراه با یک نانی که آنهم دریک کیسه فریزر که جداگانه بسته بندی شده بود را ازکیفش درآورد وبرای پسرک لقمه ایکوچک گرفت وبه او داد که خوب آنرا بجود.ما رو میگی همگی با دیدن این وضع دهانمانحسابی آب افتاده بود وبا حسرت وتعجب به او خیره شده بودیم؛وقتی لقمه را به دهانشگذاشت وبه گفتۀ معلم باید انرا چند بارآرام بجود.خب معلوم دیگه اینهمینجوریش(نزده می رقصه) چه برسه به اینکه بهش بگی آروم انجام بده!!.

همانطور که گفتم پسرکخیلی لاغر واستخوانی بود بطوری که وقتی درحال جویدن لقمه بود با اینکه لقمه کوچکبود هی از اینطرف به آنطرف لپش می رفت وبرآمدگی بزرگی را ایجاد کرده بود که ماهرآن فکر می کردیم که الآنست لپش جِربخورد بعد خیلی آروم لقمه را به دندان جلوییشهدایت می کرد ولبهای جلوی غنچه شده بودو همچین که فکر می کردید که الآنست رگآرواره اش پاره شود.این لقمه مثل توپ فوتبال به اینطرفوآنطرف پرتاب می شدودرآخربعد از کلی کلنجار رفتن با آن لقمۀ بیچاره آنهم با اَدا واَطواربسیارآنراآهسته وآرام فرو دادبطوری کهلقمۀ برآمده وقتی داشت از گلوی باریکش پائین می رفت یکخط سیری را داشت طی می کرد.واقعاًاین از اسکلت عروسکی بهتر عمل میکرد .فقط اگرگوشت وپوستش را درنظر نگیرید هیچ فرقی با اسکلت عروسکی نداشت تنها فرقش این جانداربود وبس.

خلاصه که وقتی لقمهاز گودی گردنش پائین رفت دیگر دیده نشد که به کجا رفت؟!.وچه بلائی به سرش آمدوچهمراحلی را برای هضم شدن باید طی کند ولی معلم همچنان برای ما مراحل هضم غذارا  بطور تئوری توضیح داد و دیگر نمیتوانست آنرا کاملاً به ما نشان بدهد خدا را شکر که به خیر گذشت وبعد معلم گفت:خببچه ها امیدوارم که خوب درس را فهمیده باشید واگر سوأالی دارید بگوئید.

یکی از بچه ها کهخیلی شر بود از معلم پرسید:آقا اجازه ما هم مثل این دوستمون باید غذا را بجویم.آخه اگه اینکار را بکنیم که چند روز غذا خوردنمون طول میکشه .آخه تا غذا هضمبشه باید نوبت غذای بعدی را شروع کنیم .اینجوری که مدام هم فکمون باید حرکت کنهوهم دندانهایمان زود خراب میشه .چون دیگه فرصت مسواک زدن بین نوبت غذائی بعدی رونداریم .وهم حسابی خسته می شیم.

معلم گفت:البته ایندوستتان زیاد از حد آروم این عمل رو انجام داد. ولی شما سعی کنید از این کمیتندتر انجام بدهید.اینجوری نه وقت خودتونو ونه وقت دیگرونو تلف نکنید وهمانطورکه گفتید تا معدۀ بنده خدا بیاد عمل هضم را انجام بده نوبت وعدۀ غذائی شب یا روزمی رسه ودیگر نمی تونه استراحت کنه وبه قول معروف مدام باید(کار خونۀ شکمتون مثلیک کارگر کار بکنه)اونهم بدون هیچ استراحتی اینجوری معده داغون میشه.تازه آنموقعاست که تمام اجزاء بدنتان به حرف در بیایندوبگویند :که ای خدا کاری کن این بنده اترا روی دور تند کوک بشه ما مردیم از بس که شبو روز کار کردیم.


(زنگ انشاء)

(بازرس)

اینبار مثل همیشه زنگانشاء چه خوب وچه بد بالاخره گذشت؛ولی جالبتراینکه یکروزمدیر اومده بود وسرصفسخنرانی کرد اونهم درمورد اینکه قراراست 2 روز دیگه بازرس به مدرسه امان بیایدوچقدرهم تأکید داشت که:اولاً شما بچه ها بایدبیشتر به درسهایتان اهمیت بدهیدوهمینطور موقعی که معلم تان سر کلاس درس میدهد بیشتر دقت کنید که همانجا زود درسرا یاد بگیرید و همۀ اینهارو برای شب امتحان نگذاریدو.دوماً باید در رفتاروکردارتان نسبت به یکدیگربیشتر دقت بخرج بدهید یعنی با هم دعوا ومرافه نکنید وباهربان باشید .البته من همیشه به شما این حرفها را میزنم (ولی کو گوش شنوا)ولیازتون میخواهم حداقل اونروز که بازرس به اینجا می یاد درست رفتار کنید که بگویندچه مدرسه خوبی هست وبعنوان مدرسۀ نمونه انتخاب شویم ؛ سوماً باید نظافت را هم درمدرسه رعایت کنیدو.

خلاصه که آنروز نیمساعت در مورد همۀ اینها صحبت که چه عرض کنم بیشتربه نصیحت کردن ما گذشت وآنروزهیچبرنامۀ صبحگاهی مثل(تلاوت قرآن،سرود،نرمش صبحگاهی و.)اجرا نشد وفقط به سخنرانیمدیرگذشت وبعدش رفتیم سرکلاس.آنروز ودو روز بعدش هم البته زنگهای تفریح بنده خدافراش مدرسه همراه با خانومش وبعضی از بچه های مدرسه به کمک هم درحال تمیز کردنمدرسه بودند از کلاس ها گرفته تا حیاط بزرگ مدرسه و.خلاصه به کمک هم مدرسه راحسابی آب وجارو کردیم.

آنروزکه قراربودبازرس به مدرسۀ مابیاید همه ازمدیر وناظم ومعلمها گرفته تا ما بچه ها همه درتکاپوبودیم و(سرازپا نمی شناختیم).

آنروز تا زنگآخرمنتظرماندیم ولی بازرس نیامد بعد معلوم شد که ایشون مریض شده بودند وآمدنش بهفردا موکول شد؛فردای آنروزهم منتظر او شدیم ولی باز بازرس نیامد وباز گفته شد کهاینبارعیالش مریض شده .یعنی تا یک هفته به همین منوال گذشت یعنی هرروز یه بهانۀتازه ؛وبالاخره این تلسم شکسته شدو همان روزی که اصلاً در انتظارش نبودیم به مدرسۀما آمد؛آنهم با چه وضعی که خدا می داند. آنروزکذائی که معلمها وهمچنین دانشآموزان اصلاً حوصله درس دادن وپرسیدن وجواب دادن را نداشتندو.ومدرسه هم طبقمعمول کثیف وبهم ریخته وهمچنین بچه ها هم درحال جنگ وجدل با هم بودند؛ مدرسۀ مامثل میدان جنگ شده بود و.

آنروزوقتی بازرس آمدبه کلاس ما معلممان از سرماخوردگی بی حال بود با ورود ایشون با بیحالی احترامیگذاشت وواز بچه های زرنگ درسهائی پرسید وفقط این بچه زرنگها بودند که آبرو داریکردند،بعد بازرس با رضایت تمام از معلم وهمچنین شاگرد دان کلاس ما تشکری کرد ورفتوبعد معلوم شد که بازرس از کلاس ما و دو کلاس دیگر راضی بوده ،وازبقیه کلاسها راضینبود.


(قصه های مشت باقر)

(سرپیری ومعرکه گیری)

مشت باقر سر زمینشمشغول درو کردن گندمها بود که یکی ازاهالی ده سراسیمه خود را به او رساندوخبرفوتمادرش را بهش رساند.آخه این دم آخری مادرپیرش مریض وزمین گیر شده بود ودکترها همازش قطع امید کرده بودند؛وقتی مشت باقر خبر فوت مادرش راشنید کارش را رها کردوسریعبطرف خانه دوید ؛همسایه ها نزدیک خانه اش جمع شده بودند وگریه وزاری سرداده بودندووقتی او را دیدند بهش تسلیت گفتند.

بنده خدا مشت باقرخیلی شوکه شده بود ونمی دانست چیکارباید کند. خلاصه که به کمک اهالی محل تشیعپیکر مادرش را انجام دادومراسم آبرومندی هم برای مادرش ترتیب دادوهمۀ همسایه ها همبه خانه های خود برگشتند ومشت باقر در خانه تنها ماند وحتی درو مزرعه را هم بهامان خدا رها کرد؛او دیگر اصلاًدستو دلش به هیچ کاری نمی رفت.

خلاصه که شب هفتوچهلم وسالش را هم بخوبی برگذار کرد؛همۀ بچه ها هم به او دلداری میدادند .بعد ازیکسال بچه ها منتظر شدند که او بازهم برایشان داستان بگوید ،ولی او حوصلۀ هیچ چیزیرا نداشت .

وقتی اهالی محل دیدندکه مشت باقربه چه فلاکتی افتاده ،تصمیم گرفتند که دست بدست هم بدهندو او را از این حالت منزوی بودن در بیاورند .قرارشدکه برای او(آستین بالا بزنند)یعنی او را سروسامانی بدهندو برایش زن بگیرند.ولیبعضی ازآنها موافق این امر نبودند ومدام اشکال تراشیمی می کردند ومی گفتند:کی بهاین پیرمرد آخرعمری زن میده ویا می گفتند)سرپیری ومعرکه گیری).

بالاخره رأی بااکثریت همسایه ها پیش رفت وهرروز او را امیدوارتر می کردندوهربار به خواستگاری هایزیادی می رفتند وبیشتر جاهائی  که رفتندجواب بی نتیجه ماند،آنهم یا بعلت پیری یا بعلت کم درآمد بودن مشت باقر بود(ایرادهای بنی اسرائیلی)گرفته می شد.

البته بقول بعضی ها:مشت باقر که سنی نداشت ،فقط 40 سالشه که اونهم مشکلی نیست(تازه اول چهل،چلیوجوونیش)؛واین هم برای مردها مشکلی نیست .حالا اگه دختری به سن 30 سال برسه میگن(پیردختر ترشیده است).ولی حالا که مردِ بهش می گویند(جوون با تجربه وپختهایِ).یعنی سردو گرم روزگارو کشیده وحسابی تجربه کسب کرده واینجور آدمهافکراقتصادیشون هم خوب کار می کنه ودر ضمن خانواده دوست هم هستند.ولی بنظر مناینطور نیست بالاخره هرکسی تو زندگیش یک نقطه ضعفی داره ویکروزی از مشکلات زندگیبه نقطۀ جوش خواهد رسیدوصبرش سرانجام به پایان می رسد.

خلاصه که هر طوری بودبرای مشت باقر یه دختر 28 ساله ای که آنهم مطلقه بود ویک پسر3 ساله هم داشت برایشگرفتندو گفتند:که این دختر هم سردو گرم روزگاررو چشیده ومی تونه تو رو خوشبخت کنهوهم اینکه پسرش میتونه تو روازاین حالت بیحالی وماتم گرفته دربیاره .البتههمینطورهم شد ؛چون پسر خیلی شیطون وآتیش پاره بود ومدام از (درو دیوار بالا میرفت)وکسی هم جلودارش نبود جزء مشت باقر که به قول خودش قلقش دست خود اوست وبس.

هروز کار مشت باقرشده بود تربیت این پسربچه شیطون یا براش خوراکیهای جورواجور می خرید یا اینکه براشاسباب بازی ویا اینکه اورا به گردش می برد وحسابی خرجش میکرد ودرعوض می خواست کههر کاری رو که او می خواهد پسر انجام بدهد ؛یعنی با همه به خوبی رفتار کند ویااینکه از کلمات ادبی درجملاتش استفاده کند وبه همه احترام بگذارد .حال چه همه بااو خوب یا بد رفتار کنند اودر هرحال باید خوب باشد .بطوری که هرجا هم که می رفتپسر هم به همراهش می رفت ودر کارها بهش کمک می کرد وهردو خیلی بهم وابسته شدهبودند؛میشه گفت مشت باقر از این بچۀ بی ادب یک بچۀ نمونه ساخته بود بطوری که همۀاهل محل آرزوی همچین بچه ای را داشتند؛درکل زندگی مشت باقر هم عوض شد وبیشتر دلبکار وخانواده اش می داد .ودیگر(وقت سرخاراندن راهم نداشت).دیگر حتی وقت قصهگفتن را برای بچه های اهل محل راهم نداشت وفقط آنهم شبها برای پسر خودش قصه می گفت.


کوچه محله ی ما

قسمت سوم

زهره امراه نژاد

بنظر من بچۀ اول بودنخیلی درد سر داره آخه من 9 سالمه ودو خواهر دو قلوم 5 ساله هستند وکاری از دستشانبر نمی آید ومعمولاً همۀ کارهای اونا می افته گردن من ؛ مثلاً تمیز کردن اتاقشونوفقط اونا جزء نق زدن ومسخره کردن من چیز دیگه ای بلد نیستن ومن هم چاره ای جزءگذشت کردن از خطا هایشان نداشتم ؛آخه اونا وقتی کار بد میکردن آنقدر مظلومانه بهطرف نگاه میکردن که آدم دلش به رحم میومدو اونا رو میبخشید.

***

یه روز که داشتم ازمدرسه برمیگشتم،طبق معمول زنگ در رافشار دادم بعد از کمی معطلی در باز شد با دیدنخاله ام تعجب کردم گفتم: سلام شما اینجا چیکار میکنید؟!.

دیدم اشک تو چشماشجمع شد وزود برگشت تا من اشکاشو نبینم و گفت:هیچی بهروز جون چیزی نشده،وزود رفت تواتاق من هم دنبالش رفتم.مادرم گوشۀ اتاق کز کرده وبه جایی خیره شده بود واشککوشۀ چشمش خشک شده بود ،گفتم :مامان چی شده چه اتفاقی افتاده؟چرا کسی چیزی به مننمیگه؟چرا ساکتین آخه یکی یه چیزی بگه؟!.مادرم با صدای من بهم نگاه کرد وزد زیرگریه،گریه امونشو بریده بود.من که کاملآ گیج شده بودم به اطرافم نگاه کردم ؛دیدمچند تا از زنهای همسایه آنجا بودن وداشتن به مادر دلداری میدادند و تسلیت گفتندوبعد یکی،یکی خداحافظی کردند ورفتند؛من که خیلی شوکه شده بودم نمی دونستم چیکارباید بکنم؛از پنجره به حیاط نگاه کردم،دیدم پدرم وچندتا از مردهای فامیل ،همسایهها با هم گرم صحبت بودند؛سریع به حیاط رفتم و موضوع را از پدر پرسیدم اوگفت:

خودت که بهتر میدونیمادر بزرگت دو ماه که بیمارستان بستری بود اون هم به علت سکتۀ قلبی اون همون دیشب.اونقدر ناراحت بودم دیگه چیزی نمی شنیدم وپاهام شل شدو غش کردم؛ وقتی چشمو بازکردم دیدم تو اتاق خودم هستم ومامانم بالای سرمه وداره آب میپاشه توصورتم.مادرمگفت:

مادر خوبی .تو کهمنو نصف جون کردی.من نمیدونم مواظب تو باشم یا به عذا داری مامانم برسم.

یهو به فکر مامانبزرگم افتادم؛یاد صورت خندونش ،مهربونیاش،دلواپسیاش دل سوزیاشخلاصه هر چی ازشبگم باز کم گفتم .همانطور که قبلآ گفته بودم من بچۀ شری بودم البته برای غریبه هانه خودی ها ولی با اینحال هر وقت کار بدی ازم سر میزد مامان بزرگم فوری بدادممیرسد و منو از دست پدر و مامانم نجات میداد؛البته نه اینکه پدر ومادرم ظالم باشنانه اصلاً.فقط یکمکی منو گوش مالی میدادند که اونهم لازم بود وگرنه بقول بزرگترها((بچه عزیزه ولی تربیتش عزیزتره)).

تو این فکرها بودم کهپدرم وارد اتاق شد؛من همانطور بیحال تو تختم دراز کشیده بودم،که پدرم آمد بالایسرم ودست نوازشی روی سرم کشید وگفت:حالت بهتر؟ پاشوپسر به خودت بیا ((مردی گفتن،زنی گفتن)) غش کردن دیگه چه صیغیه ،با یه خبر بد که آدم پس نمیافته بلا نصبت مرداتو هم واسه خودت مردیا.بالاخره(( این شتریه که در خونۀ هرکی میخوابه ))،

((دیرو زود داره ولیسوختو سوز نداره))خب دیگه کاریش هم نمیشه کرد؛فقط از خدا بخواه که به همۀ ما صبربده تا این مصیبت رو تحمل کنیم .انشاءالله که حتماً جاش تو بهشته . وبعدآرام،آرام شروع کرد به گریه کردن واز اتاق خارج شد.


کوچه محله ی ما

قسمت دوم

کوچه محله ی ما

یه روز که داشتم ازمدرسه به طرف خانه برمیگشتم مثل همیشه آنقدر گرسنه بودم که ازهر خونه ای که بوهایخوشی به مشامم میرسید آنها را حدس میزدم:((این بوی دمی گوجه ست،خونۀ بعدی بویباقالی پلواین یکی بوی آش رشته ست،آخ جون این یکی دیگه بوی چلوکباب)).پیش خودممیگفتم: ((خدا کنه امروز چلوکباب داشته باشیم)) با اینکه میدونستم امروز آبگوشت موندۀ شب قبلِ ولی باز دلممیخواست کباب باشه. آخ .صدای قارو قور شکمم دیگه بهم مهلت فکر کردن نداد ؛منهم سراسیمه بطرف خانه یه نفس دویدم وقتی به در خانه رسیدم فوری دستم را بدون توقفروی زنگ در فشار دادم .از آنطرف در صدای داد مادرم را شنیدم که میگفت:چه خبرتِزنگو سوزوندی نا مسلمون صبر کن دیگه اومدم.

در که باز شد یهو مثلتیر عجل پریدم تو مادرم با این کار من نیم متر پرید عقب وگفت: وای خدا مرگم بدهزهره ترک شدم بچه خدا بگم چیکارت نکنه تو که منو نصف جون کردی.

من گفتم:اه ببخشید.سلام.غذا چی داریم؟

مادرم گفت:نون خالیوخورشت دل ضعفه.

گفتم:مامان د بگودیگه چی داریم؟

-       خب همون غذایدیشب.آبگوشت. تازه اون هم نون نداریم برو 2 تا بگیرو جلدی بیا اینم پولش.

با شنیدن این حرفکاملاً حالم گرفته شد گفتم: وای نه حالش نیست .من خیلی خسته ام نای راه رفتنندارم آخه چرا من؟

-       پس کی بره منکه ازصبح تا حالا به روفتو روب خونه میرسیدم دیگه وقتشو نداشتم ؛ازاین دو خواهرت هم کهکوچیکن نمیشه اونا رو بفرستم برن نون بخرن ،وگرنه باید آبگوشتتو خالی ،خالی بخوریخلاصه که خود دانی از ما گفتنو از تو نشنیدن.


کوچه محله ی ما

قسمت اول

این داستان برمیگردهبه آن موقع که من کودکی بیش نبودم ،آن موقع ها که یادم میاد زندگی یه صفاو صمیمیتخاصی درآن کوچه ،محله ها وجود داشت ،حتی یادم میاد که چقدر خانوادۀ ما خوشبختبودیم،آنقدر که همۀ فامیل و دوستان به صمیمیتی که در زندگی ما وجود داشت غبطهمیخوردند.

آن روزها آنقدربه منودو خواهرم خوش میگذشت که انگار فارق از دنیا بودیم و هیچ نگرانی در زندگی نداشتیمجزء درس خواندن که آنهم برای من یه دغدغۀ بزرگی محسوب میشد ،چون من اصلاًعلاقه ایبه درس خواندن نداشتم وهمیشه پدر ومادرم منو نصیحت میکردند.

پدر-آخه پسر تو،توزندگیت چی کم داری که یا درس نمیخونی یا اینکه مدیر ومعلم ازت شکایت میکنند،یه روزاز مدرسه فرار میکنی ،روز دیگه با بچه ها دعوا میکنیو سرو کلشونو میشی.بهتگفته باشم تو با این کارات سر سالم به گور نمیبری آخر یه کار دست ما وخودت میدی! .

مادرروبه پدر کردوگفت: زبونتو گاز بگیر مرد؛بعد رو کرد وبمنو گفت:بچه مگه تو چیت از پسر عموهاوپسرخاله هات و.کمتر،اونا با اینکه وضع مالیشون هم مثل ما کم درآمده ولی با این حالسرشون تو درسشونه ولی تو چی همینجوری وقتتو تلف میکنی وهر وقت هم که دوستات میاندنبالت که برین فوتبال میدوی میری پیه یللی ،تللی آخه اینهم شد کار تو اصلاً بهفکر آیندات نیستی؛عاقبت میخوای چیکار شی حتماً میخوای فوتبالیست شی که اونهم بعیدمیدونم عرضهُ اون کارهم نداری.

منهم که باشنیدن اینحرفها سرمو پایین می انداختم وچیزی نمیگفتم وزیر چشمی به دو خواهرام نیگاه میکردمکه داشتند در گوشی باهم حرف میزدند وبه من اشاره میکردند و منو مسخره میکردند وبهمن شکلک در می آوردند.از این کارشون خیلی عصبانی بودم اگه مامان اونجا نبود حسابشونو میرسیدم حیف که نمیشد .

خلاصه بعد از اینحرفها رفتم سراغ درسام و با بی میلی تمام شروع کردم به درس خواندن ،ولی فکرم درگیرحرفهای پدرو مادرم بود .واقعاً آینده ام چه خواهد شد.


کوچه محله ی ما

قسمت پنجم

کوچه محله ی ما زهره امراه نژاد

38 روز از فوت مامان بزرگمیگذشت وتو این مدت پدر بزرگم از تنهایی ودوری از مامان بزرگم ،از بس غصه خوردهبود سخت مریض شد مرضی اش آنطور که دکترها گفته بودند(آیزایمریا فراموشی هاد) که آنهم اگر ادامه پیدا میکرد ممکن بود به عواقب بدترو خطرناکتری دچار میشد؛بنابراینباید بیشتر مواظبش باشیم.

تو اینمدت پدر بزرگ به خانۀ ما آمده بود .روز 38 پدر بزرگ به همراه پدر ومادرم برای شبچهلم مامان بزرگم  به شیراز برگشتند وما رابا خودشان نبردند چون من باید به مدرسه میرفتم وچون کسی هم نبود که از مانگه داریکنه مامانم ما رو به زنه همسایه که اسمش اقدس خانم بود سپرد وقرار شد فردای مراسمچهلم به خانه برگردند.

تو ایندو روز اقدس خانم از صبح میومد پیش دو خواهردو قلوم (بیتا،بهاره).ومن هم که صبحها تا ظهر مدرسه بودم و وقتی هم که میومدم خونه دو خواهرم فوری میومدن ومیپریدنبغلم منم که خسته بودم ولو میشدم رو زمین و شروع میکردیم به خندیدن که با صدای مااقدس خانوم  از تو آشپزخونه اومد تو وقتیما رو تو اون وضع دید اونم شروع کرد به خندیدنزود باشین بچه ها سریع بیاینناهارتونو بخورین من الان هزارتا کار دارم الان اصغر آقا میاد خونه ومن ناهار درستنکردم ؛وما هم به حرفش گوش میدادیم تا اون بنده خدا هم بتونه به زندگیش برسه وبعدکه ظرفارو شست رفت خونه اش ودوباره شب میومد برای ما شام درست میکرد ومیرفت وآنوقتبود که اصغر آقا میومد و تا صبح پیش ما میموند تا ما نترسیم؛ تازه اونوقت بد بختیما شروع میشد چون اصغر آقا موقع خواب با صدای بلند خورو پف میکرد ونمی ذاشت که مابخوابیم. صبح که شد باصدای ایشون از خواب بیدار شدیم .پاشین تنبلا بوین نمازتونوبخونین  تا آفتاب نزده .ما هم خسته وخوابآلود جواب دادیم:سلام صبح بخیر ولی ما که نماز بهمون واجب نشده .ناگهان جعفر آقابا صدای بلند داد زدو گفت: خب که چی بچه باید از بچگیش عادت کن که زود نمازشوبخونه تا وقتی به سن تکلیف رسید بهونه تراشی نکنه.منو خواهرهام مثل فنر از جاپریدیم ورفتیم وضو گرفتیم وزود آمدیم،البته من چون کمی بزرگتر از خواهرهام بودموضو گرفتن ونماز خوندنو از مامان بزرگم یاد گرفته بودم

ودوخواهرهام هم ازمن تقلید میکردند.

جعفر آقاگفت:زود باشید دیگه بیاین اینجا کنار من وایسین؛ بعد

روبهخواهرهام کرد و گفت:شما دخترها پشت سر ما وایسین منو آقا بهروز هم جلو  وهر چی من خوندم شما هاهم تکرار میکنید،دیگهسوال نکنید شروع کنید

همانموقع به یاد مامان بزرگم افتادم که چجوری با مهربانی به

ما وضوگرفتن و یاد میداد،یا چطوری سر نماز وای میستاد ونماز رو خیلی شمرده وآروم برای ما میخواند وما هم با خوشحالی بسیارپا به پای او نمازمان را میخواندیم.

نماز کهتموم شد تازه جعفر آقا رفت سراغ رادیو وقتی روشنش کرد صدای نوای شیر خدا به گوشرسید وخودش شروع کرد به ورزش کردن وما را هم مجبور کرد که هر کاری او میکند انجامدهیم ،اولش یکم برامون مشکل بود چون ما هیچوقت عادت نداشتیم بعد از اینکه از خواببیدار شویم شروع کنیم به

وَرجه،وُرجه کردن خلاصه که نیم ساعتی ورزش کردیم وکم حالمون جا اومد دراین موقع بود کهاقدس خانوم سر رسید و گفت: بچه ها دیگه بسه تا شما  برید صورتتونو بشوریدو بیاین

منمصبحونرو آماده میکنم ،آقا بهروز زود آماده شو که باید مدرسه الان دیرت میشه ها .


کوچه محله ی ما

قسمت چهارم

کوچه محله ما

مادر وپدرم اجازۀ منو به مدت 7 روز ازمدرسه گرفتند؛چون خانۀ ما در تهران بود ولی مامان بزرگم وپدر بزرگم وکلاً تمامفامیلمان درشیراز زندگی میکنند؛چون بخاطر انتقالی شغل پدرم ما به تهران آمدیمودیگر در اینجا ماندگار شدیم؛ وقتی ما به اینجا آمدیم من حدوداً یک ساله بودموچیزی از شهر خودم که شیراز بود یادم نمی آمد،ولی بعدها که کمی بزرگتر شده بودمخیلی دوست داشتم دوباره به زادگاهم برگردم ولی پدرم مخالفت می کرد چون کارشدرتهران بود؛پدرم بهم قول داده بود که وقتی بازنشسته شد به شهرمان برمیگردیم؛البتهبرای تعطیلاتش ما را به شیراز میبرد،بیشتر به خانۀ فامیل هامون میرفتیم.

بالاخره هرطور بود ساکمان را بستیم وبه اتفاق خاله وشوهرش برای خاکسپاری مامان بزرگ به شیراز رفتیم؛مراسم عذاداری که تمام شد ما عازم تهران شدیم،ماهر دفعه که  برای مسافرت به شهر شیراز میآمدیم خیلی به نظرمان شهر قشنگی می آمد ولی اینبار با هر دفعه فرق میکرد،انگار شهرتو سکوت مرگباری فرو رفته بود؛انگار همۀ شهر عذادار مامان بزرگ من بودن البته اینبه نظر ما اینطور بود

خلاصه که منو بچه های فامیل وقتی آنجا بودیم یعنی خونۀ مامان بزرگ رامیگویم همش دربارۀ مامان بزرگ حرف میزدیم؛وقتی جای خالیش را نگاه میکردیم یاد حرفهای شیرینش می افتادیم که میگفت:بچه ها سعی کنید تو زندگیتون

به کسی بدی نکنید ،دل کسی رو نشید،غیبت نکنید،

تا خدا از شما راضی باشه تا میتونید به دیگران احترام بگذارید.

تا اونجا که من یادمه مامان بزرگ کناره سماور زغالیش میشستو واسه همهچای میریخت ولی آن روز یکی از زنهای فامیل بجای او نشسته بود واز همه پذیراییمیکرد.

یک آن،یاد مامان بزرگ افتادم که هر برای خیرات اموات حلوا می پخت و به همسایه هامیداد.یکی از بچه ها گفت: بچه ها یادتونه وقتی ما میومدیم پیش مامان بزرگ ومیگفتیمبرامون قصه بگو واون هم فقط دو تا قصه بیشتر بلد نبود یکیش چهل گیسو یکی دیگشمحسین کرد شب ستری  همیشه هم وسط داستانخوابمون میرفت بطوری که چند شب اونو سریالیش میکرد واز بقیه اش تعریف میکرد


کوچه محله ی ما

قسمت هشتم

زهره امراه نژاد

بعد از یک سال که ازفوت پدر ومادرم می گذشت ما دل تنگشان شده بودیم وبعد عمو وبقیه تصمیمشان را عملیکردند ومنودو خواهرم رو فرستادند پرورشگاه ،وضعیت آنجا را هم

که همه میدانند کهچگونه است(دخترها وپسرها )از هم جدا میکنند واین دبارۀ ما هم صدق میکرد.

اوائل خیلی برایمانسخت بود ولی به مرور زمان برایمان عادی شد وتو این مدت فامیلها به ما سر میزدند کهمثلا خودشان ما کم و کثری نداشته باشیم.

آن موقع که تازه بهاینجا آمده بودیم(پرورشگاه)،پسرهایی که از من بزرگتر بودند مدام سر به سرممیذاشتن،بقول خودشون هر چی باشه پیشکسوتاً دیگه وحرف اول وآخرو اونا میزنند وما همبدون چونو چرا باید قبول کنیم وهیچ اعتراضی هم نباید بکنیم وگرنه تیکه بزرگمونگوشمونهمن همیشه نگران دو خواهرام

بودم که نکنهدخترهاهم اینجوری باشند.خدا.خدا میکردم که بلایی سرشون نیاد.وقتی که برایبازی به حیاط میرفتیم ازشون میپرسیدم که مشکله خاصی ندارند ،اوناهم میگفتند: نهدخترا کمتر مارو اذیت میکنند. وچیز مهمی نیست خودمون حلش میکنیم.با این حرفکمی خیالم راحت میشد ولی باز نگرانشان می شدم. هر چی باشه من برادر بزرگتر بودموباید مواظبشون می بودم. آخه اونا تنها یادگار پدرومادرم بودند.

از آنموقع تا بهبعد. چندین خانواده برای دیدن بچه ها به پرورشگاه میآمدند .اولا فکر میکردم کهآنها خانوادۀ بچه ها

هستند ولی اینطورنبود. بلکه برای سرپرستی از بچه ها میآمدند

وهر کدام از آنها رامیخواستن با خود میبردند وکاری هم به این

نداشتن که ممکن اینبچه ها با هم یا دو به دو باهم خواهرو برادرباشند.واینجوری بود که برادرهاوخواهرها از هم جدا میشدند ومعلوم نمی شد که آیا در آینده همدیگرو میدیدند یا نه.ولیبعضی از بچه ها به ندرت پیش میآمد که با هم انتخاب

شوند.بعضی مواقعبود که وقتی پدرومادری به آنجا میامد من یواشکی پشت سر آنها راه میافتادم تا ببینمآیا دو خواهرم را

انتخاب میکنندیا نه؟.ولی هر بار به خیر می گذشت .

ولی یکباردیدم یک آقاوخانوم جونی آمدند پیشه مسئول پرورشگاه واوهم آنها را برد تو قسمت دخترها،منم طبقمعمول یواشکی دنبال اونا راه افتادم تا ببینم آخر چه میشود؟.من همانطور که پشتدر وایساده بودم وداشتم به حرفها شون گوش میدادم ،شنیدم که خانوم حکمتی گفت:والااز شما چه پنهون این دو تا قضیه شون با بقیه فرق داره ایندو هم دوقلواند وهم یکبرادر بزرگتر هم دارند. که خیلی هم شره و نمی گذاره که کسی آنها را از هم جدا کنه.خلاصه که این سه تا باهمند واینا تا وقتی باهمند خیلی آرومند. ولی خدا نکنهاگه کسی بخواد اونا رو از هم جدا کنه.اوندفعه وقتی خواستن خواهرای پسر رو ببرندهمچین قشقرقی به پا کرد که نگوو نپرس.البته نمی خوام با این حرفا بترسونمتون ولیبهتر که از اول این مسئله حل شود که بعد نگین چرا به ما  نگفتین.از آن موقع به بعد همۀ بچه ها از اوناپیروی میکنند.و از اونا سر مشق میگیرند وما هم مجبوریم که دیگه خواهروبرادرهارواز هم جدا نکنیم.

آنگاه آن زن ومردجوان باهم م کردند وتصمیم گرفتند که

مراهم از نزدیکببینند وبا من صحبت کنند.خانوم حکمتی به آنها گفت:الان صداش میکنم.

-آقا بهروز بیاتو.ومنم که اسم خودمو شنیدم فوری آمدم تو.

خانوم حکمتی به آن زنو مرد رو کرد وگفت: چرا تعجب کردین .این بچه کارش همین هر وقت کسی برای انتخابفرزندی به اینجا میاد فوری پشت سرشون راه میافته تا اینکه مبادا کسی بخواد خواهراشوازش بگیره .خلاصه که جنجال به پا میکنه.

البته بچۀ بدی نیست.فقط نگرانه خواهراش امیدوارم که از دستش ناراحت نشید.

آن دو بامن صحبتکردند آنها بسیار مهربون وخوش برخورد بودند.حتی از پدر ومادرمون هم مهربونتربودند.خلاصه که هرچی ازشون بگم کم گفتم .نمیدونم شما به شانس اعتقاد دارید؟!

ولی من قبلا به شانساعتقاد نداشتم ولی حالا بهش اعتقاد پیدا کردم البته با دیدن ایندو زوج مهرباناعتقادم دو برابر شد.

آخه از آن موقع کهمامادربزرگ وپدربزرگ وهمینطور مادر وپدرمو از دست دادم خیلی احساس بد شانسی ویابدبختی میکردم. وهمیشه فکر میکردم حتما پیشونی نوشتم اینجور رقم زده شده .بعدهافهمیدم که این خودمان هستیم که سرنوشتمونو

میسازیم به تقدیرمانبستگی ندارد برای همین من هم تصمیم گرفتم که زدگیمو تغییر بدم.

خلاصه که این دو زوججوان ما سه تارو به فرزندی قبول کردند.یک هفته طول کشید تا آنها مراحل قانونیفرزند

خواندگی راطی کنند.وبعد آنها آمدندو ما را از آنجا بردند وما هم هرکدام با  دوستان صمیمی خود خدا حافظی کردیم وبه اتفاقپدرو مادر جدیدمان از پرورشگاه خارج شدیم .جلوی در یه ماشین شیک شاسی بلندمشنگ که اسمش را نمیدانستم چی بود وایساده بود. منو دوخواهرم مثل ندید بدیدا دورماشینو گشتیم

بعد من رو کردم بهپدر جدیدم وگفتم:این.مال.شماست؟!

او با اشارۀ سرولبخند کوتاهی گفت:البته چی شد اگه خوشتون نیومد عوضش کنم .من که کاملا گیج شدهبودم به تت پت افتاده بودموگفتم: نه.اینچه .حرفیه .از سر ما هم زیادهالبته. ببخشید که.اذحار نظر کردم.منو چه به. این کارا.بازم عذر خواهیمیکنم.

مادر جدیدمان گفت:این چه حرفیه چقدر تو ازما عذر خواهی میکنی اینجوری ما معذب می شیما!.

بعد سوار ماشین شدیمتا حالا تو عمرمون سوار همچین ماشینی نشده بودیم.انگار که رو ابرا سوار بودیم چهکیفی داشت.


کوچه محله ی ما

قسمت هفتم

کوچه محله ما

جعفرآقا رفت تو حیاط.من از پشت پنجره به او نگاه میکردم،

او با مبایلش با کسیتماس گرفت وچند دقیقه ای مشغول صحبت بود وکمی ناراحت بنظر میرسید وبعد از اینکهتلفن را قطع کرد زنش را صدا کرد وهردو مشغول صحبت شدند؛از قیافۀ اقدس خانوم مشخصبود که خبر بدی شنیده وناراحت ومتحیر شده بود؛ پیش خودم گفتم: نکنه از پدرومادرمخبر بدی شنیده نکنه.

شوکه شده بودم پاهامحس نداشت وگرنه زود میدویدم تو حیاط وازشون میپرسیدم؛به هر زحمتی بود از جام پاشدموآهسته بطوری که رو پاهام بند نبودم خودم را به حیاط رسوندم ،ناگهان

آندو متوجۀ من شدندمونده بودند چجوری موضوع را به من بگویند.

خلاصه که پدرومادرمتو اون تصادف لعنتی .ازدست رفته بودن دیگه منو خواهرام یتیم شده بودیم. چیزیبدتر از این دیگه نمیشه.

***

همۀ فامیل برای مراسم خاکسپاری پدر ومادرم آمدند؛بعد از7

روز همه به خانه های خود برگشتند،جزء عمووخانومش وخاله وشوهرش وپدربزرگ،آنها چندروزی پیش ما ماندند.

بهاره وبیتا خیلی بیتابی میکردند ولی من که بزرگتر از آنها بودم

سعی میکردم که با این وضعیت اسف بار که پیش آمده کنار بیام

وسعی میکردم دو خواهرم را هم آروم کنم .آنها هر شب کنارمن میخوابیدن.آنها فکر میکردند که ممکن منم اونا رو تنها بزارمو برم.ولی اونا نمیدونن کهمن بدون اونا میمیرم حتی نمی خوام لحظه ای از جلوی چشام دور بشن چه برسه که

بخوام اونا روترک کنم .اصلا فکرش هم برام عذاب آور.

خلاصه که قرار شد پدر بزرگ هم با ما زندگی کند آن هم در خانۀ ما.بهاین صورت که هفتۀ اول خاله ام پیش ما بماند(چون

من باید درسم را تمام میکردم ونزدیک آخر سال بود وبه من انتقالینمیدادند؛پس بنابراین ما نمی تونستیم که هر دفعه به خانۀ یکی از اقوام برویم،همانطور که گفتم همۀ آنها در شیراز بسر میبردند وما درتهران بودیم) خلاصه که هفتههای بعد نوبت عمو،عمه ها،دایی ها وخاله ها میشد که از ما نگه داری کنند.

مخصوصا پدر بزرگ که مریض حال هم بود وباید مدام دارو مصرف میکرد واگرهم حالش بد میشد باید او را به بیمارستان می بردند.

پدر بزرگ بعد از فوت مادر بزرگ وهمچنین مادر وپدرم که با فاصلۀ کمی ازهم بود،دچار قلب درد شدید شد که آن هم آنقدر گریه وزاری کرده بودکه منجر به سکتهقلبی شد ودکترها تاکید کرده بودند که نباید او را تنها بگذارند.تازه بعد از مدتیکه از فوت خانواده ام میگذشت ،پدر بزرگم حالش بدتر شد با اینکه همۀ بچه هاش بهنوبت هر کدام مواظبش بودند. او به مریضی آیزایمر هم دچار شد. به حدی که هیچ کسرو هم نمی شناخت و روز بهروز حالش بدتر میشد. بالاخره پدربزرگ رو تو بیمارستانبستری کردند.بعد از یک هفته پدر بزرگ مان هم دیگر دوام نیاورد واو هم مارو تنهاگذاشت.

مراسم پدر بزرگ هم به خوبی انجام شد.نمیدانم  چه شد که اقوام تصمیم گرفتند که ما را به پرورشگاه بفرستند،با اینکه تا آنموقع مخارجما به عهدۀ عمویم بود که او هم خودش گفته بود که از حقوق پدرمان خرج مان رامیدهد.اینطور که عمو برام گفته بود .که بعد از فوت پدرتان من موضوع را برای رییسادارۀ پدرتان توضیح دادم وآنها هم حدود یکماه حقوق پدرتان را قطع کرد .بعداز طیمراحل اداری(قانونی) قرار شد هر ماه

حقوق پدرتان را به حسابتان بریزند وتا وقتی که ازدواج نکردید

ویا ادامۀ تحصیل میدهید این امر پابرجاست ودرغیراین صورت

حقوق تان قطع میشود.

خلاصه که هر ماه حقوق پدربه عمو داده میشد اوهم تمامش را خرج منو دوخواهرم میکرد.خدا را شکر که خانه برای خودمان بود ومثل بقیۀ فامیل ها اجاره نشیننبودیم.


کوچه محله ی ما

قسمت ششم

فردای روز چهلم ،قراربود پدر ومادرم به خانه برگردند وآن روز با خوشحالی بسیار از مدرسه به خانهبرمیگشتم یه مقدار

هله هوله برای دوخواهرم گرفتم  وزود به خانه آمدم ؛دیدم طبقاین سه روز اقدس خانوم پیش دو خواهرم وداشت غذای آنها را

میداد وغذای مرا همبهم داد وبعد از شستن ظرفها دوباره بهم گفت:من میرم خونمون کاری داشتی صدام کنجلدی میام .بعد رفت.

آن روز تا عصر منتظرپدر ومادرم بودم انگار آنها کمی دیر کرده بودند خیلی دلم شور میزد زود رفتم سرتلفن ویه زنگ به خاله ام زدم و او گفت: نگران نباش آنها همین امروز ساعت 6 راافتادند ،شاید ماشینشون خراب شده باشه یاچمدونم شاید پدرت میخواد تو راه یهاستراحتی بکنه. نگران نباش خلاصه تا ساعت 5 یا6 عصرمیرسن الان ساعت5/5  اگه دیر کردند یه زنگ به من بزن تا پی گیرش بشم؛بعدخداحافظی کردو گوشی رو قطع کرد.بعد شروع کردم به درس خواندن اصلا حواسم به درسمنبود فقط میخواستم وقت بگذره همش چشمم به ساعت بود.

یهو نیگاه کردم بهساعت دیدم 5/6 شده وهنوز از پدر ومادرم خبری نبود؛زود رفتم سراغ تلفن وبه خاله زنگزدم  واو هم نگران شده بود ولی طوری صحبتکرد که مثلا من ناراحت نشم گفت:باشه همین الان با پلیس راه تماس میگیرم وبعد بهت

اطلاع میدم نگراننباش پیداشون میکنیم.

چند دقیقه بیشترنگذشته بود که با صدای زنگ در از جام پریدم وبا خوشحالی بطرف در رفتم؛وقتی درو بازکردم دیدم اقدس خانوم پشت در  با بی حوصلهگی سلامی کردم  وتعارفش کردم که بیادداخل.اقدس خانوم بهم گفت: الان خاله ات بهم زنگ زد.  گفت که بیام پیشت تنها نباشی.انشاالله کهپدرو مادرت صحیح و سالم میان پیشتون .فکر میکنم خودش هم که این حرفو زده بودخیلی مطمئن نبود میدونم اینو برای دلخوشی من گفته بود.

یک ساعتی گذشت ناگهانصدای زنگ تلفن به صدا درآمد.منو اقدس خانوم سراسیمه بطرف تلفن دویدیم واقدس خانومتلفنو برداشت وبا کسی که آ ن طرف خط بود صحبت کرد؛ ازحرفاش چیزی متوجه نشدم گهگداری میگفت:(بله .اِ.اوه.چی.نه.

باشه .یه کاریشمیکنم .)وبعد با بغضی که گلوشو گرفته بود به من نگاه کرد نمی دونست چجوری موضوعرو بهم بگه ،بعد از کلی کلنجار با خودش رو کرد و بهم گفت:چیزی نیست البته .هنوز مشخصنشده.داشتم ات حرف میزدم.پلیس راه به خاله ات گفته در ساعت 2 بعد ازظهرتوجادۀ شیراز- تهران دو ماشین یکی پیکان ودیگری پراید بوده. که دو کشته وسه مجروحداشته. که آن هم به سبب خواب آلودگی رانندۀ پیکان صورت گرفته .وپلیس از خالهات خواسته که شمارۀ پلاک ماشین مربوطه را اعلام کنه. ولی خاله ات که بلد نبوده .بنابراینقرار شده که خاله ات وشوهرش به بیمارستانی که مجروح ها را انتقال داده بودند بروند.تا فرد مورد نظرشان را شناسایی کنند وقرار شد که بعداً به ما اطلاع بدن .آخهاونها رو به نزدیک ترین بیمارستان آن شهر بردند. که فاصلۀ آن از شیراز دور استتا به اونجا برسند کمی طول میکشه.نگران نباش اگه چیزی بشه اونا به ما اطلاعمیدند.خدا کنه که چیزی نباشه .کاری از دست ما ساخته نیست جزء دعا کردن.باشنیدن این حرفها یهو از حال رفتم وقتی چشم باز کردم توی اتاق خودم روی تختخوابدراز کشیده بودم. ودیدم جعفرآقا بالای سرمه سریع فریاد زد: زود باش بیا خانومپسر بهوش اومد. واقدس خانوم زود اومد بالا سرم وهردو یکصدا گفتند:حالت چطورخوبی؟مارو ترسوندی ! چرا اینقدر خودتو اذیت میکنی ؟هنوز که اتفاقی نیوفتاده.

من گفتم:ازپدرو مادرمچه خبر؟راستی بهاره وبیتا کجا هستند؟!

اقدس خانوم گفت:نگراننباش تو به فکر خودت باش تا زودتر

خوبشی.جعفر آقاگفت: دِکی این چه کاریه که تو میکنی هی زرتو،زرت غش میکنی؛فردا تو زندگی میخوایچیکار کنی حتما تا به مشکلی برمخوری زود غش میکنی. یکم مرد باش .این کار آدمایظعیف .تو دیگه واسه خودت مردی شدی .

بعد اقدس خانوم شروعکرد به نصیحت کردن من وگفت:آخه پسر جون تو فکر نکردی. این دوتا (بیتا وبهاره) بااین کار تو چقدر نگران میشن. تازشم این بنده خداها چشم امیدشون (بعد از خداوهمینطور پدرومادرت) به توست. تازه اونا چه گناهی کردن که کوچیکتر از تو هستن.منم گفتم :آخه من چه گناهی کردم که برادر بزرگتر هستم .وهمۀ این سختیها رو بایدتواین سن کم تحمل کنم .بخدا منم آدمم. بالاخره یه جاهایی هست که آدم کم میاره.بعد شروع کردم به گریه کردن.

دراین موقع بود کهجعفر آقا اومد پیشم ودست نوازشی رو سرم

کشید .من یهو انگارکه دنبال یه بهونه ای بودم ،خودمو تو بغلش

انداختم وهای ،هایشروع کردم به گریه کردن .


کوچه محله ی ما

قسمت یازدهم

من در ادامۀ حرفمگفتم:یادم میاد مادرم خیلی طلا دوست داشت

او میگفت:اول زندگیمانکه مستاجر بودیم هر ماه برای دادن اجاره خانه یکی از طلا هایم را می فروختم.وپولشرا به پدرت می دادم . تا روی پولی که از اداره اش می گرفت بگذارد تا به صاحبخانه بدهد. وتا آخر برج هیچ پولی نداشتیم که شکم مان را سیر کنیم ومجبور می شدیمکه هر روز به خانۀ مادرشوهرم برویم .

منم میگفتم:خب شما کهپول نداشتین پس چجوری طلا خریدین؟!

اونم در جواب میگفت:سر خرید بازار پدرت یکمی پول پس انداز کرده بود ویه گردنبند،یه گوشواره وخریدیمبعد هم تو عروسی. فامیل ها به من یه زنجیر طلا ،یه النگو ،4تا انگشترو2سکۀ طلابه من دادند.ولی حالا چی. حتی دریغ از یه انگشتر.

دیگه پدرم نتوانستبرایش طلا بخرد واو حتی برای خرید خانه هم از دوست و آشنا پول قرض کرده بود .کهآنهم خدا را شکر توانست با پس اندازی که مادرم کرده بود تمام بدهیش را بدهد. خلاصهبعد از بیست سال مستاجری. صاحب این خانۀ 50 متری شدیم. وبعد از آن هم یه ماشینپیکان دست دوم خرید که همش تند،تند خراب می شد و سر از تعمیرگاه در می آورد و.بعد هم آن حادثۀ کذایی پیش آمد و آنها ما را تنها گذاشتند ورفتند. وبقییه روهم که خودتان بهتر می دانید.

پدر خوانده امهمانطور که اشک در چشماش حلقه زده بود گفت:

بهروز جون ناراحتنباش منو فریده هرکاری برای خوشحالی شما میکنیم دیگر فکرش را نکن.هر وقت خواستیبگو تا ببرمت خانۀ پدریت.

منم گفتم :همینحالا.چطورِ؟!.او هم قبول کرد وما آمادۀ رفتن به آنجا شدیم.

وقتی به آنجا رسیدیمانگار که خاطرات بچگیم زنده شد وتمامش مثل یک فیلم سینمایی جلوی چشمم نمایانشد.اول پدرم را به یاد

آوردم که یه گوشۀاتاق نشسته بود وداشت تلویزیون نگاه میکرد

بعد به آشپزخانه رفتمومادرم را به یاد آوردم که داشت آشپزی میکردوبعد خودم را به یاد آوردم کهمشغول مشق نوشتن بودم .وبعد دو خواهرم را به یاد آوردم که هردو باهم وارد اتاقممیشدند ودفتر مشقم رو پاره میکردند.ومن با عصبانیت

دنبال آنها میدویدم.وآنها پشت مادرم قایم میشدند .ومادرم هم

از اونا دفاعمیکرد.ومنم چاره ای جز این نداشتم که اونا رو

ببخشم. در این فکرهابودم که فرشید مرا صدا کردوگفت: بهروزجون بیا اینجا عمویت آمده .چی شده چرا ماتتبرده

.تا من با عموتصحبت میکنم .شما هم به کارتون برسید.

منو خواهرام اول بهاتاق مادرم رفتیم تا آنجا که یادم میاد،مادر یه دفتر خاطرات داشت که اونو تو کشویدراورش قایم میکرد

وما حق نداشتیم بهدفترش دست بزنیم بقول خودش این خاطرات محرمانه اش در آن ثبت شده وهیچ کس نباید ازآن خبردار شود

و وقتی هم که اویواشکی میرفت تو اتاقش میرفت سراغ دفتر خاطراتش ،و وقتی که آن را آهسته برای خودشمی خواند بعضی موقع ها اشک میریخت وگاهی می خندید ومنم که پشت در وایساده بودمویواشکی داشتم او را نگاه میکردم  و بعضیموقع ها هم بقول معروف فضولیم گل میکردو وقتا ای که مادرم در آشپزخانه بود یواشکیمیرفتم تو اتاقش وتا میخواستم دفترش را باز کنم وبخوانم ،نمی دونم از کجا میفهمیدوبقول معروف زود میومدو مچمو میگرفت خلاصه که هیچ وقت نتونستم دفترشوبخونم.ولیحالا دفترش جلوی روم بود،انگار دو دل بودم که بخونمش یا نه.که بیتاو بهاره گفتندچرا معطلش میکنی

زود باش بخوندیگه.باحرف اونا یه کمی دلم قرص شد وبقول

معروف دلو زدم بهدریا ودفترشو باز کردم وخوندم.

مادرم تودفترش بیشتراز خاطرات کودکیش گفته بود،بعد هم از

خواستگارها ی کهبرایش آمده بود،بعد از ازدواجش با پدرمان،

بعد هم ازروزهایخوش  وسختیهایی که تو زندگی برایشان پیشآمده و  

باخواندن آن منوخواهرام هم خوشحال شدیمو هم ناراحت، خوشحال به خاطر خوشی که داشتند مثل خانه ویاماشین خریدن

ویا برای تولدما بچههاو آنموقع ها که ما نبودیم وآنها وقت بیشتری داشتند که به گردشو تفریح شانبرسندو چقدر شاد بودند ودر آخر گفته بود واینو زیاد تاکید کرده بود که اگه بچه هانبودند آنها چقدر زندگی شان پوچو بی معنی میشد واز این بابت خدا را شکر میکردند کهبا وجود بچه ها هنوزهم شاد هستند (البته آنموقع که زنده بودند) .


کوچه محله ی ما

قسمت دهم

یک روز عموم با من تماس گرفت وگفت:

-       سلام بهروز جون چطوریخوبی؟

-       سلام عمو جون خوبمشما چطورید؟

-        بیتاو بهاره چطورند اونام خوبند؟

-       بله خوبند،زنمو وبچهها چطورند؟

-       اونام خوبندو سلاممیرسونند.از خودت بگو. دیگه چه خبر؟.پدرو مادر جدیدتون که شما رو اذیت نمیکنند؟

-       نه بابا اتفاقاً اوناما رو خیلی هم دوست دارند وهمیشه به ما محبت میکنند.

-       میخواستم بهت بگم کهاز آن موقع که صاحب پدر ومادر جدید شدید من مجبور شدم که موضوع را به اطلاع شرکتبابات برسونم اگه نمی گفتم .آنموقع پرورشگاه به آنها میگفت وآنموقع کامون بیخپیدا میکرد. واوضاع بدتر می شد. آنها هم گفتند:پس از زیرنظر شرکت خارج شده اند و

دیگر حقوقی دریافت نخواهند کردواز آن تاریخ به بعد دیگر حقوق باباتقطع شد. وفقط مانده ارث ومیراثی که از او برایتان باقی مانده .که آن هم همانخانۀ50متری با لوازم خانه که اگر خواستید .بیا اینجا  ودربارۀ آن یه فکری بکنیم.اگر خواستی آنها رابفروش واگر نه آنموقع یه فکری برایش میکنیم.گفتم اینو به خودت بگم بهتره. چونآنقدر بزرگ شدی که خودت بتونی تصمیم بگیری هر چی نباشه الان باید سالت شده باشهدرست نمیگم؟!.

- بله شما درست می گید ولی اگه اشکالی نداره میخوام این موضوع رو باپدرم درمیون بذارم.

- البته. اتفاقا باید اینو بهشون بگی و نظرشونو بپرسی .معلومه کهبچۀ با ادبی تربیت کردند که آنقدر باکمالات شده ای که با آنها م میکنی.

- عمو جون داشتیم؟! این چه حرفیه. ما از اول هم با ادب بودیم.

خلاصه موضوع رو به پدر ومادرم گفتم وآنها هم قبول کردند و پدر خواندهام بهم گفت: البته این نظر منه ،بهتر نیست خانه واسباب ،اثاثیه اش را به کسی بدهیکه نیازمند است آنطوری ثوابش هم به روح پدر ومادر عزیزتان برسد؟.چون شما که پیشما هستید وما هم سعی میکنیم که شما در رفاه کامل باشید .وهر کم وکاستی که داشتهباشید ما برایتان فراهم میکنیم.باز خودت میدانی .

ما از اینکه پدر ومادر با گذ شتی نصیب مان شده بود بسیار خوشحال بودیموبه خودمان افتخار می کردیم وبدون درنگ پیشنهاد شو قبول کردیم و من گفتم:فقط یکچیز مانده. آنهم اینکه البته اگه اجازه بدین منو خواهرام میخوایم برای آخرین باربه آن خانه برویم وکتاب های پدر و نیز آلبوم هایمان ودفتر خاطرات مادرمان را همبرای یادگاری برداریم. از نظر شما که اشکالی نداره؟.آخه نمی خواهیم آنها رافراموش کنیم هر چی نباشه آنها پدر ومادر خوبی برای ما بودند.بااینکه آرزوهایزیادی برای خودشان داشتند. با وجود اینکه وضع مالی خوبی هم نداشتند. ولی برایرفاه و آسایش ما خیلی از خود گذ شتگی کردند. واز خیلی چیزها چشم پوشی کردند.

پدر گفت:البته .شما هر وقت امر کنید من شما را به آنجا میبرم

خیلی خوشحالم که خدا فرزندانی فهمیده به ما اعطاع کرد.


کوچه محله ی ما

قسمت نهم

داستان سریالی

وقتی که سوار ماشینبودیم یهو یاد پدرم افتادم. چقدر دوست داشت سوار یکی از این ماشینا بشه وهمیشهمیگفت:خانوم نیگا ،

نیگا ببین چه ماشینخوشگلیه،رنگشو نیگا .ببین خانوم کی گفتما. بالاخره ما هم اگه یکم نخوریکنیم. کمی پول پس انداز کنیم ما هم صاحب همچین ماشینی میشیم این خط واین نشون.

وبا انگشتش یه خطبعلاوه رو کف دست خودش کشید.

مادرم هم میگفت:ما کهبخیل نیستیم. ایشاالله که ما هم از این ماشینا میخریم (آرزو برجوانان که عیبنیست)تازه .انقدرم

نا شکری نکن الان بعضیاهستند که همین پیکان را هم ندارند وباید پای پیاده همه جارو گز کنند.

ولی اونها نمیدونستند که عجل به اونا مهلت نمی دهد که به آرزویشان برسند.خیلی دلم هواشونوکرده بود وناخدا گاه اشکی از گوشۀ چشمم جاری شد.پدرم(آقا فرشید) متوجه من شد ورو

به من کردو گفت:مردکوچک من.چی شده.اتفاقی افتاده؟!

من زود خودمو جمعوجور کردم وگفتم:چیزی نیست فقط یه لحظه یاد پدرم افتادم(آقا منصور)ومادرم(میناخانم) اونا هم آرزو داشتند که بتوانند یه روز همچین ماشینی بخرند.ولی نشد کهبشه.

وماجرا را برایشانتعریف کردم واو هم خیلی ناراحت شد ودستی به روی شانه من - که در کنار او در صندلیجلو نشسته بودم- زدو گفت:خدا رحمتشان کند.ناراحت نباش منو خانومم(فریبا) سعیمیکنیم زندگی خوبی را برای شما

فراهم کنیم .خدا بهشما صبر عطا کند.درست که ما هیچ وقت نمی تونیم جای پدرو مادر شما را بگیریم.ولی تا اونجا که بتونیم سعی میکنیم جای خالی آنها را احساس نکنید. البته ما بهخوبی آنها نخواهیم شد . ولی نمیگم باید آنها را فراموش کنید نه اصلا اینطور نیستبلکه باید حداقل ماهی یکبار به سر مزار آنها بروید.چون آنها برای شما زحمتبسیاری کشیده اند تا شما به این سن برسید وهم اینکه شما خیلی بچه های خوب وبا ادبیهستید واین خودش خیلی برای ما با ارزش.

ما هم برای خواستههای شما ارزش قائلیم.فقط یه خواهش از شما داریم که شما هم مارا به عنوان پدرومادر در کنارتان بپذیرید واز شما میخواهم که به درسهایتان بیشتر اهمیت بدهید.

من تو راه همش تو فکراین بودم که حالا خانۀ جدیدمان چطوری هست.حتما یک قصر خیلی بزرگ. همانطور کهتو فیلما بود

وقتی به آنجا رسیدیمدیدیم یک خانۀ ویلایی بسیار بزرگو زیبا

جلوی رویمان نمایانشد البته مثل قصر پادشاه ها که تو فیلمها

دیده بودیم به همانزیبایی بود.منو خواهرام غرق تماشای آنجا شده بودیم.که ماشین نگه داشت وفریباخانوم گفت: نمی خواین پیاده بشین.

وقتی وارد خانه شدیمبیشتر محو تماشای آن شدیم .کف زمین از سرامیک ساخته شده بود وسالن بزرگی داشت کهانتهای آن

نیم پلوید بود.طبقۀپایین 4 اتاق مجزا داشت.باضافۀ سرویس بهداشتی. وطبقۀ دوم آن هم 4 اتاق باسرویسبهداشتی مجزا.

فریبا خانوم به مااجازه داد که هر کداممان اتاقی جدا داشته باشیم وانتخابش هم با خودمونه.بهتر ازاین دیگه چی میخواستیم.همانطور که گفتم این خانه آنقدر بزرگ بود که

اتاق های زیادی داشتازجمله(اتاق کار،اتاق کتاب خانه،اتاقی که پراز وسائل ورزشی بود.)درطبقۀ پایین یکآشپز خانه قرار داشت وقتی وارد آن شدیم دیدیم که چند نفر داخل آن بودند

که مشغول کار بودندبا ورود ما همه دست از کار کشیدند وبه

ما سلامی کردند وماهم جواب سلام شان را دادیم.منو دو خواهرام تمام خانه را گشتیم بعد از آن به حیاطرفتیم .

حیاط که چه عرض کنممثل یه باغ بزرگ با درختهای زیاد بود و وقتی ما داشتیم تو باغ گردش میکردیم.دیدم خواهرام نیستند خیلی ترسیدم که نکنه آنها گم شده باشند. سریع به سالن آمدموسراغ آنها را از پیش خدمت (مرد)بود گرفتم وهر دو به حیاط رفتیم تا آنها را پیداکنیم .بالاخره با کلی مکافات آنها را پیدا کردیم ودوباره به اتفاق هم به سالنپذیرایی برگشتیم .

همانطور که گفتمفریبا خانوم به ما اجازه داده بود که هر کداممان اتاق جداگانه داشته باشیم ما همدر طبقۀ بالا هر کدام برای خودمان اتاقی انتخاب کردیم .داخل هر اتاق یکمیزتحریرکه رویش یک لپ تاپ  قرار داشت ویکتخت خواب ویک میز توالت وجود داشت.

البته در آن (بقولخودشان اعمارت نه خانه)اعمارت به غیر از فریبا خانوم وآقا فرشید(3پیش خدمت مردو2پیش خدمت زن و2

آشپز یکی مرد ویکیزن)بودند ولی مدام این دو آشپز باهم درپخت غذا تفاهم نداشتند وکلی با هم جرو بحثمیکردند ودر آخر باهم به تفاهم (آن هم بل اجبار) میرسیدند ولی ازحق نگذریم

غذاهای خوشمزه ایدرست میکردند. که ما تا آنموقع نخورده بودیم چون آشپز مرد غذاهای فرنگی درستمیکرد که بعضی از اونا برای ما بچه ها قابل تحمل نبود ولی بعضی از غذاهاش مثلپیتزاهاش خیلی خوشمزه بود.آشپز زن هم غذاهای ایرانی درست میکرد که آن هم دستپختش حرف نداشت.

خلاصه از غذا کهبگذریم کلا زندگی کردن درمیان آنها برای ما خیلی خوشایند بود وکلی بما خوش میگذشت.

البته فریبا خانوموآقا فرشید برای ما خیلی زحمت کشیدند وبرای ما بچه ها معلم خصوصی گرفتند. که مامجبور نباشیم برای درس خواندن به مدرسه برویم ؛چون آنها دوست نداشتند که لحظه ایاز ما دور باشند ویا مورد آزار واذیت بچه های دیگر

قرار بگیریم وبه قولمعروف می خواستند ما رو تو پر قو بزرگ کنند ؛البته نمی خوام بگم کارشون اشتباه بودنه اینطور نیست ولی با اینکار کمی از جامعۀ اطراف مون دور شده بودیم

البته نه اینکه بخوامبگم که ما را داشت بد بزرگ میکرد نه اصلا ولی هر کسی که ما را میدید میفهمید کهچقدر با ادب با

دیگران صحبت می کردیمحتما میخواهید بگویید که شما که باکسی رفتو آمد نمی کردید ولی یادم رفت که بگم مارفت وآمدمونو بافامیل های پدر ومادرم قطع نکردیم چون پدرو مادر جدیدمان اینطوری میخواستند که ما آنها را فراموش نکنیم بالاخره هر چی باشه آنها هم به نوبۀ خودشانزحمت ما را کشیده بودند .و باید از آنها قدر دانی کرد.

آنموقع ها که تازه بهپیش فریبا خانوم  وآقا فرشید آمده بودیم

برای ما خیلی سخت بودکه آنها را مادر وپدر صداشون کنیم؛

آنها هم به ما حقمیدادند ومیگفتند:اجباری تو این کار نیست شما

هر موقع که خواستیدمیتونید ما رو پدر ومادر صدا کنید؛البته ما

خیلی دوست داریم ولیمجبورتان نمی کنیم وما هم منتظر آن روز می مانیم.

بالاخره یه روز کهداشتیم با آنها بازی میکردیم نمی دونم چی شد که یهو من آقا فرشیدو پدر صدا کردموخواهرام هم فریبا خانومو مامان صدا کردند .فریبا وفرشید با تعجب به یکدیگر

نگاه کردند وهمگیشروع کردیم به خندیدن وبعد آنها یکی،یکی

ما رو بغل کردندوبوسیدند وما هم به آنها گفتیم:ای بابا  چرا آنقدر سفت بغلمون میکنین نفسمون بند اومد.

بعدازما عذر خواهیکردند وبازهم با حیرت بسیاربه ما نگاه

کردند ودرحالی که اشکدرگوشۀ چشمشان حلقه زده بود زود سر خود را برگرداندند که ما متوجه آن نشویم.ولی معلومبود که چقدر از این بابت خوشحال شده بودند.


کوچه محله ی ما

قسمت سیزدهم

کوچه محله ما

6سالی از این موضوع میگذشت والان من 24ساله وبیتا وبهاره

هم20ساله هستند .البته این دو خواهرم از 17سالگی خواستگارهای زیادیداشتند وهیچ کدامشان راقبول نمی کردند

وبه قول معروف ایرادهای بنی اسرائیلی میگرفتند.منهم از خدام بود کهآنها به این زودیها شوهر نکنند.

تا اینکه یک روز دو خواستگار که هر دو نفرشان باهم برادر دوقلو بودندهمزمان در یک روز به خواستگاری دو خواهرام آمدند؛وآنها هم زود قبول کردند ،ولیبرایم خیلی تعجب آور وسخت بود که این دو نفررا بپذیرم البته فاصلۀ سنیشان نسبت

به خواهرام 4سال بود یعنی هم سن خودم (24) ساله بودند.

ولی نگرانی من این نبود بلکه به خاطربیکاری واینکه دانشجو هم بودندودرهمان  دانشگاهی بودند که خواهرام درسمیخواندند

من تو این فکر بودم که آنها چطوری میخواهند به درسشون ادامه بدهنداینا تو خرج یومیۀ خودشون هم مونده بودند پس چطوری می خواستند از خرج یه زندگیبرآیند.

در صورتی که گفته بودند که هر کدامشان مستقلا برای خودشان یک خانه ویکماشین دارند،وتا مدتی خرج شان با پدرشان است

اینطور که می گفتند پدرشان تاجر بزرگی است ومدام به شهرها

وکشورهای بسیاری سفر میکند وکلی ثروت دارند؛ البته من آدمی نبودم کهخواهرامو به ثروت آنها بفروشم ولی چه کنم که آنها (بیتاوبهاره)به آن دو جوان دلبسته بودند وکاریش هم نمی شه کرد؛آنها گفته بودند که بعداز فارغل التحصیلشانوگرفتن مدرک به شرکت پدرشان خواهند رفت ومشغول کار خواهند شد وادامه تحصیلشانحداقل 2سال طول میکشد؛وهمین امر مرا نگران میکرد که بعد از ازدواجشان دو خواهرمباید از پدر شوهرشان خرجی بگیرند واین برای من خیلی زور داشت.

خواهرانی که من وپدر خوانده ام وهمچنین مادر خوانده ام مخارج زندگیشانرا تامین میکردیم حالا باید برای خرج خود التماس یه غریبه را بکنند؛ولی به نظر مااین خوشایند نبود.

ولی خواهرام از این بابت مشکلی نداشتند وماهم به ناچار به ازدواج آنهاتن در دادیم وعروسی مفصلی گرفتیم وآنها هم سنگ تمام گذاشتند وکلی تو خرج عروسی بهما کمک کردند در صورتی که هیچ احتیاجی به این کار نبود ولی آنها وظیفۀ خودشونمیدونستند که این کار را بکنند.


کوچه محله ی ما

قسمت دوازدهم

بعد از آن به اتاقپدر رفتیم وسائل اتاق همانطور دست نخورده مانده بود تواتاقش یک کتابخانۀ کوچک قرارداشت منو خواهرام

کتاب ها را برداشتیموداخل کارتن گذاشتیم و وسائلی که مربوط به پدر بود وخیلی هم براش مهم بود دریککارتن دیگر گذاشتیم

و وسائلی هم که مربوطبه مادر میشد جداگانه در یک کارتن دیگر گذاشتیم.

بعد به اتاق من وبعداز آن هم به اتاق خواهرام رفتیم وهر کداممان وسائلی که فکر میکردیم برایمان مهماست برداشتیم.

بعد نوبت به آلبوم هارسید به بیتا وبهاره گفتم:آیا شما پدرو مادرو هم یادتون میاد؟!بیتا گفت:من که خیلیکم اونارو به یاد میارم .چون آنموقع ما 5 ساله بودیم. وبهاره هم گفت:منم چیز

زیادی یادمنمیاد.ولی خیلی دوست داشتم یه خاطره ای از اونا

به یاد بیارم.

منم درجواب بهشونگفتم: ناراحت نباشید.عکسهاوفیلمبرداری که اونا ازمون کردند هست تا اونجایی کهیادم میاد فیلم خانوادگیمون توکشوی میز پدر بود الان میرم میارمش بعد رفتمو

اونو آوردم و گفتممیریم خونه و اونو میبینیم الان وقت نداریم باید زودتر اثاثیه لازمه رو جمع کنیم.

بالاخرهم ما ، عموجواد وفرشید پدر خوانده ام همانطور که همه توافق کرده بودیم خانه واسباب واثاثیهاش را به یک فرد نیازمند دادیم

 وآن بندۀخدا هم چقدر خوشحال شدو دعامون کرد.


کوچه محله ی ما

قسمت پانزدهم

(قسمت پایانی)

کوچه محله ما

یه روز وقتی از کلاسآمدم بیرون تو محوطۀ حیاط بودم وسرم تو گوشیم بود وداشتم برای آن روز خودم برنامهریزی میکردم ناگهان با دختری که اون هم در حال راه رفتن داشت کتاب میخواند برخوردکردم ومن گوشیم از دستم افتاد واون هم کتابش . هر دو هم زمان باهم دولا شدیم کهوسایلمان را برداریم که سرمان محکم بهم برخورد کرد وهمانطور که پیشانیمان را

می مالیدیم به همدیگرنگاهی کردیم واز یکدیگر عذر خواهی کردیم .به قول معروف بایک نگاه یک دل نه صد دلعاشقش

شدم آن دختر آنقدرزیبا بود که نگو من هنوز محو تماشای او بودم که دیدم دختر گفت:ببخشید اصلا حواسمنبود .واقعا معذرت میخوام.گوشیتون هم به خاطر من شکست.

من تازه به خودم آمدموگفتم:شما باید منو ببخشید .من هم با این حواس پرتیم باعث شدم که کتاب شما همخراب شود منم معذرت میخوام.

منم سعی کردم بهش کمککنم که کتابش را که ورق ،ورق شده بود و روی زمین پخشو پلا شده بود جمع کنیم.

بعدگوشیم را که رویزمین افتاده بود وبقول معروف هزار تکه شده بود جمع کردم با اینکه میدونستم دیگهمثل اولش نمیشه.

از یکدیگر خداحافظیکردیم.منم سوار ماشینم شدم و در اولین مبایل فروشی که سر رام دیدم توقف کردم ویه گوشی نوخریدم و سیم کارت گوشی شکسته شده رو- که خدارو شکر سالم بود- درآوردم وبه گوشی جدیدم انداختم، وبه خانه رفتم.

هرروز آن دختر را دردانشگاه می دیدم ، اول در کلاس آن ها به عنوان مهمان وارد می شدم و بعد، از اوجزوه قرض می گرفتم و بعد هم کم کم از این راه با هم دوست شدیم .اینطور که پیدا بوداو هم از من بدش نمی آمد و آنقدر به هم وابسته شده بودیم که اگر یک روز یکدیگر رانمی دیدیم دلتنگ هم می شدیم. دوستی ما آنقدر ادامه پیدا کرد که بالاخره با همازدواج کردیم.

و او هم داشت لیسانس(گرایش قلب و عروق) را می گرفت و آخر ترمش بود که ما با هم ازدواج کردیم.

بنابراین من با هزینهخودم مطبی هم برای مهشید گرفتم ،البته هر دو در ساختمان پزشکان در تجریش کار میکردیم، مهشید در طبقه اول و من هم در طبقه چهارم همان ساختمان مطب داشتیم.مهشیدمثل اوایل کار خودم ، زیاد مشتری نداشت، ولی بعد ها مثل من پیشرفت کرد.

البته ناگفته نماندکه مهشید هم مثل من بیمار هایش برایش مهم تر از پول بودند، پس او هم همانند من ازمریض هایش ویزیت کمتری می گرفت. حال می خواست پولدار باشد یا نباشد به حال ما فرقینمی کرد ، فقط نیت جفتمان کمک به بیماران بود و بس.

خلاصه از اینکار ماپزشک های دیگر برداشت اشتباهی می کردند و آن ها فکر می کردند ، ما با این روش میخواهیم برای خودمان مشتری جم کنیم و همیشه با آن ها درگیری داشتیم. این موضوعبالاخره بیخ پیدا کرد و ما مجبور شدیم مطبمان را به جایی دیگر انتقال دهیم و هر دومطب را فروختیم و به بیمارانمان آدرس مطب جدید را دادیم، البته در همان منطقه ،چند خیابان بالا تر. ساختمان جدید مطبمان ، یک ساختمان 10 طبقه بود که در هر طبقهاش دو واحد داشت و هر واحد 2 اتاق مجزا و یک آشپزخانه و سرویس بهداشتی هم داشت. ماهر دو در طبقه سوم  و هر دو در یک واحد کارمی کردیم. با اینکه کوچک بود ولی در آنجا آرامش داشتیم.

از فردای آن روز ، منبه دنبال مجوز آنجا به اداره اصناف و شهرداری می رفتم و هر روز در این اداره جاتها سرگردان بودم و برای گرفتن  یک امضاء ازاین اداره به اداره دیگر میرفتم و با کلی معطلی و سختگیری روئسا ، بالاخره مجوز راگرفتم؛ چون آنجایی که خریدم مجوز رسمی نداشت و فقط به عنوان یک ساختمان تجاریاستفاده می شده.

هر دو بعد از کلیسختی مطبمان را آماده کردیم ، و از فردای آن روز مشغول به کار شدیم.

 در آن ساختمان هر کس به کاری مشغول بود و هیچکسایرادی از دیگری نمی گرفت و در کل زندگی بر وفق مراد همه می گذشت.

من و همسرم بعد از دوسال که از ازدواجمان می گذشت صاحب یک فرزند پسر شدیم و اسمش را بابک گذاشتیم و ازبابت خواهرانم هم خیالم راحت بود که آن ها هم در زندگیشان خوشبخت بودند. آن ها همهرکدام صاحب فرزند دوقلو شدند. یکی دوقلوی پسر و دیگری دوقلوی دختر.

امیدوارم روزی برسدکه بچه هایی هم که سرنوشت مانند داشتند (پرورشگاه) آن ها هم در آینده سرنوشت خوبیپیدا کنند. انشاالله در آینده پدران و مادرانی برای آن ها پیدا شوند که بتوانند آنها را خوشبخت کنند. نه اینکه برای اهداف خود از آن ها بیگاری بکشند  و زندگیشان را تباه کنند.

به امید روزی که پدرو مادر هایی که می خواهند فرزندی را از پرورشگاه ها قبول کنند مسئولیت پذیر درقبال آینده ی آن ها باشند.

آنموقع است که بگوییمجامعه آن ، به رشد و تکامل فکری رسیده و هیچ مشکلی نخواهد داشت.

پایانن


کوچه محله ی ما

قسمت چهاردهم

کوچه محله ما

زندگی آنها با خوبی وخوشی شروع شد وهمانطور که آن دو

جوان گفته بودند بعد از دو سال در شرکت پدرشان شروع به کار کردند.

دراین مدت بیتا وبهاره هم مدرکشان را گرفتند وآنها هم در یک

شرکت خصوصی مشغول به کار شدند.

منهم که لیسانس پزشکی ام را گرفتم ودر حال حاضر26سالمه و ازدواج همنکرده ام وپدر خوانده ام هم برایم یک مطب شخصی گرفت وهنوز هم دارم درسم را ادامهمیدهم در همان رشته(مغز واعصاب)(فوق لیسانس)بنابراین صبح ها را درس میخوانم وعصرهادر مطب خود هستم .خدا راشکر بیمارانم هم کم هستند.

حتما پیش خود میگویید این دیگه چه وضعیشه،اگر هر کس دیگری بودمیگفت:خدا کنه مریض هام زیاد بشوند تامن بتوانم کسب درآمد کنم.

ولی من هدفم اینه که می خواهم به مردم جامعه ام که به من نیاز دارندکمکی کرده باشم تا سلامتی شان را بدست آورند.درست که درآمدم کم میشود  ولی ارزش اینو داره که ببینم مردمم در سلامتکامل بسر میبرند؛چون هر چی که باشه ما دکترها اولش قسم پزشکی میخوریم که جز بهسلامت مردم به منفعت خودمون

فکر نکنیم ولی متاسفانه هنوز هستند کسانی که به نفع خودشان عمل میکننداین کار از انسانیت بدوره امیدوارم روزی برسه که

که پزشکان ما به این نتیجه برسند که اولین کارشان این باشد که جانمردم برایشان با ارزش بشود.

همانطور که جامعۀ مان درحال پیشرفت وترقی است وپیش بسوی تکنولوژیمیرود والبته برای اینکه از تکنولوژی بالایی

برخوردار باشیم باید از خیلی چیزها چشم پوشی کرد مثلا اگر میخواهیمهوا وآب سالمی داشته باشیم باید خیلی چیزها را رعایت کنیم.مثلا همین کارخانه هاو دود همین ماشینها و

هزاران وسائلی  که باعث آلودگیهوا میشود واین هروز در جامعۀ ما رو به افزایش است وهمین امر روی اعصاب وروان

همۀ ما تاثیر میگذارد واین باعث تاسف است.


(دفترچه خاطرات سپیده)

(قهروآشتی)

ما همیشه طبق معمولماهی یکبار یا به مهمانی خانۀ عموها،عمه ها،دائی ها وخاله ها می رویم ویا آنها بهخانۀ ما می آیند واین مهمانی ها ودورهمی ها دربین همۀ فامیل ماهی یکبار می گرددوچقدر هم به ما بچه ها وهمچنین بزرگترها خوش می گذرد؛ البته وقتی مردها دور هم جمعمی شوند فقط ازکاروتجارت روزانۀ خود صحبت به میان     می آورند وزن ها هم ازهردری صحبت می کردندویا بهتربگویم ، بیشترغیبت به حساب می آمد وبس وفقط ما بچه ها بودیم که همیشهسرمان گرم بازیهای کودکانه امان بودوبه کار بزرگترها کاری نداشتیم.

یکروز همین دورهمی هابالاخره کار دست همۀ ما داد.اول از مردها شروع شد که یکهوعمووپدربا هم جروبحثکردند آنهم سرچه چیزی بود اولش ما بچه ها متوجۀ آن نشدیم وبعد زنها وارد معرکهشدند یعنی عمه ومادرم سر وصدایشان درآمد آنهم به طرفداری از شوهرهای خودشان . ماهم سراسیمه به اتاق رفتیم ؛البته اگر ما بچه ها سرو صدائی می کردیم بزرگترهاهیچوقت دخالت توکارما نمی کردند،چون آنها معتقد بودند که((بازی اشکنک داره سرشکستنک داره)) واین بین ما بچه ها زیاد پیش می آید ودرآخر باهم آشتی خواهیم کرد؛ولی همیشه بزرگترها مثل ما مدام سروصدا نمی کردند،ولی اینبار موضوع فرق می کرد.بعد مهمانی آنشب پاک بهم ریخت وهمه به خانه های خود رفتند وبازی ما بچه ها هم نصفهنیمه ماند،ما بچه ها هم اعتراضی نکردیم وآنشب متوجه موضوع دعوا نشدیم.

خلاصه بعد از کلیتحقیق وپژوهش بسیاریا بهتر بگویم البته به قول بزرگترها(فضولی)بیش ازاندازۀ ما بچهها سرازکار بزرگترها در آوردیم ؛البته سردستۀ گروه بچه ها من بودم وبه پسرعمهودخترعمه ام وهمچنین پسرعمو ودخترعمویم البته یواشکی طوری که مادرمان نفهمد باآنها تماس تلفنی داشتم وازآنهاهم خواستم که یواشکی به حرفهای پدر ومادرشان گوشبدهند؛البته می دانم که استراق سمع اصلاً کار درستی نیست،ولی چاره ای جزایننداشتیم وقرار شد همۀ ما بچه ها یه ترفندی را پیاده کنیم وبزرگترها را با هم آشتیدهیم،درصورتی که می دانستیم این کار خیلی زمان خواهد برد.وصد البته که به اینزودیها امکان پذیر نبود؛چون این ماه قرار بود خاله ها ودائی ها به خانۀ ما بیایندوماه دیگرهم ما به خانۀ یکی ازآنها برویم؛ پس باید اول بفهمیم که پدروعموومادروعمه سرچه چیزی دعوا یشان شده بود،بعد به فکرحل مشکل شان برآئیم .

دو روز بعد مهمانیمادر وپدرشروع کردند به تعریف از دعوای آنشب کذائی ومعلوم شد که دعوا سر استعدادیابی بچه هایشان بوده، وهرکدام می خواستند از شاهکارهای هنری فرزند خود تعریف کنندوبگویند که فرند خودشان نمونه ترهست؛حال نمی دانم چرا حرفش را زدند؟! ای کاشهمان شب قبل ازاینکه کاربه جاهای باریک بکشد،هنرهای فرزندان خود را مورد مقایسهقرارمی دادند واگرحرفشان پیش نمی رفت بعد باهم مجادله می کردند.

خلاصه ما بچه ها همباید از طرف بزرگترها طوری که آنها متوجه موضوع فوق نشوند همدیگر را دعوت بهمبارزه که نه،دعوت به مقایسه یا مسابقه استعداد یابی فرزندانشان به خانۀ یکی ازآنهادعوتشان کرد،ولی چطوری ؟!.این مهم بود.

اگر ما مادرو پدررامجبورمی کردیم که با عمو وعمه تماس بگیرندو آنها را برای آشتی برقرار کردن بهخانه امان دعوت کنند؛حتماً قبول نمی کردند واگرهم به عمو وعمه این پیشنهاد داده میشد متقابلاً آنها هم قبول نمی کردند؛پس چاره ای جز نامه نگاری نبود، پس دومتن نامهرا من ازطرف پدرومادرم به عنوان دعوت نامه وهمچنین عذرخواهی هم برای عمه وهم عموفرستادموقرار شد که دخترعمو وهم دخترعمه هر کدام جداگانه برای نامۀ فقط عذرخواهیبنویسندوبس،تا این آشوبو بلوا تمام شود وهمینطور هم شد بالاخره نامه ها کارساز شدوهرسه خانواده باهم البته درخانۀ ما روبرو شدندو آشتی وصلح برقرارشد.

 

 


(دفترچه خاطرات سپیده)

(هدیه)

یادم می یاد یکروز کهبچه ای 8 یا9 ساله که بودم ودرحال بازی ( کوچکترم سعیده که 5 سالهبود)مشغول بودم؛البته فقط تابستانها که مدرسه ها تعطیل می شد واوقات فراغت زیادیداشتم گه گداری باهم خاله بازی می کردیم وهردوهراسباب بازی که دم دستمان بود مثل (عروسک ووسائلی مثل استکان ،نعلبکی ،قندان ،سماور،قوری وپارچ پلاستیکی ) می آوردیموباهاش بازی میکردیم وهمینطورچادرنماز مادر که ازش دیوار درست می کردیم ،کهیکسرآنرا به دستگیرۀ پنجره وسر دیگرش را به دستگیرۀ در گره می زدیم وآنموقع هیچ کسحق نداشت در اتاق را بازکند وگرنه دیوارچادری ما روسرمان خراب می شد.

خلاصه توعالم بچه گیبودیم وتازه متکا های قدیمی را که حتماً یادتان هست چطوری بود؟!.مثل یک سوسیسبزرگ که پارچۀ سبز رنگی رویش کشیده شده بود وروی آنهم یک پارچۀ نیمه، سفید که رویشگلدوزی شده بود؛ماهم این متکاها رابرمی داشتیم بجای پشتی درخانۀ چادری خود قرارمیدادیم وبازی شروع می شد؛ یکبار سعیده به خانۀ من می آمدو یکبار هم من به خانۀ اومیرفتم ومهمان بازی شروع می شد؛درضمن از مادر هم می خواستیم که کمی تنقلاتیمثل(نخودچی وکشمش ،شکلات ویا میوه .)به ما بدهد تا مهمانیمان کامل شود ومادر همبرای اینکه ما چند ساعتی هم که شده آرام بگیریم همین کار را می کرد؛وخودش هم میرفت که به کارهای روزانه اش برسد.

فردای آنروز که منوسعیده مشغول بازی بودیم ؛دیدیم که مادر که تازه از خرید روزانه برگشته بود ما راصدا زد که:سپیده ،سعیده.هردو بدویید بیاین اینجا پیش من ببینید چی براتون خریدم.

ما هم با ذوق وشوقفراوان به پیش مادرآمدیم؛مادربرای من یک دفترچۀ زیبا که قفلوکلید رویش بود بهم دادوبه سعیده هم یک دفتر نقاشی ویک بستۀ مدادرنگی 6 رنگ کوچک بهش داد.ما آنقدر ازاین هدیه ها خوشحال شده بودیم که هردواز خوشحالی پریدیم بغل مادرمان  وسرو صورتش را بوسیدیم وازاوتشکر کردیم ومادرهماز خوشحالی ما شاد شد واو هم مارا درآغوش گرفت وبوسید؛مادرگفت:سپیده از این به بعدخاطراتت را چه خوب چه بد درآن یادداشت کن تاوقتی که بزرگ شدی با خواندن آن تمامخاطراتت برایت زنده می شود ومثل یک فیلم که روی پردۀ سینما ست جلوی چشمت می آیدوچقدر این صحنه دل انگیزاست.چون خود منهم یک دفترچۀ خاطرات از مادرم هدیه گرفتموتمام خاطراتم را درآن ثبت کردم وبعضی مواقع که دلم برای مادر وپدرودیگربستگانم کهتنگ می شود به سراغش میروم وآنرا مرور میکنم بعضی مواقع ناراحت وبعضی مواقع دیگرشاد می شوم.

وقتی مادر داشت اینحرفها را می زد دیدم اشک در گوشۀ چشمش حلقه زده وطوری که ما متوجه نشویم زود رویشرا از ما برگرداند ورفت که به بقییۀ کارهایش برسد منهم به گفتۀ مادرم گوش دادم وازهمان روز شروع کردم به نوشتن خاطراتم حال چه خوب باشه وچه بد همه را یادداشت خواهمکرد اولین خاطره هم همین بود هدیۀ با ارزش مادرم.


(دفترچه خاطرات سپیده)

(ماشین نو)

آنروزمنوخواهرم سعیدهمشغول نوشتن مشق هایمان بودیم ومادر هم طبق معمول توی آشپزخانه مشغول پختوپزبود؛که یکهوصدای بوق ماشینی را درکوچۀ مان شنید یم ؛خیلی جای تعجب بود،چون توکوچۀ ما هیچکس ماشین نداشت؛البته توخیابانها پر بود ازماشین ولی تو محلۀ ما اصلاًازاین خبرها نبود؛حتی آقا جواد هم که آنقدرپولداربود ماشین  نداشت؛آخه تومحل ما هروقت کالائی مثل(تلویزیون،رادیو، گرامافون یخچال، ماشین لباسشوئی یا ظرفشوئی و.)می آمد اواولین کسی بودکه آنرا خریداری می کرد وبقیه هم به تابعیت از او دست به خرید می شدند؛ما وبقیۀاهل محل اوائل که رادیو وتلویزیون نداشتیم به برای شنیدن ویا تماشا کردن برنامه هابه خانۀ آنها می رفتیم؛و اوهم بخاطر اینکه اجناسش را به رخ هم محله یها بکشد بهآنها اجازه می داد که به خانۀ آنها بیایند؛وتقریباً می شود گفت که همه بخصوص بچهها وخانوم ها وبعضی اوقات هم مردها به آنجا می آمدند؛وبعد از یکماه دیگر هم محلهیها بخاطر اینکه مدام مزاحم آقا جواد نشوند رادیو وتلویزیون برای خودشان می خریدندالبته کالاهای دیگر برایشان زیاد مهم نبود.

آنروز وقتی صدای بوقماشین را برای چندمین بار شنیدیم وچون خیلی کارداشتیم دیگر بهش اهمیت ندادیم.منگفتم: ای بابا این آقا جواد خسته نمیشه انقدر بوق می زنه؛حتماً اینبار می خوادماشینشو به رخ ما بیچاره ها بکشِ!!.سعیده گفت:نه بابا طرف اوغده ایِ می خواد بگهباباش ماشینو با بوقش براش خریده!!.

بعد هردو بیخیال شدیمو دوباره مشغول مشق نوشتن شدیم،بعد یکهو صدایِ باز شدن درِ کوچه را شنیدیم.سعیدهزود پاشد رفت ببینِ کی اومده؟!.معلومِ دیگه الآن ساعت4 بعداظهر شده وجزء بابا کیمی تونه باشه؟.

بله بابا بود وما راصدا زد منو مامان هم رفتیم دَم درببینیم چی شده ؟!.بابا گفت: یه خبر خوب دارمبراتون.ما هم باتعجب گفتیم: مگه چی شده؟!.بابا گفت:یادتون چند هفتۀ پیش گفتمبا وامم موافت شده. امروز رفتم وامم رو گرفتم وباهاش یه ماشین مدل بالاگرفتم.یه تویوتا صفرهست بیایید با چشم خودتون ببینید.

مامان گفت:آخهچجوری؟!.حالا چجوری می خوای اونو(وام) پسش بدی؟!.

بابا م گفت:تو نگروناون نباش بالاخره یجوری جورش میکنم،خدا بزرگِ!!.

مارو میگی ازخوشحالیسرازپا نمی شناختیم سریع رفتیم وماشین بابارو دیدیم یه تیوتا سفید رنگ زیبا وشیکبود وهمۀ بچه های محل هم دورش جمع شده بودندویکی به آئینه اش دست می زد یکی به برفپاکنش ور می رفت و.وچند نفر دیگه صورتشونو چسبانده بودند به شیشۀ ماشین وداشتندداخلش را برانداز می کردند وکلی سرو صدا به پا کرده بودند؛وقتی بابام اوضاع راچنین دید سر آنها داد زد وآنها را از ماشینش دور کرد.

درآنموقع بود که مامتوجۀآقا جواد شدیم که ازدورباحسرت وعصبانیت ابرو درهم کشیدوماشین را براندازمی کرد؛فکرمی کنم که ازعصبانیت ((خون ،خونش را می خورد))ورو به بابام کرد وگفت:سلام آقا مرادچطوری؟.خوبی،خوشی؟.به به ماشین نو مبارک !!.ایشاالله که ((چرخش برات بچرخِ)).

بابام هم از او تشکرکرد ودستی به روی ماشینش کشیدو گفت: ایشاالله که یکروز هم شما ماشین دار بشید.

وآقا جواد گفت: ممنونازلطفت.((خدا ازدهنت بشنوه))آنروزهم ازراه میرسه،که ماهم ماشین دار بشیم.دورنیست آنموقع.به امید خدا.

بعد بابام ازاوخداحافظی کردو رو کرد به ما وگفت: چرا وایسادین زود سوار شید می خوایم یه دورباهاش بگردیم؟!.

ماهم که ازخدا خواستهسریع پریدیم تو ماشین ولی مامان هنوزهاج و واج به ماشین نگاه می کرد وزیرلب انگارداشت وردی چیزی می خوند،بابام گفت:خانوم چرا ماتت برده عجله کن. بعد مادرگفت: یهلحظه صبرکن برم زیر گازو خاموش کنم یه موقع غذام نسوزه؛بعد رفت و بعداز چند لحظۀدیگر برگشت وما آمادۀ حرکت شدیم.

وای چه کیفی داشتوقتی سوار ماشین شدیم با آن صندلی های نرم ،منو سعیده مدام در طی راه همه اش بالاوپائین (البته بصورت نشسته) می پریدیم وکلی ذوق می کردیم که بالاخره ما تومحلاولین نفری بودیم که صاحب ماشین می شدیم؛وچقدرپُزدادن به دیگران کیف داشت. خلاصهآنروز رفتیم گشتیم وبعد پدرم برای ماشینش به ما سور داد یعنی ما را به رستورانمجللی برد ویه غذای جدید که اسمش هم سخت بود(بیفستراناگوف)به ما داد البته نمیدونم از چی درست شده بود ولی هرچی بود خیلی خوشمزه بود؛البته پدرم ماهی یکبارما رابه رستوران  می برد وبه ما یا جوجه کباب میداد یا چلو کباب .چون او اعتقاد داشت زن هم باید استراحت بکند همه اش نمی شود کههی بشورو رفتوروب کند وبپزد او هم خسته می شود.آنروز به همۀ ما خیلی خوش گذشت.


(دفترچه خاطرات سپیده)

(شوخی داریم تا شوخی)

من خاطرات خوب وبددرزندگی ام پیش آمده ولی سعی می کنم بهترینها را برای دیگران تعریف کنم؛ولیدردفترم همه را چه خوب چه بد ثبت می کنم ،که برای خودم به یادگار بماند.

اینباردرمورد خاطراتیکه درمدرسه برایم رخ داده بود البته ازطرف دوستان الکی خوش برای منو بقیۀ دوستاماتفاق افتاده تعریف می کنم.

من آنموقع کلاس چهارمدبستان و9 ساله بودم؛یکروزالبته درماه آذربود که هوا بعضی مواقع ابری وبعضی مواقعآفتابی بودوآنروزطبق معمول هوا ابری بودوهوا روبه سردی می رفت وباید لباسهای گرممی پوشیدم؛من آنموقعهاخیلی ضعیف بودم وبایک باد وباران فوری سرما می خوردم وتا خودبهار هم خوب نمی شدم؛وحال حساب کنید که مادرم مرا مجبور می کرد که زیر روپوش مدرسهام دو یا سه لباس گرم بپوشم وروی آنهم یک کاپشن وکلاه وشال گردن ودستکش ،وآنهم باآن جثۀ کوچکم چقدراینها برایم سنگین می شد بطوری که به سختی راه می رفتم وهی به چپوراست متمایل می شدم وهمین هم سوژۀ خوبی برای بچه ها می شد که منو دستبیاندازند؛ومدام شال گردن یا کلاه هم رو به یکدیگر دست رشته می دادند ومنهم با آنوضعیت اسف بار باید به دنبال آنها می دویدم تا بتوانم کلاه وشالم را ازآنها پسبگیرم ودرآخر شال وکلاه را به زمین کثیف وخیس می انداختندوگریۀ مرا در میآوردند؛وموقع برگشتن به خانه هم آن چند نفر می امدندو باصطلاح خود می خواستند منوهمراهی کنند که ای کاش نمی کردند((لطفشان مایۀ دردسرم بود))چون کیفهای خودشان را همبه روی دوش من سوار می کردندو.

یکروز هم منو تودستشوئی گیر انداختندو در را از پشت قفل کردند وبعد از چند دقیقه ای که من دردستشوئی بودم وداشتم تقلا می کردم که خودم را ازآن مخمسه نجات دهم،یکهو آنها بالگد به در کوبیدند ومنهم که داشتم تعادلم را ازدست می دادم عقب،عقب رفته وسرم محکمبه دیوار پشتی اثابت کرد ولی مشکلی پیش نیامدوفقط کمی درد گرفت.

فقط ازآن به بعد هرجابه غیرازدستشوئی خانۀ خودمان در دستشوئی را قفل نمی کنم چون می ترسم بازهمین اتفاقبرایم بیافتد.

چند سالی ازاین موضوعگذشت ولی دوستانم همانطور بودند که بودند وشوخی هایشان هم بدتر شده بود البته فقطبا من اینگونه رفتار نمی کردند بلکه باهمه از همین شوخی ها می کردند.یکروز تصمیمگرفتم که به ورزش رزمی روی بیاورم تا بتوانم ازخجالت این دوستان باصطلاح شوخدربیایم وحسابی انتقام این چند ساله روازاونها بگیرم.

بنابراین به کلاسهایرزمی رفته وتمام فنون آنرا یادگرفتم وجثه ام هم قویتر شده بودودیگرخجالت راکنارگذاشتم وازحق خود ودوستان مظلومم هم دفاع کردم؛وآنها دیگر جرأت نکردند با منودوستان مظلومم شوخی بکنند وحساب کار دستشان آمد؛بنظر من اگر اینکار را نمی کردمآنها تا ابد به کارشان ادامه می دادندوهمه را بدردسرمی انداختند؛ ومنوامثال منهمباید ازآنها بترسیم وبالخره موفق شدم به شوخیهای آنها خاتمه بدهم وخیلی ازاین بابتخوشحالم وهمۀ بچه ها هم مرا خیلی بیشتراز قبل دوست دارند چون از حق دفاع می کنم .


(دفترچه خاطرات سپیده)

(مسابقه یا مقایسه)

آنروزعمه وعمو باخانواده هایشان به خانۀ ما آمدند ومادروپدرم که فکر میکردند که آنها ازکردارخودپشیمان شده اند؛خیلی راضی و خوشنود شدند وبه نحو احسنت ازآنها پذیرائیکردند؛وخانوادۀعمو وعمه هم همین خیال را کردندوهمه درکل راضی بنظرمی رسیدند. خلاصهبعد از کلی حرف وحدیث ،بالاخره حرف ازاستعداد یابی بچه ها به میان آمد وقرارشد؛مسابقه یا بهتر بگویم مقایسه بین بچه ها شروع شد.

اول عمه شروع بهتعریف کردن ازدختر2 ساله اش مینا کرد؛که مانند خواننده های حرفه ای آواز می خواند،ودرآنموقع بود که عمو پا پیش گذاشت وازپسر4 ساله اش سروش تعریف کردن که چقدرزیبا وماهرانه گیتارمی نوازد؛اینبارنوبت پدرم بود که ازهنرنمائی خواهر کوچکترم سعیده که5سالش بود تعریف به میان بکشد که چطورمثل بزرگترها تنبک می زند؛ومسابقه شروع شد.

اول هنرمندان کوچکسکوت کرده بودند وبعد عمه به دخترش مینا چشم خوره ای رفت که شروع کند؛بعد نوبتعموبود که پسرش سروش را با گیتارش هولش داد به وسط جمع وبعد هم نوبت مادرم شد کهازسعیده نیشگونی ازدست بیچاره گرفت که کمی دادش به هوا رفت که یعنی شروع کن وچونبچه ها از پدرو مادرشان حساب می بردند مسابقه را هرسه باهم ودریک زمان شروع کردند.

خلاصه که همۀ ما چهبزرگترها وچه کوچکترها همه ازاین ناهماهنگی این سه هنرمند کوچک به ستوه آمده بودیموهیچکداممان هم صدایمان درنمی آمد که کوچکترین اعتراضی به میان بیاوریم وبهناچارتحمل می کردیم؛وحتی خود بزرگترها هم با این سه هنرمند کوچک هم صدا شدهبودندوهم با آنها همخوانی می کردند،البته آنهم به روش خودشان هرکسی شعری می خواندوحسابی این بچه ها ازاین شلوغی درفشار بودند به حدی که اول دخترعمه ام ،مینا که تاآنموقع با جیغ زدن داشت شعری را می خواند خودش را خیس کرد،بعد نوبت پسرعمویم سروشکه درحال گیتارزدن بود.بخاطر اینکه صدای ناهنجار گیتارش به گوش همگان برسد درحینزدن سازش به خودش فشار می آوردو مدام (البته ببخشید که این را می گویم)ازخودش بادوبوی بد درمی کرد ودرآخر اوهم شلوارش را خراب کرد وحسابی این دوهنرمند این مسابقهراخراب کردند؛فقط در این میان خواهرم سعیده بود که اوهم تنها خرابکاریش این بودکهبخاطر اینکه صدای تنبکش به گوش همه برسد محکم ضرب گرفته بود که درآخرهم دستهایشقرمز شده بود وهم پوست تنبکش ترکید؛وبالاخره این مسابقه به اتمام رسیدوآنهم بدونهیچ برنده وبدون هیچ جایزه ایبخیر گذشت وکسی هم شکایت یا تعریفی از هنرهای بچه هایخودشان نکردند ومهمانی به خوبی یا بدی تمام شدوهرکس به خانه های خود رفتند؛ وبعدازاین هم توهیچ مراسمی ازهنر های بچه هایشان تعریف وتمجیدی به میان نیاوردند وبهخوشی برای همۀ ما به پایان رسید.

 


(دفترچه خاطرات سپیده)

(با طبیعت آشتی کنید)

همیشه معلم انشاءمانحرفهای قشنگی از رعایت کردن نظافت ازخانه گرفتِ تاشهر وطبیعت و.ویا رعایت کردنقانون را برایمان توضیح می داد ودرمورد هرکدامشان ازما می خواست که انشاءی بنویسیمویا نظری بدهیم،وهمۀ ما هم هرکدام به نحوی البته برای خود شیرینی پیش معلم همیشهنظرات مثبتی ارائه می کردیم؛درصورتی که همۀ ما خوب می دانستیم که این نظراتی که میدهیم هیچکداممان به آن عمل نمی کنیم فقط حرف وبس.ولی با اینحال کم نمی آوردیموبرای معلممان چاپلوسی یا بهتر بگم پاچِ خواری می کردیم تا خود را پیشش آدمی منظموبا انظباط ومقرراتی جلوه بدهیم ؛البته درمحیط مدرسه سعی می کردیم درهمه حال چهدرکلاس درس وچه درحیاط مدرسه نظافت را رعایت کنیم ویا مقررات مدرسه را زیرپانگذاریم؛مثل دعوا کردن با یکدیگر ویا زیرآب زدن همدیگرو.را انجام ندهیم.ولی بهمحظ اینکه پامونو ازدرمدرسه بیرون می گذاشتیم،(روزازنو،روزی ازنو)یعنی تمام نظمومقررات از یادمون می رفتوحسابی تو سرو کلۀ همدیگر می زدیم وآشغالهائی که توکیفمون نگه داشته بودیم روی زمین می ریختیم وحسابی طبیعت رو خراب می کردیموکلاًآتیش می سوزوندیم،وقتی هم که معلمها هم ازمدرسه بیرون می آمدند وبا آن صحنۀآشوبگری ما مواجه می شدند بسیارتعجب کرده وبه ما تذکرمی دادند وماهم تا وقتیمعلمها مواظب رفتار ناشایست ما بودند کار بدی نمی کردیم ودوباره نظم وقانون رارعایت می کردیم.

خلاصه یکروز معلمانشاء امان تصمیم گرفت که ما بچه ها را به یک اردوی علمی سیاحتی ببرد.آنهمکجا؟!.به طبیعت بکرودست نخورده که تا آنموقع تمیزبود؛حال حساب کنید اگر پای مابه آنجا می رسید چه می شد؟!.آنروز معلم انشاء ومعلم علوم وهمچنین ناظم هم همراهما به اردو آمدند وهمگی با یک اتوبوس که همان سرویس مدرسه بود به اردو رفتیم،وقرارشد هرکدام ازبچه ها غذا وتنقلاتی برای خودشان بیاورند، وحتی معلم ها هم برایخودشان غذائی آورده بودندوفقط از طرف مدرسه یک کلمن آب،دو فلاکس چای ودوزیلویحصیریِ بزرگ وهمچنین ومقداری هم البته به تعداد همه کباب دیگی که آنهم زن فراشمدرسه به دستورمدیرمدرسه پخته بود وبرای ما درقابلمۀ بزرگی گذاشته بود؛ چون فکر میکردند که ممکن بچه ها به اندازۀ کافی برای خودشان غذائی به همراه نیاورده باشندوزن فراش هم به همراه ما به این اردوآمد که غذاها را بین ما تقسیم کند،ولی خودمدیرو فراش درمدرسه ماندند، تا مواظب بچه های دیگرباشند.

ازقضا وقتی به مکانمورد نظرمون رسیدیم ما بچه ها ((سرازپا نمی شناختیم)) وسریع از ماشین بیرون پریدیموبه طبیعت هجوم آوردیم ؛ بعضی ازبچه ها با خودشان توپ آورده بودندومشغول بازیشدند؛ و بعضی دیگرهم تنیس بازی می کردند؛ یکی دوتا از بچه های شرهم رفتند ،طنابیآوردندو به دوشاخۀ درخت بستند ومشغول تاب بازی شدند؛ برخی دیگرهم به دستور ناظمزیلوها را پهن کردند وبعد ش هم رفتند تا بقول خودشان هیزم جمع کنند وباخود بیاورندتا آتشی برای پختو پزغذاها درست کنند،البته ناظم هم به همراه بچه ها رفت تا مبادا بچهها شاخۀ درختها را بجای هیزم بکنند چون او عقیده داشت که نباید به شاخه ها آسیبیبرسد وباید از چوبهای خشک وریزی که به زمین ریخته استفاده کرد و.درکل آنجا تاقبل از اینکه ما بیاییم خیلی با صفا وتمیزبود ؛معلم انشاءمان به ما گفت: بچه ها میبینید اینجا چقدرتمیز است ؛اگرهمۀ ما دست بدست هم دهیم می توانیم تمام پارکهاوجنگلهای سرزمین مان را آباد کنیم وبه آن احترام بگذاریم وتمیز نگه اش داریمواینطوری هوای سالمی هم خواهیم داشت واینگونه است که باید گفت:با طبیعت آشتی کردهایم؛پس شما هم همانطور که خانۀ خود را تمیز نگه می دارید شهروطبیعت را هم بایدتمیز نگه دارید.پس این شعار رافراموش نکنید وهمیشه با خودتان تکرارکنید(شهرما خانۀماست پس بکوشیم تا آنرا تمیز نگه داریم).منهم یواشکی رو به دوستم کردمو گفتم:بلههمینطورِ(شهر ما خانۀ ماست وخانۀ ما هم همیشه از دست ما بچه ها کثیف است)؛دوستم همیواشکی بهم گفت:حق با توِ،ما حتی خونۀ خودمون روهم تمیز نگه نمی داریم وحتی می شودگفت اتاقهای ما بچه ها از شهرهم البته از ریختو پاش ما درامان نیست.منهم گفتم:البته درشهر رفتگران زحمتکش بسیار هستند که به فکر تمیزی شهر باشند ،ولی درخانههای ما چی؟!.فقط این به عهدی مادرهای بیچاره امان هست که خدا قوتشون بده؛البتهما بچه های شه ای نیستیم ونمی خواهیم باشیم؛ولی وقتی معلمها انقدر به ما مشق میدهند که دیگه فرصت((سرخاراندن را هم نداریم))چه برسد به اینکه درتمیز کردن خانه بهمادرهایمان کمک کنیم ؛البته ما نمی خواهیم بد باشیم ولی پیش میاد دیگه،وهردو باهمریز خندیدیم.


(دفترچه خاطرات سپیده)

(ماشین زمان)

یکروز ما به خانۀخاله ام دعوت بودیم؛منودخترخاله هام ودختردائی هام وخواهرم سعیده داشتیم دراتاقدخترخاله ام .مثل همۀ بچه های هم سن وسال خودمون خاله بازی می کردیم؛البته چونمنو دخترخاله ام ازهمه بزرگتربودیم،نقش مادر یاخاله را بازی می کردیم وبقیه بایدنقش بچه های ما را بازی می کردند،وهرچی ما میگفتیم باید بدون چونِ چرا قبول میکردند.همانطور که ما مشغول بازی بودیم،یکهو دیدیم که پسرخاله ام که از ما کمیبزرگتر بود همراه با برادرش وپسر دائی هام وارد اتاق ما شدند وباهیجان زیادگفتند:بچه ها می خواید یک چیزعجیب وغریبی بهتون نشون بد م؟!.ما هم که هیجان زدهشده بودیم گفتیم؟! البته .حالا اون چیزعجیب چی هست؟!.وآنها گفتند : همراه مابیایید تا بهتون بگم .ماهم درنگ نکردیم وفوری با آنها همراه شدیم.البته پسرخالهام 15 سالش بود وهمینطور که خودش بارها به ما گفته بود او از7 سالگی تا حالا همیشهچیزهای زیادی اختراع کرده؛ البته به گفتۀ پدرش بعضی ازآنها بدرد بخورهست وبعضیدیگر هم اصلاً بدرد هیچ بنی بشری نخورده ونمی خورد.

مصطفی ما را برد بهکارگاه خودش یا بهتربگم به انباری که بیشتر محل کار او به حساب می آمد ولی قبلاًکه او به این کارهای خطرناک دست نمی زده ،انباری خوبی بود وهمیشه درآنجا همۀ وسائلقدیمی مثل(رادیو،کمد،صندلی شکسته ودیگ های بزرگ و.)ویا شیشه های ترشی ومربایجورواجور خاله درآنجا نگه داری می شده و.ولی ازآنموقع که او مشغول اختراعات خودشده به قول خاله همه چیز بهم ریخته بود و دیگه خاله اطمینان نمی کردکه شیشه هایترشی ومربائی در آنجا بگذارد چون قبلاًهمۀ آنها را شکسته بود وهدرش داده بود.خالهترجیح می دادکه خوراکی هایش خراب بشود ولی توسط پسرش منفجر نشود. خلاصه که درآنجاجزءچند تکه آهن آلات بدرد نخور چیز دیگر نگذاشته بودند وآنهم مصطفی با آنهاومقداری که خودش می گفت بعضی از وسائل آهنی را هم از بیرون خریده وبهم وصلش کرده؛بله مصطفی ازآن آهنها یک اتاقک آهنی بزرگ درست کرده بود.بعد ازما خواست که آرامویکی،یکی وارد اتاقک بشویم وسعی کنیم به هیچی دست نزنیم؛ داخل اتاقک روی دیوارشچند دگمه های فی رنگی نصب شده بود که هر کدام آنها کاری انجام می داد ،رویهرکدامشان باحروف اختصاری یا همون خارجی حک شده بود .از او پرسیدیم که این اتاقکچیست؟!. واین دگمه ها چه کاری انجام می دهد؟!. اوهم گفت:بهتر بیشتر مواظباطرافتان باشید وبه این دگمه ها دست نزنید؛ اولاً این اتاقک ماشین زمان هست مارومیبره به گذشته وهمچنین حال وهمینطور آینده.وهر کدام از این دگمه ها کاری انجاممی دهند، مثلاً دگمۀ (A)مارو میبره به زمان گذشتهودگمۀ(B)مارومیاره به زمان حال ودگمۀ (C)ما رو میبره به زمان آینده ودگمۀ(D) هم جهت حرکت را به ما نشان می دهد یعنی شمال ودگمۀ(E)جهت جنوب ودگمۀ (F)جهت مغرب ودگمۀ(G)جهت مشرق ودگمۀ(H) هم پرواز به فضا هست.بعد یکی از بچه ها گفت:خب ببینم پس این ماشین زمانِ درستِ؟!.آیا خودت هم بهتنهائی اینوامتحانش کردی؟!.مطمئنی خطری نداره ؟! .یهو منفجر نشه همه با همبریم رو هوا و. یکهو مطفی پرید وسط حرف او وگفت:سوأل اولت.بله این ماشینزمانِ.سوأل دوم.هنوز به مرحلۀ امتحان نرسیده.وسوأل سوم.اول باید خودمامتحانش کنم بعد بهتون میگم که خطر داره یا نه؟.هنوز معلوم نمی کنه.فقط خواستمبه شما نشان بدهم.وسوأل چهارم اگر به دگمه هایش دست نزنید هیچ اتفاقی براتون نمیافتد.دیگه کسی سوألی نداره؟!.بعد از مکثی کوتاه گفت: پس همه بدنبال من بیائیدتا یک وسیلۀ دیگه رو که به تازگی اختراع کردم بهتون نشون بدم.وما هم به دنبالشرفتیم ته انباری درآنجا یک ماکت نسبتاً کوچک هواپیمای اسباب بازی بود وچند تا سیموپیچ هم بهش وصل بود ویک کنترلی که از دور آن هواپیما را به حرکت درمیآورد ساختهبود وبه ما نشان داد که چطوری هواپیما را پرواز می دهد.اولش خیلی خوب کار میکردوما حسابی سرگرم تماشای پروازش بودیم که یکهو صدای لرزشی ازطرف اتاقک یا همانماشین زمان به گوشمان رسید،وهمه با عجله بطرف اتاقک رفتیم و جلوترازما مصطفی بطرفشرفت ودید متین پسر دائی مان که6 سالش بود ؛درآنجا مشغول بازی با دگمه ها بود،وتمامسیستم ماشین را بهم زده واز کنترل خارج شده بود ودودی غلیظ ازآنها خارج شدهوناگهان ماشین با صدای مهیبی منفجرشد وماهم که درنزدیکی آن بودیم هر کداممان بهپشت اسباب واثاثیه ای که درگوشه ای از انباری بود پرت شدیم وترکش آهنها به اطرافافتاد وخدا راشکر که هیچکدام از ما آسیب جدی ندیدیم وبعضی از ما کمی دست وپایمانخراش کوچکی دید وبعضی دیگر هم فقط لباسهایمان کثیف وکمی پاره شدوحسابی همۀ ماصورتمان مانند حاجی فیروز از دود سیاه شده بودوخیلی خنده دار شده بودیم.مثل لشکرشکست خورده شده بودیم ؛وهمه به همدیگر می خندیدیم،فقط این وسط مصطفی بود که خیلیناراحت شده بود ومدام می گفت:ای وای برمن تمام زحمتِ چهارماه ام به هدر رفت وتماموسائلی را که با پول تو جیبی ام خریده بودم همه به فنا رفت ودیگر نمی شود ازآنهااستفاده کرد.چقدر گفتم بذارید اول امتحانش کنم ودست به دگمه هاش نزنید؛ ومدامپشت سر هم غر میزد. در این موقع بود که پدرو مادرهایمان با شنیدن صدا خودشان راسراسیمه به انباری رساندند.آنها می خواستند بدانند که چه اتفاقی سر ما بچه ها آمده!!.وهرکسی بچۀ خودش را بغل می کردو قربان صدقه اش می رفتند ومعلوم نبود بعداًچهخدمتی می خواهند سر ما بیاورند؟!.

خلاصه که آنروز همبخیر گذشت وهرکسی به سلامت به خانۀ خود برگشت .ما دورا دور شنیدیم که ازآنروز بهبعد قرار براین شد که مصطفی اگر اختراعی چیزی کرد تا ازآن مطمئن نشده به هیچکداماز فامیلها مخصوصاً بچه ها نشانش ندهد ویا چیزهای خطرناک درست نکند.


(دفترچه خاطرات سپیده)

(فارسی را پاس بدارید)

سرصف بودیم وطبقمعمول داشتیم سرود ملی را می خواندیم؛که یکهو صدای یک پیرمرد دورگرد را که همیشههمین موقعها به آن اطراف  (مدرسه) می آمدرا شنیدیم، که توکوچه پس کوچه ها داد میزدومی خواند که:کاسه،بشقابیییییییِ،نمکیییییییِ،نون خشکیییییییِ.واین کلام رو مدام تکرار میکرد؛بحدی که ما بچه ها که داشتیم سرود ملی رو می خوندیم به اشتباه افتادیموهمهیکصدا همان آهنگ پیرمرد دورگرد را تکرار کردیم؛بعد ناظم که متوجه اشتباه خوانی ماشد؛آمد پشت میکروفن وگفت: ساکت بچه های بی ادب معلوم هست چی دارید میگید؟!.حواستونو جمع کنید.حالا مجبورید دوباره.(یکهو دوباره صدای آوازِهمانپیرمرد به گوش رسید؛ ناظم حواسش پرت شدو گفت:)بله داشتم می گفتم که از اول بایدسرود کاسه بشقابی رو بخونید.

بچه ها با شنیدن اینحرف همه زدند زیرخنده ناظم که فهمید چه اشتباهی کرده گفت: ببخشید منظورم اینه کهدوباره از اول سرود ملی رو باید بخونید وحواستون فقط به سرود باشه نه به صداهایناهنجار بی کلاس اطرافتون.تمام دیگه حرفی نباشه.

ما هم به حرفش گوشدادیم وحسابی حواسمونو تمام وکمال به سرود ملی امان جمع کردیم؛بالاخره با هر زحمتیبود برنامۀ صبحگاهی را به اتمام رساندیم وبه سر کلاسهایمان رفتیم.تو کلاس که بودیمطبق معمول بچه زرنگها سرشون تو کتابهاشون بودو بقیه هم درحال شیطنت وسروصدا کردنوموشک کاغذی درست کردن وبهم پرت کردن بودند؛با صدای در کلاس همه ازجامون بلندشدیم،آن ساعت زنگ فارسی بود وما منتظر معلم خودمان بودیم که دیدیم مدیرمدرسه با یکخانوم جوان وزیبائی وارد کلاس ما شد.مثل موقعهائی که مدیر می آمد ومی گفت: بچه هااین شاگرد جدیدِ که ازیه شهردیگه ای آمده به شهر ما ومی خواد تو کلاس شما درسبخونه وباهاش مهربون باشیدو تو درساش کمکش کنید.ولی اینبارمدیرمعلم جدیدی را جایمعلم قبلی امان به کلاس آوردو گفت:بچه ها ایشون معلم جدیدتان خانوم نادری هستند کهبه تازه گی ازخارج آمده اند.البته ایشون ایرانی هستند ومدرکشونو از کشور فرانسهآنهم دررشتۀ ادبیات کسب کرده اند واز امروز به بعد ایشون معلم فارسی شما خواهد بودومی دانید که معلم قبلی اتان بازنشسته شده اند ودیگه به کارشون نمی تونند ادامهدهند؛ وما هم از یک نیروی جوان وماهرخواستیم استفاده کنیم وکی بهتر از خانومنادری!!.پس سعی کنید که ایشونو ناراحتش نکنید وخوب به درسها وپندهای ایشون گوشبدهید .

خلاصه پس از سخنرانیمفصل خانوم مدیر،خانوم نادری اول خودش را کامل معرفی کردوبعد نوبت ما بچه ها رسیدکه خواست با تک، تک ما آشنا شود؛بعد ازمعرفی وآشنائی با هم ،خانوم نادری شروع کردبه درس دادن وایشون همانطور که مدیر گفته بود،خیلی با پرستیژ ویا بهتر بگم با کلاسحرف میزد، ومدام درحرفهایش یک تکه کلام بخصوصی داشت که آنهم این بود که می گفت :(فارسی را پاس بدارید). بعضی مواقع هم ما ازحرف هایش سردرنمی آوردیم وازاو میخواستیم در مورد کلماتی که بکار می برد برایمان توضیحی بدهد واو هم با کمال میلقبول می کرد.

چند دقیقه ای از درسدادن ایشون نگذشته بود که دوباره صدای همان پیرمرد دورگرد به گوش رسید؛خانوم نادریبا تعجب گفت:این دیگر چه زبانی هست؟!.یکی از بچه ها که خودش فکر می کرد با مزۀکلاس هست گفت:خانوم اجازه.ما بگیم؟.این زبون زرگری که چه عرض کنم بیشتر زبونمسگری وکاسب کاریِ.

-       حالا چه چیزی دارد می گوید؟!.

-       والا داره نون خشک یا میخره یا میفروشه وعوضش به آدم نمک میده،بعضی موقعهاهم ننه هامون به اونا دمپائی پاره ویا ظرفهای پلاستیکی کهنه میدن جاش یا نمکمیگیرند یا پولشو ویا سبد پلاستیکی نومیدن و.

-       چی؟!.نمک ودمپائی وسبد .یعنی چه؟!.مگر شما از اینها را از مغازهدارها نمی خرید؟!.اینها اصلاً بهداشتی نیستند وبرای بدن شما مضر خواهد بود و.

-       ای بابا خانوم معلم .این حرفها از ما گذشته تا بوده همین بوده.تازه بعضی ازهمین دست فروشها هم آهن آلات ومفرق هم از ما میخرند مثل کمدومیزآهنی وسماور خراب و.در اصل میشه گفت که اینا سمسار،سیارهستند،وبقول باباموناینا همچیو میخوان مفت از ما بردارند ومیبرند یکجائی گرون میفروشند.حالا کجا مادیگه نمی دونیم!!.تازه بعضی ازاینا هم درست نمی تونند کلماتشونو ادا کنند وبهنون خشک میگن ؛ننه خشکی یا نعناع خشکی و.ویا آهن ومفرق را میگن ؛آنی ومرفقی و.

-       شاگردان عزیز،می بینید همۀ ما چگونه صحبت می کنیم،برای همین هم هست کهمی گویم ما ایرانی هستیم وباید(فارسی را پاس بداریم)؛اگراین وضع ادامه پیدا کندحتماً زبان مادری خود را که فارسی هست بزودی فراموش خواهیم کرد واین برای یکایرانی اصلاً خوب نیست یعنی برابر با مرگ تدریجی واین موضوع غیرقابل تحمل است پسشما سعی کنید که هم خودتان درست صحبت کنید وهم به دیگران درست ادا کردن کلمات رایاد بدهید.


(دفترچه خاطرات سپیده)

(محدودیت یا ممنوعیت)

زهره امراه نژاد

ما تو یک خانۀ 50متری که دریک آپارتمان 5 طبقه بود ،زندگی می کردیم؛البته خانۀ ما درطبقۀ پنجموآخرین طبقه به حساب می آمد؛این خانه یک اتاق خواب 10 متری ویک سالن کوچک 12 متریویک آشپزخانۀ6 متری وهمچنین یک سرویس بهداشتی که درآن یکحمام کوچک که روی هم می شدگفت 4 متری بود.پدرم می گفت: چه حمام ودستشوئی اش آنقدرکوچک است که مثل قبر میماند آدم نمی تونه توش ت بخوره.؛البته برای ما یعنی منو مادروسعیده بد نبودوهیچ مشکلی نداشتیم اما پدرم چون هیکل ورزشکارانه داشت خیلی سخت بود،آخه پدرممربیپرورش اندام بود وتو اتاق خواب کوچکمان یک دوچرخۀ ثابت وچند تا دمبل کوچک وبزرگویک تردمیل کوچک(که البته برای اتاق خوابمان بسیاربزرگ بود ،ولی نسبت به تردمیلهایدیگر خیلی کوچک بود)قرار داشت وحسابی جایمان را تنگ کرده بود. همیشه مادرم به پدرممی گفت :خیلی جایمان تنگ نیست تو هم وسائل ورزشیت را آوردی تو خونه ،تازه با اینوضعیت همه باید وسط سالن بخوابیم،اینجا نه پارکینگ داره ونه انباری اینم شدهخونه،حالا این اسبابهای اضافه رو کجا جاش بدیم ویا اینکه ماشینمونو تو کدو پارکینگبگذاریم؛فکر کنم از این به بعد از اتاق خواب باید بجای انباری ازش استفاده کنیموماشین را هم باید جلوی درخونه بگذاریم وشبها از ترس اینکه ماشینو ننش باید چندساعت یکبار از تو پنجره نگاهش کنیم تا ببینیم سلامت هست یا نه!!.

منهم پریدم وسط حرفمادرم وگفتم:عوضش آسانسور داره اینکه خیلی خوبه .مادرم هم درجوابم میگفت:آره والااونم چه آسانسوری!!.یا بیشتر موقعها خرابِ یا برق نیست که ازش استفاده کنیموبیشتر موقعها باید از پله ها رفت وآمد کرد.منهم گفتم:عوضش پول به ورزشگاه ها نمیدیم وخودمون اینجا از پله ها بالا وپائین میریم واینم یک نوع ورزش به حساب میاداینطور نیست.پدرم که ازاین حاضرجوابی من خوشش آمده بود خندۀ بلندی کردوگفت:((حرفراستوازبچه باید شنید)) ؛مادرم هم بهم گفت: بچه انگار یادت رفته همین چند روز پیشوقتی منو تو وسعیده برای ورزش کردن رفتیم پارک سر کوچه چه اتفاقی افتاد ؟!. منهمگفتم: اوه آنروز رو میگوئی آره خیلی بد بود.

آنروز منو مادروسعیده برای ورزش ونرمش رفته بودیم به پارک سر کوچه امان همانطورکه داشتیم نرمشهای اولیه را انجام می دادیم ؛چند نفر مردو زن با تعجب به ما نگاه می کردند وبا همحرف می زدندوگه گداری به ما اشاره می کردند؛انگارما آدمهای فضائی بودیموشایدخودمون خبر نداشتیم ویا اینکه انگار داشتیم کار شاغی انجام می دادیم، بعد مادرگفت: بچه ها بیایید برویم کمی دورتر تا از شر نگاه های آنها درامان باشیم. وماهمقبول کردیم وبه همراه مادر شروع کردیم به دویدن مثلاً خودمون داشتیم ورزش دو میکردیم .بعد وقتی که داشتیم از جلوی آن چند زن ومرد پیر رد می شدیم (البته مجبوربودیم چون راه دیگری نبود)یکی از آنها که مدام دستو پایش میلرزید با صدایبلندولرزانش که مانند جیغ بود روبه ما کردوگفت: چی شده دخترم؟!. اتفاقیافتاده؟!.کسی دنبالتون کرده؟!. دیدین؟!.کدوم بی ناموسی می خواد اذیتتونکنه؟!.بگید تا با این عصام بزنم تو سرش .یکی دیگر از پیرزنها گفت:بگم نوه امبیاد حسابشو برسه؟!.آخه نوه ام اونجا داره با اون وسائل ورزشی بازی میکنه.بایه صوت صداش میکنم ها. مادرم  همانطور کهآهسته داشتیم می دویدیم از پیر زن ها تشکری کرد وگفت: احتیاجی به این کارنیست.کسی هم مارو دنبال نکرده فقط با بچه هام اومدیم تو هوای آزاد صبحگاهی کمی ورزشکنیم فقط همین.بعد پیرزن ها نفس راحتی کشیدند وبا خیال راحت با هم شروع کردند بهحرف زدن ،وماهم زود ازآنجا دورشدیم.

اینبار یک مرد جوانکه روی نیمکت پارک نشسته بود وداشت با دوستش گپ می زد؛متوجه ما شد وبا تعجب به مانگاه می کرد واو هم همراه با دوستش به ما نزدیک شدند وآنها هم شروع کردند به دویدندر کنار ما ویکی ازآنه گفت: چی شده آبجی؟!.چرا می دوید؟!. ناموساً راستشو بگیدکسی دنبالتون کرده ؟!.که با این عجله دارید از دستش فرار می کنید؟!.یا اینکهخدائی نکرده ی چیزی .کیفتونو یده؟!.اگه اینجوریِ بگید تاحسابشوبرسم.کواون بی ناموس. مادرم هم که داشت نفس ،نفس میزد گفت: ایبابا.آقای محترم.این چه حرفیه؟!.ما داریم.ورزش می کنیم.ورزش کردنجُرمِ؟!. چراهمتون این .سوأل وازمن.می کنید؟!. مرد گفت:ببخشید آبجی. آخهتو این.زمونه اگه.زنی درحال.دویدن دیدید.بی شک بدونید .که یا کسی.درتعقیبش.یا کیفشو.زده واو.داره دنبال . میدود.از این .دوحالت.خارج نیست.

خلاصه منومادروسعیدهبرای نفس تازه کردن ایستادیم؛وآنها هم ایستادند تا ببینند آخر کارچه می شود؟!.مادرمگفت: ببین آقای محترم .ما هیچ مشکلی نداریم.نه از دست کسی فرارکردیم. ونهی به اموالمون زده.که حالا بخواهیم تعقیبش کنیم.دیگه هم سوأل بیجانکنید.بذارید چند دقیقه ای برای. خودمون ورزش کنیم.

مرد گفت:خب اگههمینجوریباشه.که گفتین،پس چرا نفس،نفس میزدید .انگارازچیزی ترسیدهبودید!!.ما که اینجوری فکر کردیم.

مادرم گفت:ببخشید هاشما هم اگه جای ما بودید.ودرحال ورزش کردن کسی میومد ازشما.سوألهای بیهودهمیکرد.حتماً به نفس، نفس میافتادید.الآنهم که شما مثل من دارید. نفس،نفسمیزنید.نبادا خدائی نکرده یه آدم بدی دنبالتون کرده. ویا شایدهم یه یاموالتو یده ؟!. مرد ودوستش ازاین سوأل مادرانگارکه جاخورده باشند با تعجب بهیکدیگرنگاهی کردندو دیگر سوألی نکردند واز پیش ما رفتندتا به کار معلوم نیستخودشان برسند.

ما هم همراه مادرآرام وآهسته قدم ن به خانه رفتیم وقرار شد دیگر درپارکها ورزش نکنیم وعوضشدرورزشگاه بدن سازی ثبت نام کنیم اینجوری بهتر شد دیگه کسی سوألهای بیجا ازمون نمیکنند.

من مانده ام که چراما خانومها نباید درهوای آزاد ویا همون فضای باز بدون هیچ مزاحمتی ورزشکنیم؟!.ولی مردها خیلی آزادانه درهر کجا که دلشان بخواهد براحتی ورزشکنند؟!.وکسی هم از آنها نمی پرسد که چه اتفاقی  براتون افتاده؟!.این هم شانس ما خانومهاست کهباید از هر چیزی ممنوع یا محدود باشیم این عدالت نیست. 


(دفترچه خاطرات سپیده)

(عدد چها ر)

پدرم دریک کارخانۀنساجی(تولید پارچه)کار می کرد؛البته الآن باز نشسته شده.آنموقعها وضع مالی خوبینداشتیم ،ولی پدرم هیچوقت ازخوردو خوراک وپوشاک وتفریح ما کم نمی گذاشت والآن همهمینطورهست .

یادم میاد یکروز یکیاز دوستانش می خواست که جبران محبتهای پدرم را بکند؛یعنی پدرم همیشه درحق همه حالچه خانواده وچه فامیل وچه دوستانش می کرد ومی کند،وهرکسی که ازش کمکی می خواست (چهمالی وچه غیر مالی ) تا اونجا که از دستش بر می آمد،ازاو دریغ نمی کرد؛وهمه هم سعیمی کردند که جبران کنند.

خلاصه یکروز هماندوستش آقا ابراهیم ومی گویم،از پدرم دعوت کرد برای تعطیلات 10 روزۀ تابستانی کهکارخانه اشان دراختیارشان می گذارد به مزرعه ای که خارج از شهردارد برود ؛که آنهماز ارث پدری به او و دوخواهر ویک برادرش رسیده بود.اول پدرم قبول نمی کرد ،ولی بااصرار بیش ازحد آقا ابراهیم بالاخره پدرم قبول کرد وآن تابستان را آنهم فقط 5 روزمهمان آنها بودیم چون مادرم راضی نمی شد که بیشتر از این مزاحم آنها بشویم.

ازقضا وقتی رفتیمآنجا با یک زمین گندم زار000/00 2 هکتاری روبروشدیم؛ودرپشت گندم زار یک خانۀ بزرگویلائی دیده می شد.

آقا ابراهیم وخانومشوهمچنین دو فرزندش هم به استقبال ما آمدند؛ وارد خانه که شدیم حسابی روستائی بودنشرا بیشتر احساس کردیم، روی زمین از فرش دستی کهنه وچند جاجیم وگلیم که دراتاقهایدیگر پهن شده بود ،گرفته تا روی دیوارها که در یک قسمت سبدی حصیری ودر یک قسمتدیگراز دیوار تابلوی نقاشی شده از یک مزرعه وچند تابلوی دیگر که منظره ای از طبیعتسرسبز را نشان می داد آویزان بود.در گوشه ای ازاتاق یک سماور زغالی بزرگ که رویشیک قوری چینی بزرگ بود به چشم می خورد ؛درطرف دیگراتاق یک کرسی نسبتاً بزرگ که فقطزمستانها ازش استفاده می شد قرار داشت وفضای اتاق را دو چندان زیباتر کرده بود،ودراتقهای دیگرهم که اتق خواب محسوب می شد درهر کدام از آنها یک تختخواب چوبی زیبا باپرده هائی که نقش ونگاری ازلیلی ومجنون که دراطرافش از گلهای بزرگ پوشیده شده بود،دیده می شد.

خلاصه بعد ما بچه هاکه کمی گذشت حوصله امان خیلی سر رفته بود وبچه ای که هم سن وسال ما باشد درآنجانبود؛همانطور که قبلاً گفتم آنها دو فرزند که یکی ازآنها پسرو22 سالش بود ودیگریدخترکه آنهم 20 سالش بود؛که آنهم از سن بازی کردنشان گذشته بود ودرحال پذیرائیازما بودند.وقتی آقا ابراهیم منو سهیده را پکردید رو به ما کردو گفت: چی شده؟!.نبینم اخماتون رفته توهم.حتماًحوصله تون سر رفته اینطورنیست؟!.

ما هم که حسابی خجالتکشیده بودیم هردو سرمان را به زیر انداختیمو هیچی نگفتیم ودوباره آقا ابراهیم بهما گفت:ای بابا چرا چیزی نمی گید؟!.خیلی خب بیایید برویم یه چیزی بهتون نشون بدمکه تا بحال تو شهرندیده باشید. بعد ازمنو سعیده وپدرو مادرمون خواست که همراه اوبرویم.

آقا ابراهیم ما را باخودش برد به بیرون از خانه که پشت آن یک تویلۀ بزرگ که داخلش 4 رأس اسب ،4 رأسگوسفند،4 رأس گاو و4 رأس بزدر آنجا بود که هر کدامشان 2 نر و2 ماده بودند؛بعدازآنجا ما رو برد به یک لانۀ خیلی بزرگ که مانند کلبه ای بود که درآن 4 خروس و4مرغ که هرکدامشان 4 جوجه که درحال دانه خوردن بودند به ما نشان داد وما بچه ها همازش پرسیدیم:آخه این چه حکمتیِ که شما از هر حیوانی 4 تا دارید؟!.اوهم درجواب ماگفت: آخه پدر خدا بیامرزم ازعدد 4 خیلی خوشش می آمد ومیگفت که براش شانس میاره.ووقتیهم ازش می پرسیدیم که چرا 4 تا ؟!.او هم میگفت:((تا سه نشه بازی نشه))یا((یکیکمِ،دوتا غمِ،سه تا که شد خاطرجمعِ)).ما هم بهش می گفتیم:آخه این مثل چه ربطی بهعدد چهار داره؟!.او هم میگفت:شماها نمی فهمید که من چی میگم ربط داره،ربطداره.انقدر با من جروبحث نکنید،برید پی کارتون.بچه انقدرسوأل میکنه؟!.ماهمدیگه ادامه نمی دادیم؛ولی نمی دونم چه حکمتیِ که حتی حیونهاش هم هرکدام جفت ، جفتازاسب،گاو،گوسفندوبزش گرفته تامرغ وخروسش همه اشان 4 تا بچه دارند؛حتماً عدد4 برایاونا هم خوش یومِ .خدا را چه دیدی.ما که سرازکارطبیعت درنمی یاریم؛ولی خدا راشکر فقط یک سگ نر وماده داریم که اونهم 6 تا توله بدنیا آورد که حداقل با حیونهایدیگر مون فرق داشت.ما بچه ها هم ازش پرسیدیم که نژاد این سگ چیه؟!. ویا سگ گلههست یا شکاری؟!.آقا ابراهیم گفت:والا من چیزی از نژادش نمی دونم مطمئناً پدرم همچیزی نمی دونست.فقط اینو میدونیم که پدرم اونو از یک آقای خاجی خریدهبودواونوبرای مراقبت از گله وخانه وهم از مزرعه گرفته بود وحکم گیروبرای ماداشت.

-البته وقتی پدرمزنده بود این آخری های عمرش چون دیگر حال وحوصلۀ رسیدگی به مزرعه وحیونهاشو نداشت،یک سرایدارآورد که هم به خودش وهم به کارهای مزرعه رسیدگی بکنه؛چونمنوخواهرها  وبرادرم که تنها بازماندۀ اوبودیم ،نه از این کارها سردرمی آوردیم ونه در اینجا پیش او زندگی می کردیم ومابرای گرفتن مدرکمون که همون سیکل ودیپلم به بالا مجبور شدیم که به شهر بیاییمودرشهر هم ازدواج کردیم ودارای خانه وخانواده شدیم وخانواده های ما هم که شهریبودند هیچگاه حاضر نمی شدند که برای زندگی به اینجا بیایند وهمۀ ما فقط تابستانهاکه تعطیل می شدیم و برای تفریح به اینجا می آمدیم.پدرهم بعد از فوت مادرم دیگر دستودلش بکار نمی رفت واز مشت باقرخواست که به کارهای مزرعه رسیدگی کند،وچون شهرنشینیمشکلات مربوط به خودشو داره وما حتی وقت سرخاراندن راهم نداشتیم وفقط سالی یکباربه مادر وپدرمان سر میزدیم وآنها هم از ما گِله مند می شدند که چرا زود به زود بهآنها سری نمی زنیم وخودمان هم از این بابت خیلی ناراحت بودیم وحتی به پدر پیشنهاددادیم که مزرعه وحیونهاشو بفروشه بیاد درشهر پیش ما زندگی کنند ولی او راضی نمی شدومی گفت:هیچوقت راضی نمی شوم که هوای سالم آنجا را به هوای آلودۀ شهرترجیح بدهم،ودرضمن این مزرعه ارزشش بیشتر ازخانه های شهری هست؛تازه این خانه ومزرعه با حیوناتشبعد از مرگ من به شما بچه ها میرسه،بعد آنوقت خودتون براش تصمیم بگیری که نگهشدارید یا بفروشید ش خود دانید.

الحق که او راست میگفت؛ما هروقت که از شهر ودودو دمش خسته می شویم چه منو چه خواهرها وچه برادرمهمراه با خانواده هامون به اینجا میا ییم وکمی استراحت می کنیم وحداقل از سروصدایوآلودگی هوای شهردر امان خواهیم بود.واین کلی برای ما با ارزش هست.

آن 5 روزهم که مادرآنجا بودیم خیلی به ما خوش گذشت،وقرار شد یکروزهم آنها به خانۀ ما بیایند وماازآنها پذیرائی کنیم.


(دفترچه خاطرات سپیده)

(ارکست سمفونی)

زهره امراه نژاد

نزدیک عید شده بودوهمه درحال تکاپو بودند ؛خانومها وهمچنین دخترها برای کمک به مادر مشغول خانهتکانی و.بودند، وبعد ازآن هم باید برای خرید عید آماده می شدند.

یکروز که از کار خانهتکانی فارغ شده بودیم منو خانواده ام تصمیم گرفتیم برای خرید عید به بازاربرویم.آنروزچه درخیابانها وچه درپیاده روها آنقدر ازدحام جمعیت بود که حتی((جایسوزن انداختن را هم نداشت))، و حتی از سر کوچۀ ما تا خود بازار نوازنده ها وهمچنین حاجی فیروز ها چه در خیابان و چه در پیاده رو ها مشغول آواز خوانی ونوازندگی خود بودند، و این منظره را با نوازندگیشان زیبا تر کرده بودند؛ ما هم کهپشت ویترین مغازه ای ایستاده بودیم و درحال تماشای لباس ها و کفش ها و . بودیم .در همان موقع سعیده که تا آنموقع دستش در دستم بود، دست مرا تکانی داد و یواشکی بهطوریکه پدر و مادر متوجه نشوند؛ رو به من کرد و گفت: آبجی یه چیزی به فکرم رسید.

-       چی شده؟. چیزیو می خوای؟. لباس یا کفشیو انتخاب کردی؟

-       نه . درباره یه چیز دیگه می خواستم بگم.

-       پس چیه؟.چرا اینقدر یواش صحبت می کنی؟.اونم تو این سرو صدایجمعیت!!

-       دیدی این نوازنده ها و حاجی فیروز ها چه خوب دارن کاسبی می کنن؟!

-       خب که چی؟. اون ها هم باید نون در بیارن دیگه.مگه چه ایرادی دار؟

سعیده کمی فکر کرد وگفت: ایرادی که نداره . ولی من تو این فکر بودم که ما هم یه کاسبی مثل این راهبندازیم.ببین من که تنبک زدن بلدم. تو هم که تازگیا آواز خوندن رو یاد گرفتی وته صدای قشنگی هم که داری. بهتر نیست منو تو هم مثل اینا هنرنمایی کنیم و پولیدر بیاریم؟

-       چی داری می گی؟.این غیر ممکنِ.اونم ما؟!. ببینم کدوم دختری توخیابون نوازندگی کرده و آواز خونده که ما دومیش باشیم؟.تازه اینا آواز مجاز میخونن. ولی من آواز کوچه بازاری قدیمیِ غیر مجاز می خونم.تو می خوای ما رو گیربندازی. نه؟.اینطور نیست؟

-       اولاً که ما می تونیم مجاز بزنیم و بخونیم. کاری نداره که. یه کمتمرین کنیم درست میشه . دوماً . ما می تونیم لباس مردونه تنمون کنیم و یه کلاههم سرمون بذاریم . و سوماً . شایدم حاجی فیروز بشیمو لباس های گشاد قرمز تنمونکنیم و صورتمونم سیاه کنیم و موهامونم توی کلاه قرمز حسابی می پوشونیم.حالا کیمی خواد بفهمه که ما دختریم یا پسر؟

-       ببین. دیگه داری شورشو در میاریا.مثلاً این کار رو هم کردیم.آخه خودت می گی من یه ته صدای قشنگی ام دارم .حالا تو حساب نمی کنی که صدامزنونه ست.اون موقع چی می شه؟!. حتماً گیر میوفتیم.

-       ای بابا.تو چرا اینقدر سخت می گیری؟. یه کم صداتو کلفت کنی درستمیشه.

-       نه خیر انگار تو از مرحله پرتی. مگه می خوام فیلم رو دوبله کنم کهصدامو تغییر بدم؟.ای بابا. صدام موقعی قشنگه که با صدای ظریف و چهچه زدن همراهباشه.اون وقت بیام با صدای کلفت چی بگم؟- و با صدای مردانه زدم زیر آواز- خوشاومدی خونۀ ما . هاهاهاهاها.

سعیده با پوز خند وتعجب گفت: ای بابا. صدات چقدر شبیه بابانوئل شده.ای کاش همون موقع که کریسمسبود تو می یومدی بجای بابانوئل آواز می خوندی.اینجوری هم تو اولین بابانوئلیبودی که تو شهر آواز می خوندی!. هم خیلی جالب می شدها!!

-       ای خدا بهم رحم کن تا از دست این بچه دیوونه نشدم .((خدا یه عقلی بهتو بده و یه پول کلونی هم به من)) .آهای آیکیو . اینقدر از مغزت کار نکش منفجرمیشه ها.زود بیا لباس و کفشتو انتخاب کن بریم.- ناگهان متوجه شدم که از مادر وپدرم عقب افتادیم پس روبه سعیده کردم و گفتم- زود بیا تا اونا رو گمشون نکردیم.اون موقع است که به جای بچه های گمشده ما رو ببرن برای گدائی و دستفروشی ازموناستفاده کنن. نه خواننده و مطربی.

واقعاً سعیده راست میگفت؛ هر جا رو چشم می انداختی، یک نوازنده در حال نوازندگی بود، از دایره زنگی وتمپو گرفته تا ویلون و گیتار و . هرکدام از نوازندگان در گوشه ای از خیابان وپیاده رو ها در حال نوازندگی یا به قول سعیده ( کاسبی) خود بودند.

چه شهر شادو در عینحال غمگینی هست.


(شاعری که شاه شد)

شاعری که شاه  شد

درزمانهای قدیم یکشاعری بود که شعرهای درهم برهم می نوشت؛ وقتی دید که دیگر شعرهایش هوا خواهندارد،ودیگر به چاپ نمی رسد سعی کرد که از اشعار شعرای قدیمی مثل(فردوسی،سعدی،حافظو مولانا و.)کپی ورداری می کرد ودستی به شعرهای آنها می برد،ویا چیزی از خودش بهآن اضافه می کرد ویا چیزی ازآن کم می کرد،یا بیت یا مصرعی را از اول به آخر یا ازآخر به اول می آورد مثل خطی که وقتی جلوی آئینه گرفته می شود،برعکس خوانده می شودبود.

خلاصه چند مدتی بداینمنوال نوشتارش را ادامه داد؛تا اینکه در یک مجلس شب شعری ازشعرای نامی شرکت کردونوبت او که رسید با تکبر بسیار به پشت تریبون رفت و اینچنین خواند.

بکش مور بیچاره دانهازخاک      که میازارندت مردم بینوا 

اصلش این بود (میازارموری که دانه کش است )

هرکه زورشبیشترباشدتواناترست    پس قلچماغ باش کهاین بهترست

اصلش این بود(توانابود هرکه دانا بود)

خردو جانم خداوندابنام توست      نگذردبراندیشه برترکزین

اصلش این بود(بنامخداوند جان وخرد   کزین برتر اندیشهبرنگذرد)

خلاصه که آنقدر ازاین اشعاز بیهود سرود که شنوندگانی که برای شنیدن اشعار ناب به آنجا آمده بودند؛صدایشان درآمده بود وبا توپو تشر او را از مجلسشان بیرون انداختند.او تعجب کردهبود از رفتار ناشایست دوستان شاعرودرآخریکی از دوستانش که نویسنده بود وبه دعوتخود او به آنجا آمده بود سر رسید و اورا درجریان امر قرار داد که:ببین دوستعزیزوگرامیم بازخدا را باید شکرکنی که توراهم مثل من دیوانه خطابت نکردند وراهیبیمارستان روانی نکردند ؛چون منهم مثل تو آن آخریها از بسکه داستانهای مزخرف نوشتهبودم هم ناشر وهم چندتن از خوانندگان کتابهایم آنروز به پیش ناشرم آمده بودند کهازم انتقادکنند تا مرا آنجا دیدند با من دست به گریبان شدند ومنواز همانجا راهیتیمارستانم کردند ؛الآن هم که درخدمت شما هستم یکسالی می شود که دست به قلم نبردهام وبقول خودمون منوآزادم کردند وقول داده ام که تا داستان خوبی به مغزم خطورنکرده دست به قلم نشوم ؛ بنظرمن توهم باید مثل من رفتار کنی وتا شعر خوبی به مخیلهات نیامده دست به قلم نشوی.


(نویسنده ای که داستانش تمام شد)

درزمانهای نه خیلیدورونه خیلی نزدیک یعنی همین دیروزنه پریروز بله یک نویسندۀ مردی به سن70 یا 80سال فکر کنم همین حدودها بود که این نویسنده گه گداری داستانهای عجیب وغریب ویاخنده دار ویا گریه دار؛جنائی وغیرجنائی برای خواننده هایش می نوشت وهمه را سرکارمی گذاشت .

خلاصه که هرچی دمدستش ویا فکرش می آمد؛ازش یک سوژۀ باور نکردنی درمی آوردو روی کاغذ می نوشت ؛وبقولما نویسنده ها کاغذ سفیدو حسابی با خط خوش خود خط،خطی می کرد. بالخره همانطور کهدرقدیمو جدید گفته اند روزی همه چی به پایان می رسد .این نویسندۀ ماهم یکروز همفکرش وهم دست نوشته هایش به پایان رسید. نمی دونم شنیدید که در پایان هر قصه ای مینویسند کلاغ به خونش نرسید یا اینکه بالا رفتیم ماست بود پایین اومدیم دوغ بود قصۀما همین بود یا دروغ بود.حالا فکر نکنید که قصۀ ما دروغ بودها نه خیلی هم دروغنبود اصلاً هیچی نبود؛ولی یک چیزِ خیلی کوچیک بود؛که الآن براتون میگم.اونم اینهکه این نویسنده همه اش فکرش شده بود نوشتن داستانهای جورواجور؛خوردو خوراک دیگهنداشت ،رفت وآمدش ، حرف زدنش ،غیبت کردنش،تهمت زدنش شده بود داستان .بالاخره اینداستانها وفکرهای الکیش کار دست خودش داد ویکروز طرفهای عصراز خانه اشان سر وصدایاو بالا رفت ودیگر کسی نمی توانست او را ساکتش کند، ودرآخر او را به بیمارستانروانی بردند.

البته نمی گمآخروعاقبت نوشتن های پی درپی این می شود؛خیر اینطور نیست؛از قدیمو جدید گفته اندکه هر کاری اندازهای دارد و وقتی بیش از حدش بگذرد ؛فکرها وداستانهای بدرد نخوریمی نویسد که ارزش خواندن ندارد چه برسد به چاپ کردن.البته این داستان ما فقطبرای مزاح بود اصلاً حقیقت نداشت شما باز به نوشتن خود ادامه دهید خوب چیزی است.


(داستان وهم انگیز)

زهره امراه نژاد

پسرجوان عروس را رویتخت نشاند.برگشت در را بست وبطرف عروس رفت؛روبند عروس را کنارزد ودرچشم اوخیرهشد.وقتی روبندش را کنار زد دید عروس چشمانش را بسته ؛اول فکر کرد حتماً مثل تازهعروسها از شرم وحیا ست؛چند لحظه ای خیره به اونگاهی کرد؛ناگهان دید،عروس سریع سرشرابالا گرفت وبا آن چشمانِسیاهش که تمام سفیدی چشمش را گرفته بود ؛با لبخندی تلخوبا آن دندانهای سیاه ودراکولائی اش به او خیره شده؛وعروس مدام سرش را به چپ وراستگرداندودرآخر گردن وسرش بطور دورانی شروع به چرخیدن کرد؛بعد بطرف پسر جوان برگشتوبه اونگاهی معصومانه ای کرد.                پسرجوان احساس کرد دنیا دورسرش می چرخد؛لحظاتی بعد نقش زمین شد.

چند دقیقه ای نگذشتکه پسربهوش آمد وبه اطرافش نگاهی کرد از عروسش خبری نبود.وحشت زده بطرف دررفت؛درنیمه باز بود؛پس  اطمینان پیدا کردکه عروسش فرارکرده است.بنابراین سراسیمه از خانه خارج شد ودرسیاهی شب بدنبال اوگشت؛ولی نتوانست او را پیدا کند.پس به خانۀ مادر خود که درمجاورت خانۀ آنها بودرفت وسراغ عروسش را از آنها گرفت. آنها هم اظهار بی اطلاعی کردند.آنها ازاوخواستند که کمی آرام بگیرد ،وپسرکل ماجرا را برای آنها تعریف کرد  وگفت:نمی دونم این چی بود که من دیدم واقعیت یاوهم وخیال؟.نمی دونم،نمی دونم.

بعد با دو دستش سرشرا گرفت وبه اطراف تکان میداد؛انگار نمی توانست موضوع را درمغزش بگنجاند.                                      آنها ازشنیدن این ماجرا فکر کردند که پسرشان دچار توهم شده حتماًاز خستگی است وبس. پدرکهتا انموقع آرام درگوشهای ازاتاق نشسته بود ازجایش بلند شدو بطرف پسررفت؛دستش را برروی شانۀ پسرش گذاشت وبه آرامی گفت:پسرم به خودت بیا،این چه حالی ست که توداری؟.حتماًاشتباه بنظرت آمده.باید بریم از خانواده اش جویای حالش بشویم.پسر گفت:اگر آنهاهم ازش خبر نداشتند چی؟!.

مادرش گفت: بالاخرهدوستی ،آشنائی ،فامیلی چیزی هست که او بهش پناه ببره.حالا نگران نباش بقول پدرتباید بروید ازش ازکسی خبر بگیرید .

یک ساعت بعد در خانۀعروس بودند وماجرا را هم برای آنها تعریف کردند ؛انها هم اطلاعی نداشتند .مادرعروس که از این بابت خیلی دل نگران بود؛روبه دامادش کردو گفت:آخه یکدفعه چی بینتونپیش اومد ؟.شما که هردو عاشق وشیدای هم بودین ومی گفتیم که اگه ما بهم نرسیم یاخودکش می کنیم ویا باهم فرار می کنیم پس چی شد ؟!.اون عشق آتشین تون به این زودینم کشید .راستشو بگو چه بلائی سر دختر بیچاره ام آوردی؟.

پدر دختر با فریادیخانومش را آرام کردو گفت:زن آرام باش .زود قضاوت نکن شاید مشکلی برای دخترمانپیش اومده که عرصه بهش تنگ شده ودست به این کار احمقانه زده .حالابهتر زودتربرویم از دوستان وآشنایان وفامیل خبری بگیریم .شاید اونا چیزی دستگیرشان شده!!.

چند ساعت بعد خانوادۀعروس وهمچنین خانوادۀ داماد همراه با پسرشان در کلانتری محل بودند ونشانۀ عروس رادر اختیار پلیس گذاشتند؛چند دقیقۀ بعد به پلیس خبر داده شد که عروسی با همین مشخصاتداده شده در سطح شهر داشته فرار می کرده که با یک کامیون حمل بار تصادف کردهوازخانواده اش خواستند که برای شناسائی به محل فوق بروند.

یک ساعت بعد همه دربیمارستان آمدند و.بله خودش بود خیلی حالش وخیم بود ودرکما بسرمی برد؛وشانس زندهماندنش خیلی کم بودو دکتر از آنها خواست بجای دادوهوار کردن برایش دعا کنند؛وضعیتغریبی بود وهمه درانتظاربسرمی بردند.

بعد ازیک هفته انتظارعروس بهوش آمدو فقط هم اسم پسر را صدا میکرد .پسر بداخل اتاق رفت وبعد ازچند دقیقهدکترها سراسیمه با شنیدن قطع شدن دستگاه تنفس به اتاق بیمارآمدند وبعد از کلی تلاشبیهوده بیمار از دست رفت.وپسر را درغم سوگ خود نشاند، وپسر هم که شوک بزرگی بهشوارد شده بود زبانش تا ابد بند آمده وهیچکس نفهمید که درآن لحظۀ آخر چه حرفهائیبین آندو ردو بدل شد.


(دفترخاطرات هما وسیما)

این قسمت

(دام غیر منتظره)

یکشب منو سیما تصمیمگرفتیم 2 نفری به سینما برویم،وبا فرزندان وهمسرانمان اتمام حجت کردیم که فقط امشبرو برای یک بارهم که شده،آنها به فکرشام شبشان باشندو بگذارند ماهم با خیال راحتبه تفریحمان بپردازیم وآنها هم قبول کردند.

آنشب منوسیما باتفاقهم به سینما رفتیم؛ویک فیلم خانوادگی ولی غمگین یا به قول تئاتریها (تراژدی)نگاهکردیم،وحسابس کیف کوکمان تبدیل به کیف ناکوک شد؛اینهم از شانس بد ما بود؛خدااولیشو که همون دیدن فیلم بود را به خیر گذراند؛خدا تاآخرشب 2 تای دیگرش راهم بهخیربگذراند.بعد ازاتمام فیلم با چشمان گریان از سینما که بیرون آمدیم. من روبهسیما کردمو گفتم:همیشه با کرایه خطی به خانه میرویم بیا وامشب با خط یازده (پایپیاده) بریم، واگروسط راه خسته شدیم بقیۀ راهو با ماشین میریم. همینطور که توپیاده رو داشتیم قدم میزدیم وبه مغازه ها نگاه میکردیم ؛ناگهان دیدیم پیاده روتمام شدو یک دیوار بلند جلویمان سبز شده ،پس مجبورشدیم از کنارخیابان رد شویم؛ که ناگهانصدای بوق ماشینی را از پشت سرمان شنیدیم ،که با اشاره میگفت: کجا؟.ماهم با اشارۀسر گفتیم نه جائی نمیریم.سیما گفت :بهتر برویم به آنطرف خیابان توی پیاده رو.البته اگه بازم پیاده رو تمام نشود. منهم قبول کردم بالاخره از دست بوق های پیدرپی این ماشینها خلاص می شویم.

وقتی داشتیم از وسطخیابان آنهم با احتیاط کامل وروی خط عابر پیاده رد می شدیم ناگهان یک ماشین باسرعت سرسام آوری آمدوما هم که نه راه پیش داشتیمو نه راه پس مونده بودیم چیکارباید بکنیم پس کمی عقب نشینی کردیم ؛اینهم دومین حادثۀ امشب بود ؛پس خدا سومیش رابه خیر بگذراند.وقتی به سلامت ازخیابان گذشتیم وخود را به پیاده رو خلوت آنطرفرساندیم؛آنقدر تاریک بود که چاله ای که کنده بودند را من ندیدم وبه داخل آن سقوطآزاد کردم البته ارتفاعش فقط یک متر بود ولی با اینحال وقتی افتادم ؛صدای جیغم بههوا رفت وسیما هم که پشت سرم می آمد به من گفت: توکجائی ؟.نمی بینمت.حالتخوبه؟.

گفتم: آره خوبم.فقطحس می کنم بدنم خوردو خمیر شده .

تا اومدم سر پایمبایستم پای راستم درد بدی داشت که باز جیغم به هوا رفت واینبار سیما پرسید :چیشد؟.بازم افتادی ؟مگه چقدرگودهست؟ گفتم:نه بابا اومدم پاشم وایستم ولی فکر میکنمپای راستم شکسته خیلی درد میکنه .زودترمنوبیاربیرون .بعد بهش گفتم:کاشکی از خیابونرد می شدیمو حداقل ماشین که به ما میزد همه خبردار می شدندو به آمبولانس زنگمیزدند ومنو میرسوندند به بیمارستان.سیما گفت: ببخشید هول شدم یادم رفت بهآمبولانس زنگ بزنم الآن با آنها تماس می گیرم .منهم گفتم: بجایآمبولانس باید بهآتش نشانی زنگ بزنی تا منو از اینجا بیاره بیرون.بنابراین سیما هم باورش شد وفوریبه آتش نشانی زنگ زد ؛وآنها هم بعد از ده دقیقۀ بعد به محل فوق رسیدندو منوبا زحمتبسیار از داخل گودال بیرون آوردند.ودر کل سومیش هم کمی به خیر گذشت حداقل نمردمولی اگر حسابش را بکنید درکل شب خوبی البته برای همسران وفرزندانمان بود ؛نه برایما یا بهتر بگم من بود.پس تا یک مدت طولانی باید دیگر به تنهائی به تفریح نروم یانرویم.


(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(صف نانوائی،نذری آش،حلوا)

یکروزمنو سیما رفتهبودیم نانوائی آنهم نانوائی بربری که اونهم دوتا کوچه بالاتراز کوچۀ مابود؛درصورتی که نزدیکترین نانوائی به ما نانوائی لواشی بود که اونهم سر کوچه امونبود ؛ولی نمی دونم چه حکمتی ویا چه هوسی بود ،که مادران هردوی ما همزمان وباهمازما خواسته بودند که نان بربری بخریم ؛ماهم قبول کردیم وباتفاق هم به نانوائیبربری رفتیم .البته آنموقعها صف نانوائی هم شلوغ بودوهم اینکه نه ومردانه سوابود؛بطوری که اگر صف کم بود یکی زن میرفتو یکی مرد واگر صف زنها شلوغترمی شد 2 تازن میرفت ویکی مرد واگر صف مردها زیاد بود ،برعکس می شد 2 تامردو یکی زن ،خلاصه کهآنروز چه صف زنها وچه صف مردها خیلی زیاد بود ومعطلی ماهم زیاد شد واینبار بجایاینکه 2 تا یکی بشود ،4 تا مرد میرفت و4 تا زن میرفت.

خلاصه حساب کنید تواین موقعیتها حالا چه زن وچه مرد وقتی میدیدند که باید بیشتر وقتشان تو این صفهاتلف بشود باصطلاح خودشان دست به ترفند میزدندو بجای یک یا دوعدد نان 4 یا 8 ویا 10عدد نان می گرفتند وهم خودشان بیشترمعطل می شدندو هم بقیۀ مردم را اسیر می کردندوهمه هم همین کارو می کردند؛بالاخره ما بچه ها هم ترفند خودمان را داشتیموبا شیرینزبانیهایمان از زنها جلو می زدیموباهر زحمتی بود خودمان را به ردیف سوم یا چهارممیرساندیم واگر هم می خواستیم یک نان بگیریم وقتی معطلی صف را می دیدیم؛نظرمان عوضمی شدو بجاش 2 یا 3 تا میگرفتیم البته بیشتراز این برای ما مقدور نبود چون مادرمانبه اندازۀ خریدمان به ما پول میدادند وبقیۀ پول برای خرید هله هولۀ ما صرف می شد؛ولی منو سیما درآخر مجبور بودیم پول هله هوله رو صرف نان خریدن بکنیم .تازهاونجوری پیش مادرهامان هم عزیزتر می شدیم.

خلاصه بعد از کلی وقتتلف کردند همانطور که منتظر نوبت خود شده بودیم از پشت سرمان صدای گفتگوی دوخانومبه گوشمان رسید که داشتند به یکدیگر می گفتند:خواهرشنیدی تو کوچۀ بیدی دارند آشنذری میدند تازه تو همون کوچه البته دوتا خونه آنطرفتر هم دارند حلوای نذری به همهمیدند ؛حیف که تا نوبتمان بشود حتماً نذری ها تمام میشه و((سرما بی کلاه میماند)).اون یکی درجوابش گفت:ای با تو ،تو چه فکری هستی؟. ماتو چهفکری!.قسمت دیگهِ کاریش هم نمی شه کرد،((قسمت یکنفردیگرویه نفردیگه نمی تونهبخوره))نوش جون کسی که قسمتش میشه.

بعداز شنیدن حرفآندومنو سیما که نانمان را گرفته بودیم وقتی اینو شنیدیم باهم تصمیم گرفتیم که بهمحل مورد نظر برویمو شاید قسمتمون اون نذریها بشود؛اینجوری((با یک تیر دونشان زدهایم))هم نونمونو گرفتیم وهم نذری هامونوگرفتیم.

خلاصه بعد از نانوائیبطرف محل نذری رفتیم ومن به سیما گفتم :توبرو2 تا آش بگیرو بهشون بگو ما دوتاخانواده هستیم که دریک خانه زندگی میکنیم ؛منهم میرم 2 تا حلوا میگیرمو باهم میریمخونه باشه.اونهم قبول کردو رفتیمو بدون هیچ درد سری البته بازم تو صف زیادیایستادیم تا نوبتمان برسد ؛البته آنموقع که اردر خانه زدیم بیرون هوا روشن بودوحالا پس از کلی معطلی تو صفهای جورواجور دیگه هوا تاریک یعنی شب شده بود.وقتی بهسر کوچه مان رسیدیم آنهم با دست پروخوشحالو خندون بودیم هردو دیدیم که مادرهایمانسر کوچه منتظر ما ایستاده بودندو گرم حرف زدن بودند انگار خیلی نگران ما بودند چونقیافه هایشان به این می خورد که آشفته ودلنگران هستند.  منو سیما باترسو وحشت بسیار به یکدیگر نگاهیانداختیم ومثل آدمهای پشیمان سرمونوکج کردیمو قیافۀ حق به جانب بخود گرفتیم .البتهحق با ما بود صف نانوائی شلوغ بود .ولی صف نذری دیگه واسه چیمون بود؛ولی زود منوسیما جبهه گرفتیم که پول هله هوله رو دادیم نون اضافه گرفتیم .پس باید برای جبرانشمی رفتیم نذری می گرفتیم .منو سیما تا به سر کوچه برسیم خودمونوآماده کرده بودیمهمه چی رو راستوحسینی راستشو به آنها بگیم.با این حال مادرهایمان دلشان شور زدهبودو هردو آمده بودند دنبال ما توصف نانوائی و وقتی مارو آنجا ندیدند بیشتر دلنگران شدند ودوباره برگشتند بطرف خانه و.

خلاصه که آنشب ما ازکتک خوردن قسردررفتیم وآش وحلوا همراه با نان بربری به ما حسابی چسبید ،ولی نانهاکمی سرد شده بود ولی باز تازه که بود همین برامون بس بود.ولی بشنوید از اینکه دیگرمادر هامون این وظیفۀ خطیر نان گرفتن را از ما سلب کردندو چقدر خوش بحال ما شدوازآن به بعد یا خودشان ویا پدرامون میرفتند نان بگیرند وماهم از این بابت راحتشده بودیمو بیشتر وقت داشتیم که هم به تکالیفمان وهم به بازی یمان بپردازیم.ولیدیگه نذری در کار نبود ؛البته تو محلۀ ما سالی دوباردوتا از همسایه ها نذری میدهند که آنهم بد نیست بهتراز هیچیِ ؛خدا کنه از این بع بعد نذریها بیشتر بشوداونهم تو محلۀ ما وهمچنین خودما هم باشه بد نیست بقول معروف((کاچی به از هیچی هست)).


(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(شیطونهای مدرسه)

همانطور که قبلاً بهعرض شما رساندم منوسیما هردو دربچه گی باهم دوست بودیم وهمکلاسی هم بودیم؛ودرضمنخیلی شیطون وپردردسر هم بودیم؛بطوری که هرکی ما دونفررا باهم می دید میگفت: بازایندوتا بچه های شیطون سروکله اشون پیدا شد.امان ازدست ایندو.خدا بدادمان برسد؛اینبارچیکارمی خوان بکنند،دوباره چه آتیشی می خوان بسوزونندو.

خلاصه که ماهردو بقولبزرگترها از شیطنت((دیوار راست را بالا میرفتیم))البته که این ضرب المثل ولیدرواقع همینطورهم بود؛مثلاً یادم می آید ،وقتی تو مدرسه با بچه ها درحیاط مدرسهداشتیم والیبال بازی می کردیم ،ناگهان یکی از بچه هابا یک سرو محکم به زیرتوپ چنانشوتی کرد که توپ به بالای پشت بام افتاد.آنموقعها سقف مدرسه از شیروانی ساخته شدهبود ویک هرۀ کوچک هم کنارسقف بود که آبراهی برای آب باران وبرف که آب می شد واودان سقف درحیاط مدرسه سرازیرمی شد بود.

خلاصه که هیچکدام ازبچه ها جرأت رفتن به پشت بام را نداشتند البته بجزمنوسیما که دست بکارشدیم؛سیما بادستش قلاب گرفتو ومنهم از روی دستهایش بالا رفتم وسر بام را گرفتم ؛وخودمو با زحمتبسیار به پشت بام رساندم ،وبا ترسو لرز زیاد از روی سقف آهنی که جای پا هم نداشتپام رو رویش سُر دادم ،وهرآن می رفت که ازآن بالا پرت بشوم پایین. تا به هرۀنزدیک ناودان رسیدم ؛بعد پشت سرم را نگاه کردم دیدم که سیما هم خودش را به منرساند؛بهش گفتم: توچطوری اومدی بالا؟!.سیما گفت:بابای مدرسه (مشت غلام حسین)نردبان را از انباری آورد ومنهم بلافاصله خودمو به تورسوندم دلم طاقت نیاورد؛ توروتواین موقعیت تنها بذارم.

هردو با زحمت دستهمدیگررا گرفتیم وتوپ را پیدا کردیم وازهمانجا پرتش کردیم پایین ومنوسیما همانطورکه دست همدیگر را گرفته بودیم با زحمت بسیار آنهم با سلامتی کامل از نردبان آمدیمپایین وبچه ها هم که تحت تأثیر شجاعت منو سیما قرار گرفته بودند؛با دادو فریادوکشیدن هورا ما را تشویق کردند؛وحتی مدیروناظم ومعلم ورزشمان هم دربین آنهابودند.ولی بعد مدیر که به خودش امده بود برای تنبیه ما آمد جلو وکلی ما را نصیحتهمراه با تنبیه کوچک بدنی از ما پذیرائی کرد که((آن سرش نا پیداست))

این موضوع به خیرگذشت تا اینکه هفتۀ بعدکه ورزش داشتیم ومعلم ورزش از مدیر خواست که ازکلوپ ورزشیکنار مدرسه امان استفاده کنیم ؛چون نمی خواست دوباره اون اتفاق یعنی(همون توپی کهبالای شیروانی افتاده بود)برایمان پیش بیایدومدیرهم موافقت کردوترتیب کارهارو داد.

اینبار که همۀ ما بهکلوپ رفتیم،خیلی برای مان جالب بود ،آنجا خیلی بزرگ بودو سقفش آنقدر بالا بود کهاگر توپ هم می انداختیم به آن بالا نمی رسید؛جالبیش اینجا بود که ما بچه ها همیشه اینجورسالنهای ورزشی را در تلویزیون نگاه میکردیم وهیچوقت از نزدیک آنرا ندیدهبودیم؛وحالا اینجا هستیمو درحال ورزش کردن وبقول معروف(( از خوشحالی تو پوستخودمون نمی گنجیدیم)).

ما شروع کردیم بهبازی کردن که وسط بازی یه اتفاق جالب افتاد اونهم اینکه منکه کاپیتان تیم مان بودمیک اشتباه کوچک که چه عرض کنم بقول معلممون اشتباه جبران ناپذیری انجام دادموبخاطرش هم جریمۀ نقدی وهم تنبیه بدنی چه از مدیر وچه از خانوادۀ گرامیم شدم وآناین بودکه ناخواسته ساعد محکم آنهم مستقیم بطرف بالای سر خودم به توپ زدم وچناناین توپ به هوا رفت که به مهتابی بالای سقف کلوپ که به آندوری بود برخورد کردوصدای جرینگ شکسته شدنش گوش فلک را کر،کرد وخرده شیشه هایش بطرف منو دوستانم که درزیر آن قرار داشتیم می آمد ومعلم مان که متوجه شد سریع بدو آمدو مارا ازآنجا دورکرد؛که حداقل آسیبی به ما نرسد.

ای کاش منو نجاتم نمیدادو کتک از مدیر ومادر وپدرم نمی خوردم چون دردش بیشترازمی شد ؛ولی وقتی معلم اینجمله را از من شنید مرا نصیحتم کرد وگفت:نه هیچوقت اینرا نگو چون جای کتکها خوب میشود((کتک معلم گل ،هرکی نخورخل)) ولی  اگرآن شیشه ها به سر وچشمت می رفت ممکن بود جونت را از دست بدهی واین اصلاًجبرانناپذیرمی شد.منهم از همه عذرخواهی کردم .

خلاصه ماجرا ی اینبارماهم به خیر گذشت ولی بدی که برای من در برداشت ؛این بود که من از درجۀ کاپیتانیبه درجۀ صفر یعنی در صندلی ذخیره ها باید وبه تماشای بازی بچه ها می نشستم؛واینبرای منیکه عاشق والیبال بودم برام خیلی سخت گذشت ولی هنوز در این زمان که بزرگشده ام ودارای همسر وفرزندانی هستم هنوز هم گه گداری با بچه هایم البته درپارکبازی میکنم ویاد آنموقعها رو زنده می کنم .


(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(دنیای آئینه ها)

منو وسیما دو دوستصمیمی وهمسایۀ دیواربه دیواریکدیگرهستیم. منوسیما اززمان بچه گی تا الآن که ازدواجکرده ایم وهرکدام صاحب 2 و3 فرزند هستیم ؛همیشه چه درمحلۀ قدیمی مان درهمسایگی همبودیم وچه الآن هم درمحلۀ جدیدمان،نمی دونم بگویم این از شانسِ یا اقبال هردویمانکه دراین محله هم همسایۀ یکدیگربشویم.

ماحتی ازدوران بچه گیهم دریک مدرسه وحتی دریک کلاس ودر کنار هم درس می خواندیم؛وبعضی اوقات هم می شد کهباهم دعوا می کردیم؛ولی مدت قهر مادونفرزیاد طول نمی کشید ؛شاید 10 دقیقه یا بیشترحدود نیم ساعت بطول می انجامید؛وهردو دریک زمان تصمیم می گرفتیم بدون هیچ واسطه ایباهم آشتی می کردیم؛بچه هاهم همیشه برای همین موضوع ما را مسخره می کردند وچه جلویرویمان وچه پشت سرمان حرفهای بیهوده میزدند،که:اینها ((نه قهرشون پیداست ونه آشتیشون))اصلاًهیچ کاریشون به آدمیزادها نمی خوره!!.

بنظر ما دونفراتفاقاًاونها نمی دونستند که دوستان واقعی به ما می گویند نه آنها،که دم به دم باهمقهرمیکنندو آشتی هایشان هم غیرعادی هست وحدود یکماه تا یکسال طول می کشد؛ولیمنوسیما آنقدر باهم صمیمی بودیم که از دوتا خواهرهم بهم نزدیکتربودیم.حتی یکدقیقه ام نمی تونیم دوری هم روتحمل کنیم.

خب بگذریم از اینحرفها داشتم می گفتم:یکروزمنوسیما مثل همیشه تصمیم گرفتیم برای خرید لباس عید اولبچه ها وبعد برای همسرانمان باهم به خرید برویم وآنروز تا خود شب درحال خرید برایبچه ها بودیم وبالاخره تمام شد ؛روز بعد هم رفتیم برای همسرانمان خرید کنیم کهآنهم فقط تا ظهر طول کشید چون مردها چیززیادی نمی خواستند بخرند وزود کارمان تمامشد. فردای آنروز نوبت خرید خودمان شدوتا خودشب خرید لباس وکیف وکفش طول کشیدودوباره فردای آنروزفقط مانده بود شال ومانتوولوازم آرایشی بهداشتی برای خودمانبخریم .

خلاصه که تا عصرکارمان طول کشید ودرآخر خواستیم به مغازۀ لوازم آرایشی رفتیم وخریدمان که تمام شددیگه شب شده بود.همینطور که براهمون ادامه می دادیم وداشتیم باهم حرف میزدیم جلویویترین یک مغازۀ آئینه فروشی رسیدیم وآئینه های جورواجوری قدی ونیمه قدی ،دیواریو.درآنجا به چشم می خورد .مخصوصاً آئینه هائی که نمی دونم چی بهش میگفتند،مُدوریا مقعریا مُحدب و.که جلوی مغازه اش بود نظرمون رو جلب کرد.

منی که آدم لاغرمردنیبودم را آنقدرچاق وتپل نشان میدادکه انگار درحال ترکیدن بودم ،وبا دیدن خودم داشتم((شاخ درمی آوردم)) وسیما هم که آدم چاقی بود را آنقدرلاغرواستخوانی نشان میداد کهانگار از لاغری از کمر داره نصف می شود.ماهردواز هیبت خودمان حسابی به خنده افتادهبودیم؛بعد منو سیما جامونوباهم عوض کردیم حالا سیما چاقترازمعمولش شده بودو منهملاغرتراز معمولم شده بودم.تازه وقتی هم که می شستیمو پامی شدیم،هرکدام قیافۀ مضحکیپیدا می کردیم.بعد هردو به آئینه های کناری رفتیم این یکی منودرازتراز معمولوسیمارو کوتاهترازمعمول نشان می داد.دوباره هوس کردیم جامونوباهم عوض کنیم؛حسابیخنده دار شده بودیم؛یکهو صدای خندۀ مردمو از پشت سرمان شنیدیم که داشتند ما رامسخره می کردند وهم خودشان را تماشا می کردند در همان آئینه ها وچه هیکلی خنده دارنشانشان می دادکه ماهم به خنده افتادیم وحسابی جلوی مغازۀ آئینه فروش از صدای خندۀمردم شلوغ شده بود؛صاحب مغازه آمدوهمۀ مارا با حترام خاصی دکمان کردوگفت: خانومهاوآقایون اگر چیزی مد نظرتان هست بفرمایید در خدمتتان باشم واگر قصد خرید نداریدبفرمایید شرتان را کم کنید البته با احترام.

مردم هم مثل ما معلومبود که نمی خواهند چیزی بخرند بقول مغازه دار شرمان را کم،کم،کم کردیم ورفتیم پیِکارمان،البته همگی با لبخندان وچقدر دعا گوی مغازه دار شدیم که آن آئینه ها دل خلقالهی را دراین اوضاع نابسامان شاد کرده بود.

منوسیما هم تاخودخانهباهم درموردآن آئینه ها چقدر حرف زدیمو خندیدیم وموضوع را برای خانواده هایمانتعریف کردیم وقرار شد یکروز باتفاق خانواده هایمان برای دیدن آئینه ها به آنجابرویم وآنها هم آن آئینه هارو امتحان کنندوامیدوارم صاحب مغازه عصبانی نشود وتلافیقبلی هارو سرما درنیاورد.

 


(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(بازم همان خواب،فال گیر)

قسمت سوم

همانطور که درقسمتقبل گفتم قرارشد بریم پیش یک فال گیریا رمال.

یک هفته بعدنوبت ماشد چون همانطور که سودابه گفته بود اوسرش خیلی شلوغ بودو باید ازقبل وقت میگرفتیم.

آنروز صبح منوسیماوقتی به کارهای خانه امان رسیدگی کردیم ؛یعنی همسر وفرزندانمان را راهی کارشانکردیم ،(همسرانمان را راهی اداره اشان)و(فرزندانمان راهم راهی مدرسه).باهم بهآدرسی که سودابه به ما داده بود رفتیم .آنهم باچه مشقتی آدرس کذائی آن خانومرمال را پیدا کردیم.ما اول فکر می کردیم مثل قدیمها رمالها تو یک خانه خرابهایزندگی می کنند،که خیلی تاریکو مخوف وغیر قابل تصور هست که محل کارشان هم حساب میشد؛ولی اینطورنبودانگار این خانوم دفتر کاری داشت همراه با یک منشی خانوم که بایدوقت قبلی ازآنها می گرفتیم وخدارا شکر وقتش راهم سودابه برای ما گرفته بود.وقتی بهمحل مورد نظرمان رسیدیم خیلی تعجب کرده بودیم ؛یک آپارتمان مجلل دربالای شهرتهران(شمیرانات) بود واف،اف تصویری هم داشت وما زنگ را فشار دادیم وچندثانیۀ بعدازآنطرف اف،اف صدائی شنیدیم وباید خودمان را معرفی میکردیم ماهم گفتیم برای چهکاری آمده ایموبعد درباز شدوما بداخل رفتیم وای خدای من چه دمو دستگاهی منظورماینهکه وارد آسانسوری که دو طرفه بود شدیموو رفتیم به طبقۀ 15 البته این ساختمان 30طبقه بود.وقتی به آن طبقه رسیدیم دیدیم که درآن طبقه 3 واحد بود که سردرِیکیازواحدها یک تبلوی کوچک طلا کوب شده که رویش نوشته شده بود(دکترای افتخاری= خانومپروین اِعوضی)من روکردم بهسیماو گفتم:مگه فالگیری هم دکترا داره این یعنی چی؟!.

سیما با اشاره مراساکت کردوگفت: هیس ساکت ،نبادا دوربین مداربسته داشته باشند وصدای ماروبشنوند.حالا بهتر زودتر بریم داخل ببینیم چی میشه؟!.راستی اگه دکتر باشه کهکارمون درمیاد اونوقت باید ویزیت آنچنانی هم پرداخت کنیم.

خلاصه رفتیم داخل،وارد یک سالن نسبتاً بزرگی شدیم که حداقل ده تا صندلی شیک دورتادور سالن قرارگرفته بود وفقط دوتای آن خالی بود 8 تا از صندلی ها پربود از خانومها وآقایان ویکمیزکه پشتش یک خانوم منشی با آرایش خلیجی نشسته بود؛وداشت با مبایلش باکسی صحبت میکرد.چند لحظه ای ایستادیم تا صحبتش تمام شود.وبعداز معرفی خودمان نوبت گرفتیمودرانتظار نشستیم تا صدامون کند.بعداز کلی انتظار یعنی 5 ساعت معطلی نوبت ما شد.

وارد اتاق که شدیم فضایاتاق نیمی روشن ونیمی تاریک بود؛آن قسمت که روشن بود بانورهای رنگی که درسقف اتاقتزئین شده بود جلوه ای خاص به آن بخشیده بود،ودرنیمۀ تاریک اتاق یک گوی شیشه ایرنگی که معلوم نبود،چطوری درهوا معلقمانده بود؛به چشم می خوردودر یک گوشۀ اتاقدرهمان قسمت تاریک یک خانومی پشت میزش نشسته بود،وقیافه اش اصلاً دیده نمی شد کهآیا زشت بود یا زیبا؟.پیراست یا جوان؟.سیاه است یاسفید؟.هیچ چیزی معلوم نمیکرد.ما پیش خودمان فکر می کردیم ؛الآنست که ما را با صدای وحشتناک وبمشبگوید:بیایید جلوتر تابهتر شمارو ببینم.ولی اینطور نبود با همان صدای نرمو لطیفشما را به پیش خود خواند وماهم مثل دوتا عروسک کوکی وجادو شده آرام وآهسته بطرفشرفتیم؛واوهم ازما خواست در روبروی میزش وهمچنین زیر گوی شیشه ای قرارداشت بنشینیموماجرا را برایش تعریف کنیم.سیما که کمی گیج شده بودو کمی هم زبانش بند آمده بودبه تته ،پته افتاده بود ونمی توانست درست اصل ماجرا را برای اوتعریف کند ؛بنابرایناو ازمن خواست که ماجرا را برایش بگویم.

خانوم فالگیر که تاآنموقع ساکت نشسته بود وبه حرفهای من دقیق گوش داده بود.وقتی همه چی رو براشگفتم .یکهو هردو دستش را همزمان باهم بالا بردوانگار که از دستش نوری را بطرفهمان گوی شیشه ای هدایت می کرد؛گوی که تا آنموقع خاموش وساکن درهوا معلق بود بااشارۀ دست او روشن شد وبطور دورانی شروع کرد به چرخیدن به دور خودش وتازه ما قیافلخانوم فالگیر را دیدیم.او آرایشی ملایم داشت وخیلی هم زیبا روبودوزنی بود که می شدگفت سنش درحدود 40 یا 43 سال را داشت وخیلی آرام وبا صدای نرمو لطیفش شروع کرد بهوردی زیر لب خواندن که ما هیچی ازش نمی فهمیدیم.درهمان موقع به گوی اشارهای کرد کهما به آن نگاه کنیم.یکهو دیدیم یک شهر زیبا وسرسبزی درآن نمایان شدووقتی دقیقتربهآن نگاه کردیم همان موزه با همان مجسمه ها که شبیه خودمان بود روبرو شدیم.هردوبا تعجب به آن خیره شده بودیم که یک آقائی مسن به پیش منوسیما آمد(البته در داخلهمان گوی)ازما مثل یک موش آزمایشگاهی تست dna گرفت .مثلاً یک چیزی مثلگوش پاکن به ما داد که ازآب بزاق دهانمان تستی گرفت وهر کدام را جداگانه درداخلپلاستیک کوچک آزمایشگاهی قرارداد.بعد از چند دقیقه جواب آماده بود وهمان مرد مسنآمدو گفت:شما خانوم هما اهل ترکیه یا همون استانبول هستید، وشما خانوم سیما اهلفرانسه یا همون پاریس هستید.

منو سیما باورمون نمیشد ولی همون مرد حتی اسامی وفامیلی های اجدادمان را به ما نشان داد البته از جوانیتا پیری یشان وحتی مرگ ویا حتی قبرشان را هم به مانشان داد.ماهردو خیلی وحشت کردهبودیم .

وقتی به حال طبیعیمان برگشتیم از خانوم رمال خداحافظی کردیم و ویزیت یکماه همسرانمان را تقدیم اوکردیم تا از این خواب کذائی وگذشته وآینده مان آگاه شویم واین برای ما وهمسرانمانخیلی گران تمام شد.


(خاطرات هماوسیما)

این قسمت

(آن خواب کذائی)

قسمت دوم

زهره امراه نژاد

صبح که ازخواببیدارشدم؛هنوز توفکرخواب دیشب بودم،که منوسیما همراه با خانواده هایمان بهسفرترکیه رفته بودیم؛همانطور که در تختخوابم غلط می خوردمو به بدنم کشو قوسی میدادم،پیش خودم گفتم:بهترِاول یه تلفن به مادرم بزنمواین خوابوبراش تعریف کنم بعدهمبرای سیما تعریف می کنم.شاید تعبیری داشته باشه!!.ناگهان یاد حرفهای همسرمافتادم که هروقت خواب عجیبی میدیدم وتعبیرش را از مادریا سیما می پرسیدم اومی گفت:مگهاونا خواب گذاراعظم هستند،یا پیشگو؟!.فقط یک خوابِدیگه اینکه واقعیت ندارهو.ولی بازدلم آرام نمی گرفت وانها (مادرم وسیما)را درجریان می گذاشتم وبعضیمواقع تعبیری که آنها می گفتند درست درمی آمد وگاهی هم نادرست بود.

خلاصه من که خواهرینداشتم که با او درد دل کنم؛آخه مادرم فقط 2 فرزند داشت ؛یکی برادر بزرگترم ویکی هممن ،وهرکداممان را هم حساب کنید تک پسر وتک دختربودیم.پس هیچکداممان هم نمیتوانستیم با هم درد دل کنیم.پس من م ویا سیما درد دل میکردم ،وبرادرم هم باپدر ویا دوست صمیمیش یعنی همان برادر سیما دوست من بود،درد دل می کرد.آخه سیما هممثل من تک دختر وبرادرش تک پسر بود با این تفاوت که سیما از برادرش بزرگتر بود.

بالاخره تصمیم گرفتماول به مادرم زنگ بزنم.هما:مامان سلام چطوری خوبی؟!.

مادر:سلام دخترم خوبمتو چطوری؟.شوهرو بچه هات چطورند اوناهم خوبند؟.

هما:ممنون همگی خوبند،دست بوسند وهمگی سلام می رسانند.راستی بابا چطور؟.قرار بود شما وبابا دیروزبرید دکتر؟.بالاخره چی شد؟.

مادر: هیچی می خواستیچی بشه من که قلبمو اِکوکرده وبهم داروهای اضافی هم داده خیلی قبلیها کم بود اینمبهش اضافه شد،بابات هم برای کلیه هاشبهش داروهای دیگه ای هم داد.هیچی دیگهآخرعمری منو بابات باید تا زنده ایم چند کیلو روزانه بخوریم اینم شد غذای ما، ایبابا دیگه خسته شدیم از این همه دارو خوردن.

هما:مامان ناراحتنباش دکتر که بدشمارو نمی خواد حتماً لازم بوده که داده .مامان جون سرموقعداروهاتونو بخورید .انشاالله که هرچه زودتر خوب شوید.

مادر:مگه کار دیگهایهم می تونیم بکنیم ؟!.راضی ایم به رضای خدا تا بالاخره وقتش سربرسه.

هما:خدا نکنه.انشالله که 120 سال هم شما وهم باباعمربکنیدوماهم زیرسایۀ شما باشیم.

خلاصه بعداز کلی حالواحوالپرسی باهم ماجرای خوابمو براش تعریف کردم ومادرم هم گفت:والا چی بگم نهننمون ونه بابامون ونه جدوآبادمون هیچکدوم ترک نبودند ؛که تو اینجوری خواب نمابشی!!. تازه باباتهم تا اونجا که من می دونم اونهم نه باباش ونه ننه اش ونه جدوآبادش ترک نبودند؛همگی تهرونی اصیل بودیمو، هستیمو،خواهیم بود.

منهم بعداز مطمئن شدناز مادرم وخداحافظی کردن ازاو بسراغ سیما رفتمو یک تماس تلفنی هم با اوداشتم.عجیباینجا بود که اوهم دیشب وهم زمان با من هردویک خواب را دیده بودیم ولی بااین تفاوتکه من درترکیه واو درفرانسه بودیم.تازه اوهم همین چند دقیقه پیش همین سوأل هارو کهمن از مادرم کردم اوهم از مادرش کرده وبی نتیجه بوده است.منوسیما مانده بودیم کهچیکار باید بکنیم.بالاخره هردو تصمیم گرفتیم که به دوست مشترکمان سودابه که قبلاًهم دانشگاهی مان بود تماس بگیریم وآدرس یک فال گیرخوبوازش بگیریم.با اینکه منوسیما هیچوقت آنها را قبول نداشتیم ؛ولی برای پی بردن به این خواب عجیب که هردو بهآن گرفتار شده بودیم،بل اجبار مجبور به اینکار شدیم.


(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(خواب یا بیدار )

قسمت اول

یکروز منو سیماتعطیلات تابستان را خواستیم با هم بگذرانیم و همسران مان راهم راضی کردیم که به یکطرفی برویم؛البته بیشتر شهرهای تفریحی را رفته بودیم ولی اینبارمی خواستیم که بهترکیه برویم وازتفریح گاههای دیدنی های تاریخی آنجا هم دیدن کرده باشیم؛و چونتعریف آنجا را از دوستان وآشنایان خود شنیده بودیم،پیش خود گفتیم: چرا ما به آنجانرویم؟.ما چی مون از دیگران کمترِ؟.پول نداریم ،که داریم،خونه وزندگی لوکسنداریم،که داریم،ماشین و ویلای آنچنانی نداریم،که داریم،.پس چیزی از آدمهایپولدار کم نداریم ، که اونهم بحمدالله خوبش راهم داریم؛پس ماهم واجب شد که یک سفربه ترکیه داشته باشیم؛که اونهم بزودی خواهیم رفت.

خلاصه روزی که ما میخواستیم آمادۀ سفر بشویم فرا رسید وبجاهای دیدنی آنجا رفتیم وحسابیخوشگذروندیم.البته به یک موزه هم سری زدیم که الآن اسمش رابخاطر ندارم؛درآن موزهاز ابزار آلات جنگی گرفته تا ظروف سفالی ومسی وزیورآلات نه وهمچنین لباسهای نهچندان حد باستانی محلی وحتی حمامهائی که مانند خزینه ای در دل کوه درآورده بودندو.درآنجا به چشم می خورد.خلاصه همه چیزش مثل موزهای ایران خودمون بود.

همینطور که منو سیماداشتیم جلوتراز همسران وفرزندانمان در موزه قدم میزدیم؛ناگهان چیز عجیبی نظرمان رابه خود جلب کرد.آنهم 2 مجسمه که لباسهای محلی پوشیده بودند وکوزهائی هم بردوشداشتند. البته تعجب ما از این بود که ایندو مجسمه قیافه هایشان خیلی طبیعی ومثلمنو سیما بود!!.درنتیجه منو سیما تصمیم گرفتیم کمی جلوتر رفتیم ودستی به آنهازدیم که یکهو دیدیم آندو مجسمه زنده شده وبا ما حرف زدندوگفتند: چی شده تعجبکردید؟. ما را نشناختید؟.ما از اجداد شما دونفرهستیم،ودرواقع شما از نوادگان ماهستید.وتازه تو هما در ترکیه بدنیا آمدی وپدرومادرت اهل استانبول است وتوسیما درفرانسه بدنیا آمدی.وپدرو مادرتوهم اهل پاریس هستند؛ولی دلیل اصلی این را هرگز مانفهمیدیم که چرا آنها به ایران رفتند؛ای کاش شمارا به ایران نمی بردند،وهمینجادرهمین شهر می ماندند،واگر در اینجا می بودند حتماً وضع زندگی یتان بهترازاین میبود که الآن درایران دارید.

ما باتعجب به همنگاهی کردیم وقتی به پشت سرمان نگاه کردیم نه از همسرانمان ونه از فرزندانمان ونهازموزه هیچ خبری نبود وفقط منوسیما در صحرای برهوت بودیم.خیلی ازاین بابت ترسیدهبودیم وسریع شروع کردیم به دویدن وهرچه بیشتر می دویدیم کمتر به نتیجه ای میرسیدیم؛گرمای خورشید که بالای سرما بودداشت بدنمان را می سوزاند واز تشنه گیزبانمان به سقف دهانمان چسبیده بود ؛مونده بودیم که تو اون صحرای بی آب وعلفچیکاربکنیم. ناگهان دراینموقع بادو خاک وطوفان صحرائی شروع به وزیدن کرد ،وما همکه سرپناهی نداشتیم(( فرار را برقرار ترجیح دادیم)) وبه جائی رسیدیم که درآنجاشنهای روان صحرائی وجود داشت؛دیگر راه فراری نداشتیم.منو سیما دستهای یکدیگر راگرفتیم تا بتوانیم به یکدیگر کمک کنیم .ولی چه کمکی ،وقتی پایمان در شنها فرورفت با هر تقلائی که می کردیم بدنمان در شنها بیشتر فرو می رفت.آنقدر این وضعیتادامه پیدا کرد که فقط صورتمان بیرون بود دیگر از ترس نفس جفتمان بند آمده بودبطوری که از وحشت مردن دراین صحرا .که یکهو از خواب پریدم ومدام دادو هوارمی کشیدموکمک می خواستم.بعد همسرم با یک لیوان آب به اتاق آمد وآبی تازه وگوارا درحلقمریخت وتازه متوجه شدم که همۀ آنها را درخواب دیدم وبس .وخدا را شکر کردم که همهاش یک خواب بود.


(سخنرانی کوبنده وتأثیرگذار)

زهره امراه نژاد

یکروز به پیشنهاددوستم به یک سخنرانی خانمی که معلوم بود اهل ت هم بود رفتیم؛درآغازین صحبتشزیاد چنگی به دل نمی زد؛ ولی کمی که گذشت صحبتهایش چنان دل انگیزبود؛ که هر کسی راتحت تأثیرحرفهای خودش قرار می داد.من که از جنس زن بودم بهش حق دادم ؛چون بیشترحرفهایش در مورد حقوق ن بود .البته من تنها نبودم که اینطور منقلب شده بودمبلکه بیشتر کسانی هم که درآن مجلس حضور داشتندچه زن وچه مرد تحت تأثیر حرفهایشقرارگرفته بودند،وبعد از هر نطقی که می کرد با دست زدن وهورا کشیدن او را تشویق میکردند.

متن سخنرانیش اینبود:البته باید از همۀعزیزانی که بداین جلسه آمده اند اول تشکر ودوم عذر خواهیبکنم ؛آنهم به علت اینکه می خواهم خیلی خودمانی یا بقول جوونا(رک) صحبت کنم.والاطرف صحبتم به آقایون محترم هست .البته نمی خوام بگم خانومها محترم نیستند ها نهاینطور نیست خانومها جایگاه خاص ی در دل همه دارندواحترامشان واجب است؛حالا آقایونبهشون بر نخوره که آنها قابل احترام نیستندها نه بازهم اینطور نیست شما هم به نوبۀخودتون قابل احترامید؛ولی .ولی بعضی از آقایون همین باصطلاح محترم هستند؛کههمیشه دم از مدی ومردانگی ومرد سالاری می زنند ودر کلامشان آنهم نسبت به خانومهاتندو زننده است ،وخودم به عینِ شنیده ام که زنها را با الفاظ بد مثل ضعیفِ،کنیزهزنیکِ خطاب می کنند ؛که البته خدا را هزار مرتبه شکر می کنم که همسر بنده سوایاینجور مردهاست وهمیشه احترام منو فرزندانش وهمچنین خانومهای دیگر را دارد .البتهاینو من تنها نمی گم بلکه هرکس که با او آشنا هست به من گفته؛البته الآن میدونم کههمین آقایونی که دراین مجلس هستند پیش خودشان چه فکر در مورد همسر بنده وامسالایشون هستند می کنند .حتماً پیش خودتان می گوئید این مردک (همسربنده)چاره ای جزاطاعت از حرف زنش نداره وبقول بعضی ها که کم جنبه هستند(زن ذلیل)تشریف دارند .نهاینطور نیست این عمل را به قول ما روانشناس ها تفاهم بین زن وشوهر نام گذاری میشود.نه زن ذلیلی.

خدمت آقایون داشتم میگفتم که شماها که دم از مسلمانی می زنید آیا در اسلام گفته شده که با زنهایتان با خشونترفتارکنید؟ ویا با الفاظ بد آنها را صدا بزنید؟مگر نه اینست که شخصیت زنها را بافاطمه زهرا (ص)می سنجید واز آنها می خواهید فاطمه گونه باشند؛حال چه از نظر حجابوچه ازنظررفتارایشان را الگوی خود قرار بدهند؟اگرهم اینگونه باشند پس چرا بازهم باآنها با خشونت رفتارمی کنید؟ آیا شما هم حضرت علی(ع) را الگوی خود قراردادهاید؟وعلی گونه با زنهایتان رفتار کرده اید؟

مگر نه اینکهاین زنمادر بچه های شما هستند وتربیت بچه ها به عهدۀ اوست؟.پس چرا با آنها بد رفتاریمی کنید؟.حتی برخی ازمردان هم هستند که نه تنها با الفاظ بد بلکه آنها را موردضربوشتم شدید هم که منجر به مرگ هم شده قرار داده اند.من می خواهم بدانم این چجورعدالتی ست که شما باصطلاح مردان مسلمان پیشۀ خود کرده اید ؟کدام دادگاه این اجازهرا به شما داده که چون مرد هستیدو قوی هرکاری که دلتان بخواهد بر سر زن بیچاره دربیاورید؟آیااین عدل الهی ست ؟پس انصافاً نه.چون خدا همه را چه زن وچه مرد ،چه سیاه وچه سفیدهمه را برابر آفریده وهمه حق دارند که دراین دنیا وچه آن دنیا به خوشی زندگی کنند.

خلاصه طرف صحبتم بهمردهائی هست که قدر زنهایشان را نمی دانند؛واینگونه با آنها برخورد می کنند.شمائیکه می گوئید زنها ضعیفو نفس هستند .آیا همۀ شما به عینِ درکل جهان هستی ندیدهاید؟ که زنها هم پا به پای شما مردان در جامعه حتی سخترازشما کار می کنندو جیکشانهم درنمی آید.یا حتی همین زنها که شما آنها را ضعیف می دانید ورزشکارهای باافتخار وطنمان هستند وبرخی هم تمدارهای قابلی برای کشورشان هستندو.مثلاًهمین دردو رنجی که در موقع بارداری ویا حتی زایمانشان تحمل می کنند چقدر سختاست؟.وحتماً شنیده اید که زنهای باردار هنگام زایمانشان با مرگ دستو پنجه نرم میکنند.وحتی بعضی از آنها سرزایمانشان ازبین می روند.البته بعضی از مردها همهستند که از این حرف ما استنبات غلطی می کنندو می گویند :اگر شما یکبار می زائیدما روزی هزار بار میزائیم منظورشان به کار سختی است که روزانه انجام می دهند.بله درست است ولی یکی نیست به آنها بگوید که زن با زایمانش هم جسمو هم روحشآسیب می بیند ولی شما ها چی؟فقط روحتان آسیب می بیند وبس.ولی زنها انسانی را بوجودمی آورد که به زندگی خودتان روح تازه ای می بخشد وچه بسا در آینده فرد مفیدی برایهم خودش وهم شما وهم جامعه اش باشد.البته بعضی از مردها هم هستند که می گویند ماهم قوی هستیم وهم شجاع .ولی همین ها فقط کافی دستشان با چاقوی میوه خوری ببرد،آنوقت است که آه از نهانشان بیرون بیاید همچین قشقرقی به پا می کنند که نگونپرسکه انگار ((جُهودهمدانی خون دیده باشد)).

یادم یکروز رفته بودمآزمایشگاه که خونمو بدن برای آزمایش.که یکهو دیدم از قسمت آزمایشگاه آقایون صدایدادو هواری بلند شد ودر این بین آقای پرستاری که داشت ازش خون می گرفت بهش گفت:آقاچته؟چرا انقدردادوهوار راه انداختی؟.فقط یه سر سوزن ازت خون گرفتیم ها .حالاهرکی ندونه پیش خودش میگه ازش یک کیسه خون گرفتند چه خبرت .پاشو خجالت بکش بروبزار ما بکارمون برسیم .تازه دستم بیار پائین خونش بند اومده .چیه مثل المیزید گرفتی بالا انگار دستشو قطع کردیم. بعد مرد با ناله گفت :ای بابا سرم دارهگیج میره یه آب پرتقالی ؛پسته ای چیزی بدین بخورم تا جایگزینش بشه.

همان آقای پرستارگفت: یه چیزم دستی می خوای!.پاشو برو پیِ کارت امروز گیر چه کسائی افتادیمها!.بعد میگن خانومها ضعیف اند تو که از اونا ضعیفتری .حداقل از اون هیکل گندهات واز اون سیبیلهای چخماقیت خجالت بکش مرد گنده.اسم خودت هم گذاشتی مرد.یکهونمی دونم چی شد که هردو زدن به تیپوتار همدیگه وحسابی آنجا را بهم ریختند .انگاراین آقاه یادش رفته بود که همین چند ثانیۀ پیش از درد سوزن داشت ناله می کرد.بالاخره هرطوری بود آندو را ازهم جدا کردندو مریضِ رو ردش کردن رفت پیِ کارش.

خلاصه که سخنرانی اینخانوم هم به پایان رسید وهمه خوش وخندان از مجلس بیرون رفتند؛البته امیدوارم کهاین سخرانیش دل مردها را نرم کرده باشه ودیگر با زنها به خوبی رفتار کنند.بهامید آنروزی که در همۀ جوامع به زنها مثل مردها احترام گذاشته شود.


(برادران مارکس ،سه دوست جدا نشدنی)

اسمم اصغر محبتیاست.البته تو مدرسه چه معلمها وچه بچه ها بخاطر همین اسمو فامیلم خیلی منومسخره میکنند،ومدام بهم می گویند:این پسر رو ببینین با این قد درازه وهیکل چاقش اسمشاصغر(کوچک) وفامیلیش هم محبتی(مهربان).ناز بشی الهی چقدر تو بامزه ای ،ننهوبابات به قربونت برند؛اینم شد اسم؟ یکی از بچه ها هم گفت: اه چرا ننه وباباش بهقربونش برند؟اونا از کجا باید می دونستند که بچه اشان وقتی بزرگ میشه به این خرسیمیشه؟تازه ننه وباباش اونقدرلاغرو استخونی وقد کوتاه هستند که نگونپرس.تازهخبرنداری فکر کنم این گنده بک حق اوناروخورده وهم ازعرض وهم از طول کش اومده؛ بایداین به قربون اونا بره.

منم درجوابشون میگفتم:آره من به قربونشون هم میرم .چی فکر کردین مگه من مثل شماها هستم که جابزنموحرفی که بزنم حتماً بهش عمل می کنم؛من مثل شما نمک نشناس نیستم که زحمات اوناروندید بگیرموهرچی ازدهنم دربیاد به اونا بگم.

اونها هم5 یا 6 نفریدرزنگ تفریح به سرم می ریختندو((دمار از روزگارم درمی آوردند)) وحسابی مشت ومالمدادند،ولی من با آن هیکل قوی قد درازم ازپس همشون برآمدمو یکی ،یکی به خدمتشانرسیدم؛البته خودم هم کمی بگی ،نگی زخمی شدم ولی اونارو حسابی خونین ومالینشونکردم؛وقتی هم ناظم فهمید همۀ ما را تنبیه کرد وفردا دوباره((روزازنو،روزیازنو))دعوای بچه ها با من شروع می شد ومنهم که کم نمی آوردم.

یکروز معلمانشاءموضوعی داد وگفت: شما از کدام هنرپیشه خارجی که کمدین هم باشه خوشتون مییاد.هرکس به نوبۀ خود یک یا دو هنرپیشه را معرفی می کردو درمورد آنها صحبت می کرد؛منهم به نوبۀ خودم از فیلمهائی که برادران مارکس درآن بازی می کردند تعریف کردموحتی گفتم خیلی دوست دارم آنها را ازنزدیک ببینمو. ومعلم هم که این موضوع راازمن شنید حسابی بول گرفت وگفت:اتفاقاً به شخصیتت هم می خوره که با اونا هم کاسهبشی ؛توهم دست کمی ازاونا نداری .بهتر یه سفر بری کشور اونا شاید ازت خوششان بیایدوتو فیلمها ازت استفاده کنند؛اینجا که به هیچ دردی نمی خوری شاید اونجا به یه دردیخوردی؟!.

ناگهان با صحبتهایآقا معلم ازخندۀ بچه ها کلاس رفت رو هوا، منهم از خجالت سرم را پائین انداختم.بنظرمن آنها از این فیلمها فقط جنبۀ منفی ومسخره بازیشان را درنظر گرفته بودند؛درصورتی که نمی دانستند که جنبۀ مثبتی هم دارد،وآنها کارشان خنداندن مردم است ؛ گرچهدر نظر مردم مسخره جلوه داده شوند ؛آنها برایشان موردی ندارد که مردم آنها را کودنیا چیز دیگری بخوانند ؛آنها فقط نیتشان خوشحال کردن مردم هست ،وبرای همین هم هست کهآنها همیشه با هم درفیلمها بازی می کنند وموفق هم می شوند.البته نمی خواهم بگویمکه در بیشتر فیلمهائی که با هم بازی کرده اند اشتباهات زیادی نکرده اند.بلهاشتباهاتشان زیاد وجبران ناپذیر هم هست ولی همین نکته های ریز که از نظر ما اشتباهاست همین ما را به خنده می اندازد. مثلاً یکی از آنها پوست موزش را به زیر پای یکبنده خدائی می اندازد وطرف نا قافلاً به هوا رفته ومحکم به زمین می خورد .بلهاینکار خوب نیست ولی با اینحال هرکسی را به خنده می اندازد.

خلاصه که آنها درکنار یکدیگر بازی خوب را اجرا می کنند واگر همین بازی را هرکدام جداگانه درفیلمهای مختلفی با دیگر بازیگران عادی انجام بدهند خنده دار که نخواهد بود هیچبلکه خیلیه تاسف برانگیز خواهد شد.یا مثلاًلرن وهاردی دوشخصیت متضاد هم هستندوهمیشه در فیلمها کنار هم هستند وخیلی هم برای همه جالب هست.ولی بعضی از بازیگرانکمدی هم هستند که به تنهائی ایفای نقش می کنند که آنها هم درکارشان حسابی موفقهستند.مثلچارز چاپلین ویا هاروی لویت البته درست نمی دانم که اسمهایشان را درستتلفظ کردم یا نه .درکل می خواستم بگویم که همۀ این افراد به نوبۀ خود از خیلیخوب هم بهتر بازی کرده اند وهدف همۀ آنها خوشحال کردن مردم بود ودر این کار همبسیار موفق بوده اند.البته نظر معلم انشاء ما وهمچنین برخی از مردم این است کهآنها آدمهای بی عقلی هستند و.ولی من با نظر آنها مخالفم وهمیشه به این آدمهااحترام خواهم گذاشت .وآنها را خیلی دوست دارم البته تنها این حرف من نیست بلکهبیشتر مردم برای آنها احترامی خاص قائل هستند.


(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(خوابی که به حقیقت پیوست)

قسمت چهارم و آخر

وقتی منوسیماازباصطلاحمطب دکتررمال(فالگیر) بیرون آمدیم.تصمیم گرفتیم ازفردا دنبال درست کردنویزای کشورهای مورد نظرمون برویم؛البته همسرانمان راهم درجریان امر قرار دادیموآنها هم قبول کردند،ولی با این وصف که خرجش تمامو کمال با خودمان باشد وماهم کهازاین لحاظ مشکلی نداشتیم؛بنابراین قبول کردیم ؛چون خودمان پس انداز کافی برایاینکار داشتیم .درضمن قرارشد که پدرو مادرمان ازاین جریان خبردارنشوند.چون اگربفهمند یا ما را ازاینکار منصرف می کنند ویا حتی ممکن ما را به تمسخر بگیرند.پسقرار براین شد که تازمانی که هنوز ازکشورخارج نشدیم ؛چیزی به آنها نگوییم؛بعد کههمه چی جورشد یکروزجلوتر میرویم ماجرا را هم براشون تعریف میکنیم وهم ازآنهاحلالیت می طلبیموخداحافظی می کنیم،چون معلوم نیست آنجا باچه چیزهائی روبرومی شویموآیا زنده برمی گردیم یانه؟!.ولی بهترتا آنموقع آنها را نگران نکنیم.

البته سفرما فقط 3هفته طول می کشد؛چون بلیط رفت وبرگشتهواپیما را خواهیم گرفت.حال تواین 3 هفته معماراحل خواهیم کردیانه؟.خدا می داند.

خلاصه ازفردایآنروزمنوسیما بنبال کارهایمان رفتیم وهمه چیزمهیا شد،وهمانطور که گفتم روز قبلازحرکت به پیش پدرومادرمان رفتیم وآنها را درجریان امر قراردادیم.اول آنها راضینمی شدند،ولی ماچارهای جزاین نداشتیم وهمه چی برای سفرمان آماده بود ودیگه نمی شدکاری کرد،وآنها هم بناچار قبول کردند،وقرار شد که ازفردا تا مدتی که ما درسفرهستیم پدرو مادرمان به همراه همسرانمان به کارهای خانه وخانوادۀ ما رسیدگی کنند .البتهاول ما راضی بزحمت آنها نبودیم؛ولی درآخر به اینکار راضی شدیم.اینطوری خیال ماهمازبابت خانواده هایمان راحت تر بود.

خلاصه سفر ما شروع شداول هردو باهم به ترکیه رفتیم ،درآنجا یک هفته ونیم ماندیم وبعد هردو باتفاق هم بهپاریس رفتیم ویک هفته ونیم هم درآنجا بسر بردیم.

وقتی به ترکیه رسیدیماولین کاری که کردیم به یک هتل شیک و بزرگی که آنهم  یک رانندۀ ایرانی به ما معرفی کرد رفتیم .ازبعداز ظهرهمان روزمنو سیما تصمیم گرفتیم که برویم بدنبال هویت گم شده امانبگردیم،بالاخره بعد از کلی پرسوجوی بسیارهمان مرد مسنی که درگوی شیشه ای بود راپیدا کردیم ؛او دریک معبد سکنا گزیده بود وبقول مردم آنجا درحال ریاضت کشیدن بود.وقتی ما به آنجا رسیدیم و وارد سالن بزرگ شدیم دیدیم که او جلوی یک مجسمۀ بزرگ کهبهش می گفتند بودا نشسته بودو دعائی زیر لب می خواند، که ما اصلاً متوجۀ حرفهائیکه داشت باصطلاح با خدای خودش زمزمه می کرد را نمی فهمیدیم.ما هم درگوشه ای ازسالن آرام وآهسته به روی زمین نشستیم ومنتظر شدیم تا او دعایش تمام شود.چند لحظهای بدین منوال گذشت وبالاخره دعایش تمام شد واز جایش بلند وبطرف در همانجا که مانشسته بودیم آمد، وما هم با دیدن او بطرفش رفتیمو بعد از سلامو احوالپرسی البته بهزبان فارسی خودمان برای او ماجرای خواب ورفتن به پیش آن رمال را تعریف کردیم.البته او هم یک کمی (دستوپا شکسته) فارسی را تاحدودی هم می فهمیدوهم کمی حرف میزد.اوما را به یک اتاقکی که انگار خانه اش بود برد.درآنجا از ما یک تست dna گرفت وهمان رویه ای که درگوی شیشه ای روی ما انجام دادرا پیادهکرد؛یعنی با همان گوش پاکن وگرفتن آب ازبزاق دهان ماو.بعد از چند دقیقه جوابآماده شدو باز هم همان حرفهائی که درگوی شیشه ای بود برایمان اتفاق افتاد .بلهمعلوم شد همۀ آنها واقعیت داشته و.وحتی قبرهای اجدادم را به من نشان داد.معلومشد که پدر بزرگم پدریم درترکیه بدنیا آمده و مادربزرگم هم ایرانی بوده وآنها بعدهابه ایران مهاجرت کردند ودرمورد هویتشان هم حرفی به بچه ها ونوه هایشان نزدهبودند.این ازوضعیت ماجرای من بود؛حال بریم سر ماجرای سیما.منو سیما بعد از اتمامکارمان خواستیم برای پیدا کردن هویت سیما به پاریس برویم که باخبرشدیم که مقاماتبالای کشور ترکیه ازورود ما وهمچنین برای چه کاری به آنجا آمده بودیم باخبر شدهوازمن خواسته بودندکه هرچه زودتر به سفارت آنجا رفته . چون آنها مدتهاست بدنبالوارث اجدادم می گشتند تا ارث هنگفتی که ازآنها به ما رسیده تحویلمان بدهند .ماهمهم خوشحال شدیم که ارثی نصیبمان شده وهم ناراحت از اینکه چرا پدربزرگمان مارا درجریانامر نگذاشتند .خب مگر زندگی کردن درترکیه اشکالی داشت که درهمانجا نماندندو.ارثیکه ازآنها به من رسید پول رایج آنجا آنهم بصورت نقدی دراختیارم گذاشتند.ارث اصلیاز این قرار بود؛از املاک وماشین ،کارخانه گرفته تا پول زیادی که دربانکهای آنجاسرمایه گذاری کرده بودند وآنهم همراه با وصیت نامه از پدر، پدر بزرگ پدریم بود.حالبشنوید از سیما که وقتی کار وراثت من به پایان رسید هر دو باهم راهی سفر به پاریسشدیم ومعلوم شد اوهم همین اتفاقها برای اجدادش پیش آمده .البته با این تفاوت کهاومادر بزرگ پدریش پاریسی بوده و اوهم با یک مرد ایرانی وصلت کرده وآنها هم برایزندگی به ایران آمده بودند وآنها هم هیچکدام از بچه ها وهمچنین نوه هایشان رادرجریان این امر قرارنداده بودند.خلاصه سیما هم صاحب ارث ومیراث فراوانی شد؛بالاخره هردو با دست پُربه ایران برگشتیم.وقتی خانواده هایمان اصل ماجرا رافهمیدند خیلی خوشحال شدند .ماهم برای اینکه از زحمات پدرو مادرمان برای نگهداری ازخانوادۀ کوچک ما به عمل آورده بودند قدر دانی که کردیم ،این بودکه مقداری از ارثیهکه پول نقدآنجا بود را دراختیارآنها قرار دادیم که یکروز دیگر برویم وآن را به پولایرانی تبدیل کنیم.ودیگر اینکه مقداری دیگر راهم برای خودمان وباقی ماندۀ آنرا همدرحساب پس انداز فرزندانمان کنار گذاشتیم.که آنها هم بی نصیب نمانند.فکر کنم اینخوابهابرای منوسیما وخانواده هایمان سود آوربود امیدوارم که شماهم از این خوابهایپربرکت ببینید وتمام عمرتان را به خوشی بگذرانید.


(روباه پلیس وکلاغ )

داستان روباه وکلاغرا که درکتابهای درسی که قدیمها می خواندید؛ حتماً یادتان هست،که کلاغ یا صابون میید ویا پنیر،ودرآخر میرفت بالای درخت نمی دونم چیکارمی کرده،حتماً منتظر روباهبوده که بیاد گولش بزند وصابون یا پنیر را ازش بقاپد.

ولی حالا بشنویدازنوۀ،نوۀ همان کلاغ که الآن ی قهارشده؛وبشنوید ازنوۀ،نوۀ همان روباه مکار کهحالاعاقل شده وپلیس هم تشریف دارند. خلاصه از قدیم گفتند((تره به تخمش میره وحسنیبه باباش))؛صد البته که کلاغ مثل اجدادش آفتابِ لگن نمی یده ایشون برخلافاجدادش ازچیزهای براق ومدرن خوشش می آمد،مثل(طلا وجواهرات گرانبها ویا ظروف طلائیونقره ای) ویا حتی چیزهای مدرنی مثل (مبایل وتبلت )کوچک وسبکی که قابل حمل باشدویا ساعت مچی طلائی و. وهربارهم ازدست روباه پلیسِ درمیرفت.

یکروزروباه بهپایدرخت همیشگی که کلاغ درآنجا لانه داشت آمدوبا زبان خوش ازکلاغ تعریف وتمجیدیکردوگفت:به ،به آقا کلاغِ خوبی؟ .خوشی؟.چیکارمی کنی ؟.انگار سرت خیلیشلوغِ؟.سراغی ازما نمی گیری؟کم پیدا شدی؟.

کلاغ همانطورکه سرشرا با غروربالا گرفته بود وگوشی مبایلش به منقارش بود ؛گوشی مبایلش را خیلی با احتیاطدر لانه اش جاسازی کرد وبعد لب به سخن گشود که:سلام آقا روباهِ.ما که حسابیکیفمان کوک است.شما چطورید؟.باز که صداتونو انداختی تو گلوت ودادو هوار راهانداختی؟.چه خبرتِ؟.صبح کله سحری پاشدی اومدی سراغ ما؟!.چی شده؟.کلاغهایدیگه خبرچینی کردند؟.یا شاید هم خواب نما شدی؟.عجبِ ازاین طرفها یادی ازماکردی؟.ببین آقا روباه من مثل اجدادم خنگو کودن نیستم که با چند تعریف ازخودبیخود بشوم ودهانم را بی موقع باز کنم.من تو مدرسۀ کلاغها لیسانس هوشمندترینپرنده را گرفته ام ؛پس بیخود خودتوومنو مچل نکن وبروسر اصل مطلب چی ازمن می خوای؟.

روباه گفت:هیچی جونِتو،همین دو،سه روزپیش مبایلم ازکارافتاد وآنقدر هم پول ندارم که برم بدم درستشکنند ویا برم یه نوشو بخرم . وخودت که بهترمیدونی من تواین شهر غریب هستمو تمامفامیلام توشهرهستند وتازه گی هم شنیده ام که بابای پیرم سخت مریض شده ونگرانش شدهبودم.از گوشی اداره امان هم نمی توانیم برای کار شخصی امان ازش استفادهکنیم؛ازشانس بدمون هم خواستم ازدوستم قرض بگیرم که سیم کارتش شکسته بود ،اون یکیهم که شارژ پولی نداشت واون یکی دیگه هم شارژپولی وهم شارژبرقی نداشت و.و تو اینموقعیت هم رئیس منو فرستاد بدنبال مأموریت که الآن هم که سر راه تورا دیدم.که تومنقارت یه مبایل بود.خواستم بگم اگر اجازه بدی من با مبایلت یه زنگ به بابامبزنم وحالی ازش بپرسم.

کلاغ گفت:ای بابامنهم الآن داشتم با همین مبایل جدیدم ور میرفتم که فهمیدم نه شارژبرقی ونه شارژپولی داره.متأسفم نمی تونم کمکی بهت بکنم ((خدا روزیت را جای دیگه حواله بکنه)).روباه که دیگر ازاین جروبحثها حوصله اش بسرآمده بود؛سریع از درخت به آن بلندی بالارفت وجلدی به بالهای کلاغِ دست بند زد.چون هرچی باشه او یک پلیس حرفه ای بودواگر هم تا حالا کلاغ را دستگیر نکرده بود فقط بخاطر این بود که می خواست کلاغخودش تسلیم عدالت بشود. ولی کو پشیمانی و((کو گوش شنوا)).


(من چی میگم اون چی میگه)

چند روز پیش که توپارک درحال قدم زدن بودم ؛به یکی از دوستانم برخورد کردم؛اون آدم شوخ وبزل گوئیبود وبعضی موقعها هم یا حرفها را اشتباه برداشت میکرد ویا اگر متوجه حرف آدم میشد،با آن مخالفت می کرد گفتگوی ما به این شکل بود.

من میگم:حالت چطوره،کاروبارت خوبه؟.

اون میگه:حالو کاروکه نگو دلم چه خونِ.

من میگم:منظورتچیه؟!.حالت یا کارت؟.

اون میگه:حال کهنگومریضم،کار که نگو، بیکارم .

من میگم: سرتسلامت،خدا بزرگِ.

اون میگه:معلوم خدابزرگِ،این مائیم که کوچیکیم.

من میگم:حالا بیابریم به خونه.

اون میگه:نه باباهمینجا خوبه.

من میگم:وقتناهارِ.

اون میگه: حالا وقتبسیارِ.

من میگم:چقدربلائی.

اون میگه: چهدلربائی.

من میگم:دلت باشهشاد.

اون میگه:خدا بههمرات.

من میگم:شدی ازم خسته؟.

اون میگه:نشو دلگیرازبنده.

من میگم:نه بابا راحتباش.

اون میگه: الآن عیالمیشه دلواپس.

من میگم:حق باتو هستبس.پس برو خدا نگهدار.

اون میگه:پس تاروزدیگر، خدا نگهدار.


(چه کشکی ،چه دوغی)

زهره امراه نژاد

یکروز تصمیم گرفتمبرم به دوست قدیمی ام یه سری بزنم. حالا نگو این بنده خدا آایمر گرفته بود وتحتدرمان بوده.منهم ازهمه جا بی خبررفتم که بهش سری بزنم.حالا گفتگوی من با او.

من میگم: میای بریمکوه؟.

اون میگه:کدومکوه؟!.

من میگم: همون کوهیکه پارسال رفتیم.

اون میگه:مثلاً کدومسال؟!.

من میگم:همون کوهِ کهرفتیم شکار پلنگِ.

اون میگه:کدومشکار؟.کدوم پلنگ؟.

من میگم:همون پلنگِکه منوتواونو با تفنگ شکاری دخلشوآوردیم.

اون میگه:کدومتفنگ؟.ما اونوکُشتیم؟.

من میگم:ای دادبیداد،تواصلاً مُخت تعطیلِ.

اون میگه:آی هوارکدوم مُخ ؟.کدوم تعطیلی؟.

من میگم:اصلاً ولشکن((خر ما از کُره گی دم نداشت)).

اون میگه:کیو ولشکنم؟.کدوم خر؟.مگه میشه خری دم نداشته باشه؟ً.

من میگم:فکر کنم درکابینتی باز بوده ،یا چیزی به سرت خورده که اینطوری شدی؟ً.

اون میگه:سر منومیگی؟ً.کدوم کابینت؟.چه چیزی؟.

من میگم:چه گرفتاریشدم از دست تو؟.

اون میگه:چی!!.گرفتارچی؟.از دست کی؟.

من که دیگه از دستاون خسته شده بودم دستم را روی دهانم گذاشتم وبه غلط کردن افتادم،ولی او دست بردارنبود ومدام ازم سوأل می کردو میگفت:کدوم؟.کی؟.کجا؟

من پیش خودم فکر کردمکه اگر یک دقیقۀ دیگه اینجا بمانم ،حتماً مُخ منهم تعطیل خواهد شد.پس ((فرار رابرقرار ترجیح دادم)) وزود از او وخانواده اش که گیچ ومنگ به من نگاه می کردند ازآنها خداحافظی کردم واز خانۀ آنها زدم بیرون،ودیگه((پشت سرم راهم نگاه نکردم))وبقول معروف ((اگر کُلاهم ،هم بیافته اونجا برنمی گردم که برش دارم)).


(اوقات فراغت سه پسر)

زهره امراه نژاد

من اسمم سروش و با دودوست دیگرم، سیامک و سیاوش  همیشه تابستانکه می شد و مدرسه ها تعطیل می شد دو هفته اول تعطیلات تابستانی را با هم برای وقتگذرانی در محله مان  فوتبال بازی می کردیمیک هفته بعد را هم هفت سنگ و یک هفته بعد را هم به تیله بازی می پرداختیم البته ماسه نفر تنها نبودیم بلکه تمام بچه های محل را هم جمع می کریدم و این سه ماه تعطیلیرا هر ماهش را به بازی های جور واجور می گذرانیدم و از این کار هم راضی بودیم تااینکه یک روز خانواده ای که معلوم بود از شهر به روستای ما آمده بود به محله ماآمد . البته با این که پسرشان شهری بود ما پیش خود فکر می کردیم که او حتماً خودشرا برای ما خواهد گرفت و ممکن برای ما به علت اینکه شهری است (خودشو طاقچه بالابذاره) ولی اینطور نبود هم خودش و هم خانواده اش خیلی آدم ها خوبی بودند و مدام بهما احترام می گذاشتند و اگر هم به کمک احتیاج پیدا می کردیم آنها اولین نفر بودندکه به همه کمک می کردند.

خلاصه یکروز البته ازتعطیلات تابستانی آمد و پیشنهادی به ما داد و گفت: بهتر نیست اوغات فراغتمان رابیهوده حدر ندهیم و از آن به نحو احسن استفاده کنیم؟!

منهم گفتم: خب مثلاًچیکار کنیم؟!.

گفت: به نظر من بهکلاس های فنی حرفه ای رفته و کارهای فنی یاد بگیریم تا در آینده بتوانیم از اینکارها پول در بیاوریم هم چیزی یاد می گیریم و هم بی کار نمی مانیم.

ما اولش با نظر او مخالفتکردیم ولی بعد که خوب فکر کردیم دیدیم بد هم نمی گوید هم یه حرفه ای یاد می گیریمو هم پولی در میاوریم . بنابراین باکاراش موافقت کردیم . با اینکه اولش تو کارخیلی خرابکاری می کردیم و جنس هائی که استاد ها برای یادگیری در اختیارمون میگذاشتند و داغونشون می کردیم ، ولی در آخر کارها را خوب یاد گرفتیم . البته آن سالنتوانستیم پولی دربیاوریم ولی در سال های دیگر اولش برای هم محله ای ها مثلاًماشین لباس شوئی و یا جاروبرقی و حتی سماور برقی یا گازی را برایشان تعمیر میکردیم و پول کمی می گرفیتم و از سال های بعد وقتی به سن قانونی رسیدیم و درسمان همتمام شد هر سه یه مغازه اجاره کردیم و مشغول به تعمیر هر نوع ماشینی که قبلاًبرایتان گفتم شدیم واتفاقاً حسابی کارمون گرفت و پولدار شدیم و بعد ها هرکدامجداگانه برای خود مغازه ای اجاره کرده و به کارمان ادامه دادیم.


( فرزند کمتر زندگی بهتر)

یکروز دائی ام داشتبرای ما بچه ها تعریف می کرد که محله شان یک رفتگری زندگی می کرد به اسم آقا مجتبیاین بنده خدا 12 تا بچه قد و نیم قد داشت یعنی 6 تا پسر و 6 تا دختر ، که بچهبزرگش 15 سالشِ و پسر هم بود و دومی هم پسر که او هم 14 سالش بود و به ترتیب دو تادر میان دختر و پسر بودند آن  هم با فاصلهیک یا دو سال .

این بنده خدا هر وقتمی خواست به مهمانی برود مجبور بود ، خودشو خانوم و بچه هاش کنار خیابان بایستند ومنتظر تاکسی آنهم دو تا دربست بگیرند و پسر بزرگ تر با پنج تای دیگه بره و پسردومی هم با پنج تای دیگه توی یه تاکسی دیگه و خودش و خانومش هم مادام ، موسیو سواریک تاکسی دیگر بشوند.

خلاصه که خانم آقامجتبی یعنی همون صغرا خانوم بنده خدا چی می کشید از دست این بچه های شیطون. مدام آنهارا کنترل می کرد و به صف می کرد و از بزرگتر تا کوچیک تر به ترتیب می شمارد کهنبادا یکی از آنها گم شود به این صورت که : 1و 2 و 3 و4 و پنجمی کو کجا رفتی؟ بازتو پشت داداشات قایم شدی بیا تو صف وایسا . 6و 7و 8و 9و اِوا خدا مرگم بده دَهُمیکجا رفت . بعد یکی از بچه ها مثلاً می گفت: رفته دستشوئی یا رفته یه چیزی بخوربیاد و. بالاخره دهمی را هم پیدا می کرد و ادامه اش می گفت: کجا بودیم؟!. آهان.10 و 11 و 12 خب همه حاضرید حالا تو صف بایستید و قدم رو برید جلو و تا نگفتمکسی وای نمی ایسته .

نمی دونید این صغراخانوم یک سربازی برای بچه هاش ترتیب داده بود که نگو و نشپرس . البته اینجوری همکه آنها را تعلیم می داد، برای بچه ها هم بد نمی شد. البته برای پسر ها بعداً کهبخواهند سربازی بروند دیگر سختی معنی نداشت حسابی در حال آماده باش و منظم در یکصف حرکت می کنند. اینجوری هم نظم یاد می گیرند و هم ورزیده می شوند.حتماً میگویید چرا ورزیده؟! . خب معلوم چون تو همین نظم و انظباط کمی هم نرمش و ورزش بهآنها می داد. مثل یک معلم ورزش و هر کسی هم که خطا می کرد جریمه می شد آنهم چهجریمه ای باید یه مسافت کمی طولانی مثلاً 500 متر را کلاغ پر می کرد و بچه ها همبه خاطر اینکه به این جریمه دچار نشوند ، هر چه مادرشان می گفت گوش می دادند ازنرمش و ورزش گرفته تا فوتبال و والیبال و. خلاصه که بچه ها را به سیخ می کشیدالبته با مهربانی نه خشونت.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(چها رشنبه سوری)

همانطور که همۀ شمادر جریان امرهستید ؛مردم ایران بنا بررسوماتی که از نیاکان خود دارند سه شنبۀآخرسال را به جشن وآتشبازی می گذرانند.ولی چند سالی می شود که این رسومات پررنگتروپردردسرتر شده است،آنهم در جوانان وحتی بعضی ازافراد مسنی که هنوز کودک درونشانفعال هست،یک شیطنتهائی انجام می دهند؛آنهم مثل درست کردن مواد آتشزا یاهمان بقولقدیمیها(ترقه،نارنجک و.)هستند. اگر هم خودشان بلد نباشند درست کنند،ازهرگوشهوکناری آنرا خریداری کرده ،وهم آلودگی هوا وهمچنین آلودگی صوتی ایجاد می کنند،وبااین اوصاف هم برای خود وهم برای دیگران ایجاد دردسرمی کنند.

البته این امر یکماهجلوتر از آنروز(چهارشنبه سوری)شروع می شود وتا بعد ازعید هم ادامه پیدا می کند؛آخهیکی نیست به آنها بگوید اینکارها چه خوشی برای شما یا دیگران به همراه می آورد؟.جزاینکه باعث آسیبهای جسمی وروحی، روانی برای خود وهم دیگران به بارمیآورد!!.البته نمی گویم شادی نکنید ولی باعث آزار واذیت دیگران نشوید.

همانطور که واقفیدالبته بزرگترهای شما درجریان هستند که قدیمها هم این رسومات وجود داشت ،ولی خطرهایجدی برای خود ودیگران بوجود نمی آمد واگرهم بود خیلی کمتر پیش می آمده ،چون آنهااز مواد آتشزای خطرناک که الآن در دست همۀ جوانان هست استفاده نمی شد ،حتی آسیبهایآنموقعها باعث مرگ ومیر هم نمی شد ودرکل جشنها خطرهای جدی برای کسی نداشت ؛بهترنیست از مواد آتشزای کم خطر استفاده کنیم؟!.

البته بزرگترها بهتریادشان هست که آنموقعها این جشنها چقدر خوشایندتربود،واز یک هفته ویا دو هفتهمانده به این روز رو صداها (ترقه وفشفش بازی)شروع می شد ،و هیچ خطری برای کسیایجاد نمی شد.آنموقعها یک مراسم جالبی هم بود به اسم کاسه زنی که آنهم بیشتردخترخانومهای دم بخت آنهم زیر چادر گل،گلیشان(چادر کُدری) رویشان را چنان میپوشاندن که کسی آنها را نشناسد ،وکاسه ای در دست می گرفتند وبا ویک قاشق به آنضربه ای میزدند،تا صاحب خانه بیایدو از تنقلاتی مثل(نخودچی،کشمش،گردو،پسته وشکلاتو.) در کاسۀ آنها بریزد؛پس می شود گفت آنموقعها ما هم مثل خارجیها هالوینداشتیم؛البته این فقط مختص دخترها نبود بلکه پسرهای نوجوان یا جوان هم چادرهایمادرشان را بسر می کردند و از روی شیطنت این کار را انجام می دادند ،وصد البته اگرصاحب خانۀ خسیسی بطورشان می خورد معلوم است دیگر کارشون زار می شد .یعنی آن صاحبخانه چادر را از سرشان می کشید و می فهمید که پسر هست تا سر کوچه دنبالشان می کردوبجای آن تنقلات خوشمزه اردنگی جانانه ای به آنها می زد.

یادم میاد آنموقعهاهرکسی پولدارتر بود برای خانوادۀ خودش بوته ای از جایی که نمی دونم کجا بودخریداری می کردند ودر خانۀ خود مراسم از روی بوتۀ آتش گرفته می پریدند ومی گفتند)سرخی تو ازمن ،زردی من از تو) یعنی اینکه سلامتی که همان سرخی آتشباشد ،از آن من شود ،وبیماری که همان زردی من بود نصیب آتش شودو.واز روی آتش میپریدند وچقدر این عمل برای ما بچه ها خوشایند بود.

بعد ازآنکه مراسم آتشبازی تمام می شد،تازه خوردن تنقلات شروع می شد آنهم از عصر مادرمان آنها را در یکمجمعِ(سینیِ بزرگ مسی) می چید وشمعی هم در کنار ظرفها می گذاشت وحسابی تزئینش میکرد ،طوری که آدم هوس می کرد تمام محتویاط داخل ظرف را یکجا بخوریم ،ولی با چشمخوره ای که مادر به ما می کرد از ترسمان در جایمان میخکوب می شدیم وادب را رعایتمی کردیم تا خودش آنرا (تنقلات) را برایمان تقسیم کند ،البته اول برای بزرگترها،مادربزرگ وپدر بزرگ وپدر وبرادربزرگتر ودرآخر نوبت ما کوچیکترها می شد، وتا نوبت مابرسد آب از لب ولوچۀ ما آویزان می شد.

خلاصه که چهار شنبهسوریهای آنموقعها با صفاتر بود وهمگی دور هم تا آخر شب کنار هم بودیم و گل میگفتیمو گل می شنیدیم ،یادش بخیرچه روزهائی بود،پراز صمیمیت وصفا ،ای کاش اۀان هماین صمیمیتها در بین خانواده ها برقرارباشد،ولی نیست همه یا مشغول کارند ویا مشغولآتش بازی خطرناک وبرخی هم سرشان در گوشیها هست وهیچ اهمیتی به یکدیگر نمی دهند؛بهامید آنروزی که باز صمیمیت در خانواده ها نسبت به هم برقرارشود.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(خانه تکانی)

خانه تکانی

دوباره شب عید شدوزحمت خانه تکانی نه تنها به عهدۀ مادران ،بلکه به عهدۀ همۀ اهل خانه ،حالا چهبزرگترها وچه کوچکترها افتاده ؛البته به غیر از افراد سالخورده ونوزادان که توانکار کردن ندارند.آنها عذرشان موجه است.

افراد سالخورده که چهعرض کنم ،همین مادر بزرگم (ازطرف پدری) که بندۀ خدا حداقل 86 سال رو داره .ایشونخودش داوطلبانه وخود جوش مسئولیت غذا پختن را به عهده گرفت ؛پدر بزرگم(ازطرف پدری)همکه بنده خدا حداقل 90 ساله هست،آنهم داوطلبانه وخود جوش مسئولیت نگهداری از کوچکترین فرد خانواده رو به عهده گرفته؛بله داداشمو میگم که اونهم 1 سالشِ وشیرخوارهاست، البته شیر خشک می خورد؛آنهم چه وظیفۀ خطیری .که جزمادر،کسی دیگری نمی توانداو را ساکت کند.مثلاً همین شیر درست کردن برای بچه ویا عوض کردن جای بچه که ازهمهبودارترِ.این دیگه خیلی مصیبتِ وخواباندن بچه که آنهم عادت کرده که روی پابخوابد و مدام او را تکانش بدهند .اینهم برای خودش مصیبتیِ تا بیاد خوابش ببردپای آدم خواب میرود.تازه اگر بچه بونه بگیره وخوابش نره خدا بداد پدربزرگ برسدوصبر به اوعطا کند.

از صبح که با صدایمادرم از خواب بیدارشدیم وکارها را شروع کردیم،البته منو پدرومادروداداش بزرگمشروع کردیم به شستنِ فرشها وحسابی آنها را سابیدیم وبعد پاروکشیدیم وآبکشی کردیم.بعدازآنکه آبش رفت ،آنرا با کمک همدیگر به پشت بام برده وآنرا از دیوارآنجا آنهم باچه مکافاتی آویزانش کردیم.البته اینکارذ شست وشو تا خود عصر ادامه پیداکرد.البته موقع ناهار مادر یک ارتیماتونی به ما داد وبعد از کمی استراحت دوبارهشروع کردیم به شستنِ بقیۀ فرشها، آنروز حسابی ((پیرمان درآمده بود)).موقع خوردنشام منو دادشم از خسته گی کنارسفره خوابمان برد،بعد از اینکه سفره توسطِ خواهرکوچیکِ وپدربزرگ ومادربزرگ جمع شد ؛مادر رفت تا ظرفها را بشورد وپدر هم رفت تارختخوابها را پهن کند،بعد مادربزرگ آمدو دست نوازشی به سر منو داداشم کشیدوگفت:نوه های خوشگل من حسابی خسته شدین ،پاشین برین سرجاتون بخوابید.صبح هزارتاکار دیگه داریم .پاشین بچه های خوب وعزیز من.

فردای آنروز دوبارهکارهای دیگر به ما محول شد؛یعنی منوداداشم باید کمد چینی ها ظرف ها را می بردیمتوی تشت بزرگ که مادر از قبل توی حیاط گذاشته بود می گذاشتیم وخواهر کوچیکِومادرظرف ها را می شستند.وتا خود ظهر اینکار طول کشید،تو این مدت پدر بزرگ مشغولجارو کردن اتاقها شده بود ومادر بزرگ هم تو آشپزخانه مشغول درست کردن غذا بودوداداش کوچیکِ هم دراتاق دیگرخوابیده بود.خلاصه هر کسی مشغول کاری بود.اینکارها تایک هفته طول کشید وحسابی همۀ ما را خسته کرده بود.تازه بعد از اینکارها باید برایخرید لباس وخرید آجیل وشیرنی و.به بازار می رفتیم.هرسال همین بساط را داریموهمیشه خسته و بی رمق به این چیزها (خرید کردن) می پردازیم وجالب اینجاست کههواسمان حسابی جمع است و چیزهای خوبی هم خریداری می کنیم.

 


(حاجی ویروس یا حاجی فیروز)

امسال عید که بخاطرویروس کرونا هیچکس برای خرید عید بیرون نمی یادکه نبادا به این ویروس دچار نشوندواین ((مهمان نا خوانده)) را به خانه هایشان راه ندهند.امسال از خانه تکانی که چهعرض کنم؛ می خواستم بگمخبری نیست ؛ولی دیدم.اصلاً باعقل جور درنمی یاد.بلکهامسال بخاطر اینکه این ویروس به خانه ها راه پیدا نکنه،همۀ مردم بدون استثناءمراسم خانه تکانی را مفصلتر انجام می دهند. بطوریکه وارد هر خانه ای که بشوید اولشما را ضد عفونی می کنند وبعد بوی ضد عفونی کننده های قوی یا بهتر بگم،بوی الکل کهتو بیمارستانها استفاده می کنند؛حتی قویترش به مشام آدم می خوره،که در جا غش میکنی ومیافتی وسط هال خانه و.حالا((خربیارو باقالا ببر)) وطرف رو باید برداشت بردبه بیمارستان ، تازه آنهم به علت حال بدش او را به جای بیمار کرونائی نگیرنشوقرنطینه اش نکنند خوبِ.خدا بداد همۀ ما برسد که خدا نکنه تب ساده داشته باشیمآنوقت ((حسابمان با کرم الکاتبین است)).

همین چند روز پیشرفتم به مغازه ام که وسط بازارهست.البته هرسال این موقعها که می شد سرو کلۀ حاجیفیروزها پیداشون می شد وبا آن صدای خوش خودشان شروع می کردند به آواز خواندن کهعید آمده وبهار شده و.من همینطور که منتظر حاجی فیروز بودم وتو فکر فرو رفتم کهچرا دیگه از آنها خبری نیست؛نبادا آنها هم از ترس اینکه کرونا بگیرند، الآن گوشۀخانه هایشان نشسته اندو دارند بخور می گیرند تا به این بلا دچار نشوند؟!.البتهبایدهم آنها سالم باشند تا بتوانند ما را شاد کنند.البته بعضی ها به آنها می گویندحاجی ویروس نه حاجی فیروز .آخه قرارِ اینا به ما نوید سال نکو وخوش را بهند ولیکدام سال خوش وپر برکت؟.بیشتر برکت کرونا زیاد شده که آنهم با مرگ ومیر بسیارروبروشده.اینجوری حاجی ویروسها باید بجای تبریک عید ،تسلیت عید را به همۀ مابگویند.خدا می دونه ای ویروس کی می خواد ازمملکت ما بیرون برود!!.حالا اگه مانخوایم این حاجی کرونا رو ببینیم ،چه کسی رو باید ببینیم؟!.فکر می کنم تا اینویروس تا فصلها وعید سال دیگه در مملکت ما خواهد ماند اینطور که پیش میرودحالا،حالاها این زندگی رو به کام همۀ ما تلخ نکنه ول کنِ معامله نیست.پس توصیه میکنم در این موقعیتها بیشتر به فکر خود ودیگران باشید که به این ویروس دچار نشویدباآرزوی سلامتی برای هموطنان گرامی ام وهمچنین تمام مردم جهان هستی.


(خدا روزی رسان است)

حتماً همۀ شما کموبیش با این کلام آشنا شده اید،یا برایشما یاکسی دیگر پیش آمده باشد؛به قولنویسنده فلورانس اسکاول شین این جملۀ تأکیدی که(خدا روزی رسان است) را خیلی درزندگیتان برایتان مؤثربوده؛ مخصوصاً اینکه اگردرآن گذشت وصبری هم وجود داشته باشد.

در این کتاب یکجاخواندم که نوشته بود؛زنی به یکی ازفامیلهای دورش پولی به مبلغ دوهزاردلار قرض میدهد وبرای گرفتنش آنهم بعد از چند مدت اقدام می کند؛متوجه می شود که آن شخص موردنظر فوت کرده و وارثانش هم از این موضوع خبر نداشتند ؛بنابراین چیزی به او نمیدهند .واو هم که هیچ مدرکی برای اثبات آن نداشت ؛و او گذشت می کند وبرای روح آنمرحوم طلب آمرزش می کند.

مدتی از این موضوع میگذرد وبالاخره بعد از گذشت وصبر ایشان همان پول را بطریق دیگری به او برمیگردد.منهم یاد خودم افتادم که چند روز پیش برای فروش خانه ام که درآنمستاجر هم بوداقدام کردم وخانه را با مستاجرش به فردی فروختم وقرار شد تا موقع مقرر درآن خانهبماند.

چند روزی هم بدنبالخانۀ بزرگتری برای خرید گشتم؛ وبالاخره یک خانۀ مناسب با قیمت بالاتری خریداریکردم،و2 روز از خریدش نگذشته بود که مستاجرهم برایش پیدا شد؛چون آندو عروس ودامادبودند واول زندگیشان بود وبا هزار مشکل بهم رسیده بودند ؛تصمیم گرفتم که ازآنهااجاره کمتری بگیرم ؛البته نمی خواهم بگویم درحق آنها گذشت کردم ،ولی پیش وجدانمراحت بودم که حداقل خدا ازم راضی هست وبس. درست است که روزی منو خانواده ام از اینراه کم وبیش تأمین می شود،ولی باید اینرا هم درنظر گرفت که خدا روزی  رسان است یا بهتر بگم((هرآن کس که نان دهد،دندان دهد)).

خلاصه من همیشه سعیمی کنم درهمه حال ازیاد خدا غافل نشوم وهمیشه از اوکمک می خواهم ومی گویم: خدایابه من صبر عطا کن وبه من آنقدر قدرت بده که بتوانم کسانی را که درحق ام ظلم میکنند ،را ببخشم وهمیشه هم خوبی وبرکت نصیبم می شود؛به قول معروف ((مشکلاتم به مومی رسد ،ولی پاره نمی شود))واین برام یه دنیا ارزش دارد چون می دانم که خدا مواظببندگانش هست .


(نفوذ کلام)

(خواستن توانستن است)

بازم گفته ای ازفلورانس اسکاول شین براتون می خواهم بگویم.

در این کتاب نوشته کهنفوذ کلام خیلی مؤثر هست مثلاً کسی که می خواهد خانه یا ماشین یا هرچیز دیگری بخردو توان آنرا نداشته باشد فقط کافی است که هم از خدا بخواهد و هم به خودش بگوید کهمن می توانم صاحب این مال بشوم یا می توانم فلان موقع مقرر به آن چیز برسم.

من واقعاً حرفش راقبول دارم چون چندین بار در زندگی ام آنرا تجربه کردم و نتیجه اش را هم دیده ام.

مثلاً پیش خودم میگفتم که : آرزو دارم صاحب ماشینی بشوم و یا خانه ای بخرم .ولی توانش را ندارم ومدام به خودم می گفتم : من می خواهم فلان چیز را داشت باشم ولی با خودم نمی توانمآنرا بخرم یا خدا آنرا به من نمی دهد . تا یک مدت باورم شده بود که هر وقت چیزکوچکی مثل خوراکی ، چیزیبخوام خدا زود به من می دهد. ولی هر چیز بزرگی مثل خانهو ماشین را نه خدا به من می دهد و نه  منتوان خریدش را دارم و همینطور هم برایم پیش می آمد ؛ تا اینکه این کتاب فلورانس راخواندم و پی بردم که همۀ انسانها دارای سه ذهن هستند 1- ذهن نیمه هشیار 2- ذهنهشیار 3- ذهن هشیاربرتر

پس هر چه که ذهنت بهشما بگوید آنرا بدون چون و چرا قبول می کنید .مثلاض اجگر بگویی من می توانم فلانکار را بکنم پس حتماً می توانید آن کار را انجام دهید و اگر بگویید از حد من خارجاست ، پس همین اتفاق برایتان می افتد.

پس این ذهن هشیارشماست که تصمیم می گیرد که چه کاری به نفع تان هست یا چه کاری به ضررتان . پسبهتراست از ذهن هشیار برتر خود استفاده کرده و ازخدا و خودتان بهترین را بخواهید ومطمئناً به ان خواهید رسید، حتی ذهن شما تصمیم می گیرد فلان کار در چه موقع ازساعت یا روز و ماه و سال برایتان پیش بیاید.

بنابراین من از خدایخود و همچنین خودم خواستم و توانستم به آن چیزهائی که خواستم برسم بقول معروف (خواستن توانستن است ) و  یا ( دیر و زودداره ، ولی سوخت و سوز نداره) پس شماها سعی کنید و در زندگی تان تلاش بسیار کنیدتا به هر چی بخواهید برسید.


(جنگ برای زندگی

یا

بازی برای زندگی)

بیشتر مردم فکر میکنند دنیا با آنها سر جنگ دارد و با هر چیز و هر کس برای بدست آوردنش باید جنگید.

در صورتی که اینطورنیست . به نظر من دنیا مثل بازی است ، مثلاً در بازی اگر خوب پیش بروی یا بهتر بگماز روی اصول و قانون رفتار کنی حتماً برنده می شوی و اگر بخواهی با حیله ونیرنگبازی کنی حتماً خواهی باخت . مثلاً برای نمونه اگر کسی به تو بدی کرد برایش آرزویخوشبختی بکن . اگر اینگونه بکنی حتماً نتیجه خوب می بینی و برعکس اگر بدی کنیحتماً بد خواهی دید. از قدیم گفتند: ((هرچه بکاری، همان را برداشت خواهی کرد.)) یابطور مثال همین بیماری کرنا.اگر به آن فکر کنیم حتماً به سراغمان خواهد آمد و درکل بهتر است به آن فکر هم نکنیم ، ولی بهداشت شخصی را حتماً رعایت کنید، مشکلیبرای شما پیش نخواهد آمد .

بقول معروف ((از هرچیزی بترسی، حتماً سرت می آید.)) پس باید بی خیال آن شد.

دیشب در اخبار شنیدمکه مردم از این بیماری خیلی ترسیده اند بطوری که جاده ها که همیشه شلوغ بود و همهمردم برای اینکه آب و هوائی عوض کنند به مسافرت به شهر های دیگر می رفتند . ولیحالا از ترس (کرنا) همه در خانه های خود پناه گرفتند و با هیچکس و هیچ چیز در تماسنیستند. آخه اینکه نشد کار البته درست است که نباید در شهر اجتماع کنیم و ممکناست به این بیماری مبتلا شویم . ولی نه اینکه خودمان را در گوشۀ خانه مان زندانیکنیم . پس چجوری مایحتاج خانۀ مان را تأمین کنیم. حالا می گویم از رستورانها واغذیه فروشیها مثل (پیتزا فروشیها و ساندویچی ها) اصلاً خرید نکنیم . ولی میوه وسبزی و نان و مواد لبنی را که خودمان در منزل نمی توانیم تهیه کنیم پس باید ازخانه خارج بشویم. به نظر من همینکه بهداشت قردی را رعایت کنیم از همه چیز بهتراست.

راستی در این روز هاتا حدودی اخلاق و رفتار مردم بایکیدگر بهتر شده و دنبال غیبت کردن و تهممت زدن ودروغ گفتن به یکدیگر نیستند و حتی برای کشور گشایی به جان یکدیگر نمی افتند .این هم از فواید این بیماری (کرنا) است.

پس کرنا تا هر موقعکه دلت می خواهد به تمام کشورها یک سری بزن تا بین همۀ مردم کشور ها صلح برقرارباشد.


(معضل بیماری جدید)

چند روزپیش توخیابانبه دوستم برخورد کردم؛البته طبق عادت دستم را بردم جلو که با او دست بدهم که هم منوهم اوسریع دستمان را بردیم عقب وازیکدیگرعذرخواهی کردیم،وبه همان سلام وعلیکمعمولی اکتفا کردیم؛وحالی ازهم وخانواده هایمان پرسیدیم،و وقتی از سلامتهمدیگرمطلع ومطمئن شدیم؛با هم قدم ن بطرف پارکی که درهمان نزدیکی ها بود رفتیم.

خلاصه از کارو زندگیروزمره گرفته تا همین بیماری جدید (کرنا) صحبت به میان آوردیم؛من از اینکه ماسکودستکش کمیاب شده وهم اینکه چقدر بیمارستان ها از سرماخوردگی معمولی گرفته تا همینکرنا شلوغ شده برای او صحبت کردم؛واوهم که انگار داغ دلش تازه شده باشد برای منتعریف کرد که چه به روزش آمده وگفت:آره جونم برات بگه ،همین چند روز پیش رفته بودمبیمارستان بقول تو انقدر شلوغ بود که نگو ونپرس،بعد از کلی انتظار نوبتم شدو رفتمداخل مطب دکتر ؛این آقای دکتر که پسر جوانی که حدوداً 24 یا25 ساله بنظر می رسیدرا دیدم که پشت میزش نشسته بود و یک ماسک فیلتردارهم بصورتش زده ویک دستکش طبی همدستش بود.

من با سرفه وعطسهوارد مطب شدم ،ویک دستمال هم دستم بود وآنرا جلوی دهان وبینی ام را هم گرفته بودمکه خدائی نکرده به کسی سرایت نکنه.دکتر تا مرا درآن وضعیت دید انگار که ترسیدهباشه روبه من کردو گفت: همانجا که هستی وایسا.جلوتر نیا.از همانجا بگو دردتچیه؟!.

منهم براش توضیح دادمکه آب ریزش بینی دارم وکمی هم گلوم درد میکنه.البته اونم بخاطر اینه که من سینوزیتدارم ومدام زمستانها که می شود سرما می خورم.

دکتر گفت:مگه تودکتری ؟!.تو باید تشخیص بدی یا من؟

 بعد یکدونه از همان چوبها که مثل چوب بستنیِ ازجا ظرفی طبی اش برداشت ویک چراغ قوۀ کوچکش را هم از روی میزش برداشت و گفت:ازهمانجا که وایسادی دهانت را باز کن ببینم گلویت در چه حالی هست؟

بعد من هم تا دهانمرا باز کردم .یکهو منشی دکتر سرزده وارد اتاق شدومنهم که پشت درایستاده بودم باشتابی که دربه پشت کمر بندۀ حقیر خورد، چنانبطرف دکتر بینوا پرتاب شدم که دکتر درهمان حالی که چوب را روبروی من گرفته بودم ،چوبِ مستقیم رفت تو حلقم وحالم را بهمزدو((چشمتان روز بد نبینه)) نمی دونم چی شد که روی میزولباس دکتر(البته ببخشیداینرا می گویم)بالا آوردم وبقول خودمون گند زدم به بساط آقای دکتر.ودکترهمهمینطورهاجو واج به من نگاهی از روی عصبانیتی کرد؛ منو میگی اینقدرخجالت کشیدم کهبا دست پاچگی چند تا دستمال را که توی جعبۀ دستمال کاغذی که آنهم روی میز او بودرا برداشتم واول دهانم را تمیز کردم وبعد چند تا دستمال دیگه برداشتم وخواستم میزشرا تمیزکنم که دکترِبهم گفت: بس دیگه آقای محترم. فهمیدم چه مرگته؟.یهسرماخوردگی جزئی هست.حالا زودتر برو بیرون .شرتو کم کن.

بعد دفترچه ام را ازمگرفت و چندتا قرص وآمپول برام نوشت.حالا حساب کن که با آن حال زار رفتموداروهایم را از داروخانه گرفتم، ورفتم به همان بیمارستان که آمپولم را بزنند کهپرستار که مرد جوانی بودبهم گفت: برو رو تخت بخواب وآماده شو تا من بیام.

منهم رفتمو آماده شدمتا او بیاد همانطور که به اطرافم نگاه می کردم یکهو دیدم همان پرستار از همان راهدور آمپول را نشانه گیری کرده ومثل یک تیر دارت بطرفم پرتاب کرد ومنهم زود سرم رابرگرداندم که نبینم چه بلائی می خواد سرم بیاد.بعد با کلی آه وناله .بالاخرهپرستار فوری آمدو محتویاط آمپول را در بدن بیچارۀ من خالی کرد وزود جیم شد.منکهحسابی از این رفتار نابجای پرستار گیج وناراحت شده بودم ،رفتم که با او صحبت کنموگفتم:چرا اینبار اینجوری به من آمپول زدی؟!.اوهم گفت: مگه از جونم سیرشدم ،که دستبه هر مریضی بزنم.شاید کرنا داشته باشه ومنهم از شماها بگیرم.تکلیف من چیمیشه؟.بعد کی می خواد برای شماها آمپول تزریق بکنه؟

دیدم بنده خدا راستمیگه ((حرف حساب جواب نداره)) بنابراین چیزی نگفتم وراهم رو کشیدم رفتم .


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(قایم کردن آجیلها)

آجیل

همانطور که قبلاً بهعرضتان رساندم،وقتی ازخرید برگشتیم با اینکه مادر خسته بود ،ولی با اینحال رفتوآجیلها را از دسترس ما پنهان کرد، حالا کجا خدا می دونه؟!.

البته هرسال پدرم دویا یک هفته مانده به عید به فکر خرید تنقلات میافتادو وبخاطر اینکه گرانترنشود،زودتر خریداری می کرد ومادرم هم وظیفۀ پنهان کردنش را به عهده می گرفت، وهر سال همما بچه ها بااینکه جستجوی بسیار برای پیدا کردنش می کردیم؛ باز با اینحال بی فایدهبود ووقتی شب عید می شدوآجیلها رو میآورد که درظرفها بریزد نصفی از آنها یا براثررطوبتخراب می شد ویا پسته ها یش کرم می گذاشت وقابل خوردن نبود وآنوقت بود که مادرآجیلهای خراب وبدرد نخور را به ما می دادو خوبهاشو سوا می کرد وجلوی مهمانها میگذاشت تا به قول خودش ((آبروداری کند))و.ولی امسال دیگردرس عبرتی برای آنها شد،که یک هفته مانده به عید خریدآجیل و.را تهیه کنند ؛ولی با اینحال پنهان کردنش راباز انجام داد.

خلاصه ما بچه ها همکه بیکار نمی نشستیم ومثل هرسال به جستجوی خود ادامه دادیم .بعضی مواقع در گنجه هاوبعضی مواقع دیگرهم در کابینت های قفل دار واین آخری یعنی در زیرزمین پنهان کردهبود.

البته هر سال ماباهزارمکافات آنها را پیدا می کردیمو کمی به آن پاتک میزدیم ؛بطوری که اصلاً مشخصنمی شد که از آن چقدر کم شده بود .مگر اینکه آجیلها را وزن کنند تا به پاتک زدنما پی ببرند. بله گفتم مادرم امسال آجیلهارو در زیرزمین پنهان کرده بود؛آنهم درکجا؟!.((به فکرجن هم نمی رسید))،ولی تا حدودی به فکرمن رسید؛ آنهم با یک ترفندخاص خودم؛موقعی که بابام بعدازظهرخوابش برد سرجیبش رفتم وکلید زیرزمین را یواشکیاز توجیبش برداشتم .آخه مادرهروقت چیزی درزیرزمین قایم می کرد،کلیدش را به بابا میداد؛ چون خودش نمی تونست آنرا از دست ما بچه های کنجکاو (فضول) قایمش کند ،وزود لومی رفت.

خلاصه با هر ترفندیبود کلید را برداشتم وهمراه شریک جرم هام یعنی خواهرو برادرهام به زیرزمین رفتیم،وهرکدام مشغول جستجو در گوشه وکنارزیرزمین بودیم ؛درآنجا ازشیشه های مربا گرفتهتا دبه های ترشی جات وکوزه های سرامیکی که درآن رب خانگی که مادر با دستهای خودشدرست کرده بود ریخته شده بود؛وهمۀ آنها را زیرو رو کردیم واثری ازش پیدا نکردیم.بعد چشمم به یک خمره ای که دور افتاده از کوزه های دیگر افتاد که ازهمه بزرگتربود ومی شدگفت که حتی یک بچۀ ریزه میزه درآن به راحتی جا می گرفت.من هم رفتم وبهداخل آن نگاهی انداختم واز شادی جیغ محکمی کشیدم وبچه ها راخبر کردم.

بچه ها هم همگی دورخمره جمع شدیم وداخلش را باهم نگاه کردیم وخواستیم که از روی آجیلها کمی برداریم،ولی هیچکداممان دستمان به ته خمره نمی رسید .بنا براین فکری کردمو دیدم از خودمریزه میزه تر تو جمع ما نیست وبه کمک داداش بزرگِ منو فرستادند داخل خمره ومن ازهمانجا مشت،مشت آجیلها رو بین آنها تقسیم کردم البته کمی از آنها را برداشتم ویکمشت هم برای خودم در جیب شلوارم ریختم ؛چون به هیجکدام از آنها اطمینان نداشتم کهمقداری آزآجیلهارو بهم بدهند .بعد به کمک آنها از خمره بیرون آمدم ودر خمره را کهمادر با پارچه ای مهرو موم کرده بود بستیم وزود از آنجا دور شدیم وزود قبل ازاینکه پدرم ازخواب نازش بیدار شود من یواشکی آمدمو کلید را درجیبش گذاشتم.

خلاصه هروز مامیرفتیمو به مقدار کمی به آجیلها پاتک میزدیم ؛تا اینکه روز اول عید شدوصبح زودبعد از خوردن صبحانه مادر امد که بساط سفرۀ هفت سین را بچیند ورفت که آجیلها را اززیرزمین بیاورد که اینبار نمی دانم چه شد که فهمید مقداری از آجیلها کم شده وآنهمجز ما چه کسی می تونه اینکارو کرده باشه؛آنها هم برای جریمه کردن ما تا آخرعیدنگذاشتند ذره ای ازآن آجیلها نوش جان کنیم،وماهم به تلافی وقتی برای دیدوبازدید بهخانه های فک وفامیل می رفتیم حسابی سور چرانی می کردیم؛ البته به دور ازچشم پدرومادرمان،تا حدی که آنقدر می خوردیم که سر راه برگشتن به خانه باید یک سری هم بهدرمانگاه محلمان میزدیم ویک نیش آمپولی نوش جان می کردیم.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(سالی که نت از بهارش پیداست)

همانطور که همهدرجریان هستید،دانشمندان یا بهتر بگم اخترشناسان که پیش بینی می کنند که چه سالیمربوط به چه حیوانی است؛آنها چند سالی می شود که پیش بینی هایشان کاملاً با آنحیوانها مطابقت کرده؛ مثلاً یک سال مربوط به میمون بود وآن سال ،البته بلا نسبتآدمها مثل آنها برای انتخاب شغل از این شاخه به آن شاخه می پریدند،یا یک سال دیگههم بود،که سال سگ بودوهمه به جان یکدیگرافتاده بودند؛ و سالهای دیگرهم به ترتیبسال خوک که آنسال سیل آمدو همه در گل ولای خانه ها وجانشان را از دست دادند؛حالنوبتی هم باشِ نوبت امسال که سال موش هست و همۀ ما از ترس مبتلا نشدن به ویروسکرونا البته گفتم که بلا نسبت مثل موش توخونه هایمان پنهان شده ایم؛البتهپنهان،پنهان که نه گه گداری برای خرید مایحتاج خانه از لونه هامون در می آییم وکمیآذوقه در خانه های خود برای روز مبادا که حالا باشد جمع می کنیم ؛البته اینجوری کهپیش می رود احتمال اینکه تا آخر سال بدین منوال بگذرد هست ؛خدا بداد همۀ مابرسد،که چه در انتظارمان باشد؛شاید هم آخر زمان شده باشد ،آدم از فردای خودش کهخبر ندارد. آخه برای این گفتم آخر زمانِ که این ویروس در تمام جهان پخش شده واینکهبلایای طبیعی هم از قبل بوده وهست وخواهد بود واین تمامی ندارد ؛خدا خودش به مارحم کند.به امید سالی بی خطروپر برکت وسلامتی کامل برای همۀ مردم جهان.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(اسب سواری)

چند سالی می شد که ازدوست خواهرم خبری نبود؛آخه اون از طبقات اشراف زاده بود وماهم ازطبقات متوسط بهحساب می آمدیم ؛خواهرم ودوستش از دورۀ دانشگاه باهم دوست بودند،وهرسال عیدها ویاتابستانها باهم وقت گذرونی می کردند؛چون آنها یک مزرعه بیرون شهر داشتند ویک اصطبلبزرگ هم پشت مزرعه اشان بود که داخلش چند تا اسب نگهداری می کردند.دوست خواهرم همبدنبال خواهرم می آمد واو را برای سوارکاری به مزرعۀ خودشان می بردو تا غروب درآنجا می ماند وبعد با حالتی خسته به خانه می آمد؛منهم همیشه به خواهرم می گفتم کهمنوهم با خودش به آنجا ببره وخواهرم هرباربونه می آورد که آنجا ،جای پسرها نیستو.

یکروز که دوست خواهرمبرای بردن خواهرم به خانۀ ما آمد ،منهم مخصوصاً جلوی او موضوع رفتن به مزرعۀ آنهارا پیش کشیدم و دوست خواهرم هم قبول کرد ومنو داداش بزرگِ هم به همراه آنها رفتیمآنهم با ماشین لیموزین خود دختر به مزرعۀ آنها رفتیم؛البته خیلی از تهران دور بودحدوداً یک ساعتی تو راه بودیم تا به آنجا رسیدیم. البته مزرعۀ آنها خیلی بزرگ بود،ولی ما اول خواستیم که به دیدن اسبها برویم،اسبهای زیادی آنجا بود؛ دواسب سیاه،دواسب سفید وسه اسب قهوه ای که لکه های سفید ،ویک اسب سفید که لکه های قهوه ایداشت.خلاصه که اسبهای قشنگی بودند .البته یکی از آن اسبها که سفید بود مال هماندخترِ بودکه حسابی باهاش اُخت شده بود؛وخیلی آرام بنظر می رسید؛ولی آن یکی اسبسیاه خیلی سرکش وچموش بود ومدام شیحه می کشیدوحسابی اصطبل را رو سرش گذاشته بود.

اینطور که پیدا بود دخترمی گفت: این اسب سیاه مال پدرمِ وجز او کسی نمی تواند بهش نزدیک بشود چه برسد بهاینکه بخواهد به کسی سواری بدهد؛ البته ما هم نمی خواستیم بهش نزدیک بشیم یا حتیسوارش بشیم مگه از جونمون سیر شدیم.

خلاصه که ما هرکدامسوار اسبی که دخترِ برای ما انتخاب کرده بود شدیم ؛چون او بهتر میدانست کدام اسبآرامتر است تا آسیبی به ما نزند،البته هر کداممان یکی ،یکی وبه نوبت سوار اسب موردنظر شدیم ،آنهم با مراقبت مرد جوانی که از آنها نگهداری می کرد یک دوری ،دور مزرعۀآنها زدیم وحسابی به ما خوش گذشت.بعد از اسب سواری آرامی که داشتیم،دخترِ ما رابرد به ویلای کنار مزرعه اشان وبا چای وقهوه وبیسکویت وشیرینی وکیک خانگی که پیشخدمتشاناز قبل برای ما آماده کرده بود،پذیرائی گرمی از ما کرد، وبعد از چند ساعتی که گذشتالبته سفرۀ شاهانه ای برای ما چید که تا آنموقع نه همچین بساطی در عمرمان دیدهبودیمو نه ناهار مفصلی وجانانه ای را تا به آنموقع نوش جان کرده بودیم .بعد اهار مفصل چند دقیقه ای هم استراحتی کردیم و به خانه امان برگشتیم،البته ایناتفاق در تابستان افتاد وقرار شد دفعۀ بعد همراه با پدرو مادرم یعنی در عید بهآنها سری بزنیم وبه اسب سواری بپردازیم؛وقتی عید شد ما خواستیم به آنجا برویم ،ولیاین ویروس کرونا ،ناقلا نگذاشت که ما دوباره به آنجا برویم ویکبار دیگه رنگخوشبختی چند ساعتِ را بچشیم؛خیلی حیف شد،البته در عید همانطور که گفتم به خانۀ فکوفامیل نزدیکمان وهمچنین پسر پسرخالۀ پدرم که در شمال  بود رفتیم ؛ ولی به مزرعۀ دوست خواهرم چون اسبداشت وآنهم ممکن بود از حیوانات کرونا بگیریم نرفتیم. چون همه جا با ماسک ودستکشمی رفتیم فکر کردیم اگر با این وضعیت به دیدن اسبها برویم حتماً آنها با دیدن ما آنهمبا ماسک ودستکش حسابی رم کنند وبه ما حمله ور شوند پس بهتردیدیم از رفتن به آنجاصرفِ نظر کنیم تا هم آنه سالم بمانند وهم ما سالم بمانیم .انشالله هرقت کروناتشریفشان را از کشور ما بردند به همه جا سفر خواهیم کرد آنهم با خیال آسوده.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(سوروساط عیدانه)

هرسال اینموقعها کهمی شد؛منظورم نزدیک بهار که می شد پرنده ها دوباره به جاهای یا بهترِ بگم بهلانه های قبلی اشان برمی گردند؛ البته هرساله بعضی از پرنده ها به تراس خانۀ ما همسری می زنند، ومنهم برای آنها مقداری خرده نان ویا کمی برنج از شب قبل پخته شدهجلوی آنها می ریزم وآنها هم از غذاهای من خوششان می آید واستقبال هم می کنندومشکلی هم تا بحال پیش نیامده بود؛ولی امسال هم مثل سالهای پیش برای پرنده هاالبته در سه وعده روزانه غذا برایشان می گذاشتم .البته تعجب منهم ازاین بود کهامسال چرا اینها انقدر غذا زیاد می خورند؟!. ویا اینکه چرا انقدر زود غذاشونوتموم می کنند؟!. مگه کسی دنبالشون کرده ،شاید هم قراری چیزی دارند وزود باید بهسر قرارشون برند؟!.

یکروز تو همین گیرودار غذا دادن به پرنده ها بودم که وقتی کارم تمام شد سریع برگشتم به اتاق تا زودترفکر غذا برای خودمون کنم که یکهو با صدای جیغ فرا بنفش پسرکوچیکِ روبرو شدم ،سریعخودم رو به تراس رسوندم و گفتم:چی شده؟.چرا جیغ می زنی؟.پسرم که به لکنتافتاده بود؛ بهم حالی کرد که اومده بوده به گلها آب بده که یکهودیده یک موش پرندهروی زمین افتاده.حسابی با حرفش جا خوردم وبا عجله او را کنار زدمو رفتم ببینم کهاون حیونِ عجیب الخلقِ چیه؟!.منهم یک جیغ محکمتری از جیغ پسرم فراتر ورساترکشیدم ،که داشت روده هام پاره می شد وبا این جیغ من تمام اهل خانه سراسیمه به تراسآمدندو جویای حال من شدند وبا دادو فریاد گفتم: یک خفاش اومده تو تراس درو ببندیدتا کرونا نگرفتیم ازش.وشروع به لرزیدن کردم وتوی اتاق غش کردمو روی زمین ولوشدم.

وقتی بهوش آمدم دیدممأموران آتش نشانی به خانۀ ما آمدندو خفاش رو گرفتندو بردند وبیرون خانه پرش دادندکه برود پی کارش وبه منهم گفتند :پشت خانۀ شما یک مزرعه پر از دارو درخت هست واینااز اونجا آمدند .لطف کنید دیگر به آنها غذا ندهید.منو میگی حسابی از این حرف اوجا خوردم ولی چیزی نگفتم.بعد که او رفت به بچه ها گفتم کی این مأمورهای آتش نشانیرو خبر کرده بود؟.واون از کجا می دونست که من به پرنده ها غذا می دم.معلوم شدتمام قضایا رو همسرم باطلاع آنها رسونده و.

خلاصه معلوم شد چراتو این یکی دوهفته اخیرپرنده ها انقدر تند و زیاد غذا می خوردند؟!.نگو که اینخفاشِ بوده که غذاهای منو نوش جان می کرده ومنهم بی خبر از همه جا براش آب وغذا میذاشتم. تازه مأمور گفته بود که خفاشِ از نژاد انگلیسی هست ونمرده بوده وزنده وکمیبی حال بوده.وما فکرمی کردیم که اون مرده .منهم پیش خودم گفتم :خوبِ دیگه کمکرونا به کشور ما اومده بود اینهم (خفاش) بهش اضافه شد؛حتماً خفاشِ پیش خودش فکرکرده اینجا برای ورودش  جشن ومهمانی مفصلیگرفته اند وبهش غذای مجانی می دهند.ولی نمی دانم چقدر بی حال بود .یا غذای منبراش زیادی خوشمزه بوده وحسابی تا می تونسته خورده؟.یاشایدهم به غذاهای من آلرژیپیدا کرده ومسموم شده.هرچی نباشه از فرنگ اومده وغذاهای ایرانی بهش نمی سازه.پس اگر اینطور باشه که باز جای شکرش باقی است بالاخره یکی از ما انسانها تلافیاین بیماری کرونا رو سرش اوردیم.

ولی من موندم چجوریاین خفاش از انگلستان به ایران اومده؟.معلوم دیگه پرنده ها که مثل ما انسانهااحتیاج به ویزا وپاسپورت و شناسنامه وکارت شناسائی و. ندارند؛مثلاً خودمون ماانسانها اشرف مخلوقاتیم و. ولی بنظر من این پرنده ها هستند که اشرف مخلوقات بهحساب می آیندنه ما!!.چون آنها بدون هیچ اجازه ،یا ترس از کسی یا چیزی چه در زمینوچه درهوا ی خدا همیشه آزادانه به هر کجا که بخواهند می روند وبه قول معروف(( همۀدنیا سرای من است))البته برای آنها نه ما .


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(معذورم از پذیرائی)

بخاطر این ویروسناخوانده(کرونا)که به کشور ما آمده ما هم بناچار برای شب عید با اینکه گه گداریدرخانه مانده بودیم؛البته به مهمانی ها می رفتیم وزود برمی گشتیم به خانه ،ولی بااینحال روی درِخانه امان با ماژیک وخیلی بزرگ نوشته بودیم ،واقعاً از شما مهمانانعزیز وارجمند کمال پوزش را داریم،که به علت ویروس کرونا از مهمان نوازی تا اطلاعثانوی معذوریم؛ وانشاالله که بعد از بیرون کردن این ویروس ویا بهتربگیم شکست کرونایک مهمان نوازی مفصلی ازهمۀ فک وفامیل محترم خواهیم کرد.

خلاصه هرکسی میآمدوزنگ درب را فشار می داد وما هم سعی می کردیم جواب ندهیم وآنها هم که از نبودن مامطمئن می شدند راهشان را می گرفتندو می رفتند؛ماهم از پذیرائی کردن  ازمهمانان عزیزمان خلاص می شدیم.پدرهم دراینمیان رو به مادرمی کرد ومی گفت: خانوم حالا امروز خونۀ چه کسی برویم ،یا فردا خونۀچه کسی برویم. مادرهم درجوابش می گفت: امروز رو خونۀ داداشم وخواهرهام بریم ،فردا همخونۀ داداش وخواهر تو برویم .در کل ما به خانۀ همۀ فکو فامیل می رفتیم وحسابی خوشمی گذراندیم ؛تا اینکه یکروز یکی از فامیلهایمان البته ازرفتارمشابه ای که ما سرهمۀفامیلها درآورده بودیم،به همان صورت البته باخطی خوش وتحریری روی کاغذی نوشته ورویدرب منزلشان چسبانده بودند که نمی توانند از مهمانان عزیز پذیرائی کنند.

پدرم که از این بابتجا خورده بود روبه مادرم کردو گفت:عجب آدمای دورو وقلتاقی هستند؛ کلک خودمان را بهخودمان می زنند. ((ما گنجشک را جای قناری رنگ می زنیم ومی فروشیمش به مردم))حالااینجوری اش را ندیده بودیم ؛واقعاً که قباحت داره.این از ادب بدورِ.

منهم پیش خودمگفتم:چطور این نوشته واین رفتارها از ما سربزنه قباحت نداره وهیچ هم عیب وعار نیست؟!.ولی در مورد بقیه کاملاً برعکس بوده؟!.وتازه باید اینها از این کارشانخجالت بکشند؟.ولی ما نه!!.این دیگه چجوریشِ.اگراین کار بدِ ؟برای ماهمبدِ؛اگرهم که خوبِ!!.پس برای اونا هم باید خوب باشه؛بقول معروف((مرگ حق ولی برایهمسایه))این اصلاً نه برای ما ونه برای آنها خوب نیست.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(مشکلی پیش نیامد)

همانطورکه قبلاً گفتهبودم،خدا را شکرهیچ اتفاق خاصی از بیماری کرونا چه برای خانوادۀ خودم وچه برایتمام فک وفامیل های ما پیش نیامد.انگار ازهمۀ مردم دنیا بیشتر بهداشت شخصی را مارعایت کرده بودیم.حتماً پیش خودتان می گویید: چطورهمچین چیزی ممکن است. الآن برایشما تعریف می کنم.

هرسال ما هم مثل همۀمردم برای خریدعید در بین جمعیت . و همچنین برای دیدو بازدید عیدهم به خانۀفامیل می رفتیم؛ ولی امسال حسابی سنگ تمام گذاشتیم و بهداشت را با زدن ماسک برصورتو بدست کردن دستکشهای طبی حال چه درخانه وچه درخیابان ها گذراندیم؛ وکلاً در طیروز هم 10 باردستانمان را هم با آب و صابون شستیم .فکر می کنم از این به بعد باکمبود آب وهمچنین گرانی بیش ازحد قبض آب هم روبرو شویم ؛البته این دیگر به مامربوط نمی شود ،چون خواستیم بهداشت را مدام چه درخانه وچه در خیابان رعایت کردهباشیم؛تازه سالهای پیش فقط در هفته دو بار حمام می کردیم ،ولی با این وجود در روز2 بار حمام می کنیم که خدائی نکرده به کرونا مبتلا نشویم.

خلاصه امسال هر جارفتیم چه در روی شیشه های مغازه ها وچه در بانکها و.نوشته بودند (ما چون شما رادوست داریم ،به شما دست نمی دهیم)؛البته معلوم نمی شد اینرا برای ما نوشته بود کهاونا به ما کرونا انتقال ندهند ویا برای خودشان که نکند ما به اونا کرونا انتقالندهیم .وبالاخره ما هم به این نوشته های آنها احترام گذاشتیمومثل ژاپنی ها ویاهندی ها با آنها سلام وعلیکی کردیم ؛به اینصورت که دوتا کف دستهایمان را به هم زدهالبته آنهم با دستکش طبی ونیمه تعظیمی کردیم که جاتون خالی نباشه چنان دردی درکمرمان پیچید که نفسمان بندآمده بود ویه آهی جان کاه از ته دل کشیدیم وصاحب مغازهایهم هم ترسید وهم چهره اش درهم رفت ؛بالاخره با هر زحمتی بود کمرمان را با دستصاف کردیم وچنان صدای بلند استخوانها بلند شد که مشتری هائی که برای خرید به آنجاآمده بودند هم تعجب کردند وهم نیش خندی زدند .مارو میگی حسابی خجالت کشیدیم وخودمان را جم وجور کردیم وبعد از کلی گشتن وانتخاب بدنبال لباس و.وتازه بعد ازکلی چانه زدن برای تخفیف عیدانه با صاحب مغازه ،تازه آنهم به علت ماسکی که اوبدهان زده وما هم به همچنین صدای یکدیگر را نامفهوم شنیدیم وبعد از کلی خرید کردناز مغازه آنهم با فاصله از مشتری های دیگرازآنجا خارج شدیم ؛البته در مغازه هایدیگر هم که برای خرید تنقلات رفته بودیم هم همین بهداشت،رعایت شد.

خلاصه که روزهای اولودوم و.عید به دیدن فک وفامیل محترم البته با همان روش بهداشتی از دور دست دادنبه روش هندی ها وچینی ها والبته بدون تعظیم کردن انجام شد.تازه وقتی هم در حالپذیراری شدن از ما بودن با همان دستکش طبی هم آجیل وهم شکلاتهای در بسته وهم چندنوع میوه را البته یواشکی نه بلکه جلوی چشم خودشان در جیب ها وکیفهایمان پر کردیمتا بعداً که رسیدیم خانۀ خودمان ،وپس ازشستن دستها با صابون آنها را نوش جان کردیمبه همین آسانی تمام. 


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(دوباره سیزده بدرِ)

همانطور که گفتم،همانشب آنها به خانۀ ما آمدند و فردای آنروزما بچه ها باید به مدرسه میرفتیم؛آنروزبعضی از معلم ها وبعضی از بچه ها نیامده بودند ومی شود گفتتا یکی دوروز بعد از سیزده بدر مدرسه ها تق ولق است ؛ولی ما بچه های درس خون موظف بودیم کهبه مدرسه برویم  ومعلم ها هم بیکار نمیماندند و درسهای قبلی را برای ما دوره می کردند واتفاقاً پیک نوروزی را هم از ماتحویل گرفتند.البته فقط از کلاس ما که 30 نفر بودیم ،فقط 12 نفرآمده بودند و بقیههنوز به مدرسه نیامده بودند. معلم هم نمره به پیک های ما داد که بعضی نمرۀ خوبوبعضی دیگر هم نمرۀ بدی گرفته بودند؛البته من جزو شاگرد متوسط ها بودم ونمره ام بدنشد .

خلاصه که وقتی منوداداشم وخواهرم از مدرسه برگشتیم ،دیدیم مهمانها هنوز خانۀ ما بودند ومنتظر بودندکه ما از مدرسه برگردیم وباتفاق آنها به پارکی برویم وآنها هم سیزده را بدر کنندوماهم قبول کردیم ورفتیم ودوباره سیزده را همراه به آنها بدر کردیم. البته آنهابرای دیر آمدن به دیدو بازدید از فامیل از ما عذر خواهی کردند ومعلوم شد که علتدیر کردشان این بوده که آنها مزرعه دار بودند وآبی که در مزرعۀ آنها جاری بودهجیره بندی است واگر می خواستند آنجا را ول کنند بیایند به تهران سهم آبشان به حدرمی رفت وحتماً محصولات مزرعه اشان یا خراب می شد ویا خشک می شد؛وزحمت چند سالهاشان به حدر می رفت.خلاصه که همۀ خواهر برادرهای پدرم به لطف آنها دو بار به سیزدهبدر رفتند؛ولی در کل به همگی ما خوش گذشت.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(دیدو بازدیدعید )

روز 14 فروردین بودکه از شمال برگشته بودیم وباید خودمان را برای مدرسه آماده می کردیم.آنروز وقتی بهخانه برگردیم،ساعت از 5 عصر گذشته بودو البته جاده کمی خلوت شده بود ونمی خواهمبگویم کع براحتی به شهر رسیدیم؛آخه آنروز ازویلای پسر،پسرخالۀ پدرم که راه افتادیمساعت 6 صبح بود وتا برسیم به خانه امان 15 :5 عصر شده بود ؛ماهم حسابی خستۀ راهبودیم.مادرمان به ما بچه ها گفت: زودتر یکی،یکی بروید دوش بگیرید ،تاخستگی ازتنِتان بیرون برود.ماهم به گفتۀ مادر تک،به تک دوش آبگرمی گرفتیم وحسابی حالمان جاآمد ورفتیم سراغ درس ومشقِ مان،چون فردا روز اول بازگشائی مدارس آنهم بعد از 14روز تعطیلی نوروز بود.

همینطور که هر کسیمشغول کار خودش بود؛یکهو تلفن به صدا درآمدوخواهرم که از ما فرزتر بود پرید سرگوشیتلفن وبعداز احوال پرسی گوشی را به مادر داد؛مادرهم بعد از کلی خوش وبش کردن با آنکسی که آنطرف گوشی بود ،که به مادر گفته بود که می خواهد امشب برای دیدو بازدید بهخانۀ ما بیاید.ماهم از این گفته خیلی شوکِ شده بودیم ؛آخه ما تازه از مسافرت آمدهبودیم وحسابی خسته بودیم وحتی نای پذیرائی از مهمان را نداشتیم .ولی چاره ای نبودوهمگی دست بکار شدیم ومنو داداش بزرگِ رفتیم پیش دستی کارد وچنگالها را آوردیموروی میز چیدیم ،بعد خواهرم هم میوه ها روشست وداد به پدر که داخل ظرف میوه خوریبچیند ،مادرهم رفت تا برای شام شب چیزی درست کند.

قرار بود که فامیلهایپدر از شهرستان به تهران واول هم به خانۀ ما بیایند وتا یک هفته ای درتهران هستند؛یعنی یکی دوروز خانۀ ما وبقیۀ روزهای دیگر را در خانه های خواهر وبرادرهای پدربگذرانند.البته ما بچه ها که خیلی از این بابت خوشحال شدیم ولی پدرو مادر را نمیدانم .چون تمام کارهای اصلی به عهدۀ آنهاست وما بچه ها هم اول کمی پذیرائی میکنیم وبعد هم به بازی با بچه های آنها می پردازیم.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(تعطیلات در ویلای شمال)

قرار شد یکروزبا تفاقخانواده برای دیدوبازدیدعید به خانۀ یکی از اقوام دور پدری ام(پسر،پسرخالهاش)برویم با اینکه ما هیچوقت رفت وآمدی با آنها نداشتیم؛ولی با اینحال پسرخالۀپدرم با اصرارزیاد از پدرم قول گرفت که برای آب وهوا عوض کردن به ویلای پسرشبرویم،بنابراین پدرو مادر بناچار دعوت او را پذیرفتند. به قول پدرم که می گفت: ((هم فال وهم تماشا)).

خلاصه بعد از اینکهبه تمام فامیل سری زدیم؛روزبعد یعنی روز یازدهم فروردین صبح خیلی زود وقتی هواتاریک بود، یعنی حدودای ساعت 4 صبح بود،که همۀ ما آمادۀ حرکت شدیم؛البته با ماشینخودمان رفتیم.تا وسطهای راه که هوا روشن ترشده بود،جاده کمی خلوت بود. چند ساعتیکه گذشت ناگهان جاده بطورغیرمنتظره ای شلوغ ترشد،بحدی که ماشینها کیپ هم درحرکتبودند وگاهی هم مدت زیادی می ایستادند وکم،کم جلو می رفتند .آنروز از ساعت 4 صبحتا 11 شب در ترافیک سنگینی بسر بردیم،وما بچه ها هم که پاک حوصله امان از یکجانشستن بسرآمده بود؛مدام سر مادرو پدرمان غُرمی زدیم ؛یکی گرسنه ویکی تشنه ویکیدیگر هم دستشوئی لازم بودیم؛تو این اوضاع هاگیرواگیری پدرو مادرهم حسابی کُفری شدهبودند ومدام سر ما داد می زدند؛هرطوری بود مادر برای ساکت کردن ما مقداری هله،هوله ای داد؛ولی دستشوئی لازم را باید چکار می کردیم ؟

خلاصه مادر به پدرمپیشنهاد داد که :این ترافیک که حالا،حالاها باز نمی شود ،تو همینطوری یواش ،یواشبرو منهم بچه ها رو ببرم همین گوشه وکناربرای دستشوئی.راستی اون گالون آب رو همبده که اونا خودشونو باهاش بشورند.پدرم گفت:حالا هول نشی وبچه ها رو پرتشون کنی تودره .اونطرف هم که کوهِ .خلاصه مواظب خودتون باشید.مادرنیش خندی تحویل پدردادو ما را از ماشین پیاده کرد و.

بالاخره جای مناسب رابرای قضای حاجتمان پیدا کردیم وبعد از اتمام کار بطرف ماشین پدر که کمی جلوتر رفتهبود ،رفتیم. چند ساعتی طول کشید تا جاده باز شد،وماشینها کمی تند تررفتند؛بالاخرهساعت 11 شب به مقصد رسیدیم؛تازه دردسر ما از اینجا آغازشد که آدرس را بلد نبودیم وباآدرسی که درگوشی مبایل پدرم بود آنرا به هرکسی نشان می دادیم ؛نشانی های مختلفی رابه ما میدادند که ما را بیشتر سر درگم می کردند.بالاخره با هر زحمتی بود ؛آنهمساعت 12 شب آدرس را پیدا کردیم.

بنده خداها آنها اهارذ منتظر ما بودند، ولی با این ترافیک سنگین آنهم درشب عید معلومِ دیگه جادهچقدر شلوغ می شود؛خلاصه که شام را برای ماگرم نگه داشته بودند وخودشان شامشان راخورده بودند.ماهم که خیلی گرسنه بودیم ((دلی از عضا درآوردیم))وبعدش آنها خواستنداز ما پذیرائی کنند که پدرو مادرمان گفتند:که هیچ احتیاجی به اینکار نیست ؛ما خیلیخسته شدیم وحسابی خوابمان می آید.آنها هم بساط رختخواب را برای ما فراهم کردند وماهم از خستگی زیاد زود بخواب رفتیم؛صبح که چه عرض کنم بقول مادرم تا لنگِ ظهرخوابیدیم .البته مادرم چه شب زود می خوابیدو چه دیر فرقی براش نمی کرد؛ اوهمیشهصبح زود به موقع ازخواب بیدارمی شد، وبساط صبحانه را آماده می کرد ؛اینبار هم صبحزود بیدارشدوبه اهل خانه کمک کرد تا بساط صبحانه را درست کنند. وقتی ما بیدار شدیمپسر ،پسر خالۀ پدرآمد وما هم صبح بخیر یا بهتر بگم ظهر بخیری به ایشان وخانومشگفتیم ،واوهم در جوابمان گفت:اشکالی نداره حداقل ناهار وصبحانه اتان یکی شد.بیاییدسر سفرهغذا حاضره.ماهم رفتیم دیدیم که سفرۀ دورو درازی پهن کرده که توی آن از کرهوپنیر وسرشیرمحلی وعسل طبیعی ومربای بهارنارنج خانگی گرفته تا آش رشتۀ محلی وکتهکباب خانگی که بویش تمام اتاق را فرا گرفته بود وهمچنین سالد وسبزی که به گفتهخودشان از باغچۀ خانه چیده شده بود در سفره نمایان بود. ما هم که ازمهمان نوازیآنها به هیجان آمده بودیم مشغول خوردن شدیم.

آنروز به سیروسیاحتدر ویلای بزرگ آنها وهمچنین گشت وگذار در کنارساحل وآب تنی ما بچه ها وپدروپسر،پسرخاله وهمچنین پسر خالۀ پدرگذشت. فردای آنروز که روزسیزده بدر بود خواستیمبرگردیم به شهرمان تهران که میزبان مان نگذاشت وبا کلی اصرارما را راضی کرد کهامروز اصلاً صلاح نیست که برگردیم وحتماً باز تو ترافیک می مانیم .چون همه هم همینفکر را می کنند که اگر زودتر برگردند جاده خلوت تر هست در صورتی که اینطور کهفکرمی کنند نیست بلکه بدتر هم می شود و.ماهم آنروز سیزده بدر را درکنار آنهاگذراندیم وحسابی به ما بچه ها که خیلی خوشگذشت ،ولی بزرگترها رو نمی دونم ؛حتماًبه اونها هم خوش گذشتِ.

 


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(عیدی دادن ور افتاد)

شب عید شده بود ودوباره عیدی دادن برای خانواده های پدری وهمچنین مادری خیلی سخت شده بود وبه هرطریقی بود از دادن عیدی صرفِ نظر کردند.آخه می دونید هر سال عمو وعمه وخاله ودائیشبهای عید که می شد ؛هرکدام بنحوی از عیدی دادن سرباز می زدند ؛مثلاً عمو هر بارکه می خواست به ما عیدی بدهد نمیدونم از خجالتش بود یا درآمدش کم بودویا .ازعیدیدادن طفره می رفت،ولی ازعید گرفتن بچه هاش خیلی هم راضی بنظر می رسید.یکروز از عموپرسیدم چی شده؟.چرا وقتی می خواهی به ما عیدی بدی((دل،دل می کنی))؟.هی اسکناسهای نو تا نشده رو تا یک قدمی ما میاری جلو وبعد دستتو می کشی عقب؟.حتماً پیشخودت می گی!!.حیف این اسکناس های نو نیست بدم بدست این وروجک ها!!.آخه این بچهجغله ها چی از عیدی می فهمند؟!.

عمو جون والا بخداماهم از پول گرفتن خوشمان می آید ؛چون ما هم مثل شما از اقتصاد یه چیزائی حالیمونهها!!.ماهم مثل شما بزرگترها طعم بی پولی رو کشیدیم ها!!.هرکی ندونِ شما که ازوضعیت ما خبر دارید که.هرچی نباشه شما که داداشتونو(بابا مو می گم) بهتر میشناسید!!.بقول معروف((هشتش گِرونهُ هشِ))اینطور نیست؟!.وهر وقت هم که ازش پولمی خوایم میگه ندارم ((این کف دستمِ که مونداره،اگه می تونی بکن)).

عمو درجوابم گفت:آرهوالا ماهم وضعمون همینطوریِ.برای همین هم هست که می خوام از امسال عیدی دادنوگرفتنو تو فامیل ور بیاندازم.

منهم گفتم: ولی عموجون اینکه به نفع شما بزرگترها وبه ضرر ما بچه ها میشه!!.تازه جواب پدر بزرگومادربزرگ را چی میدید؟.اونها نمی گند این رسم ورسومات رو نباید نادیدهگرفت؟!.

دیگه عمو جوابی به مننداد وبه حرف خودش عمل کرد وتا چند سالی هم به این ترتیب گذشتالبته برای آنها ،ولیپدرم کار خودش را می کرد وبه بچه های آنها عیدی می دادالبته کمتر از هرسال بود،ولی باز می داد. او فکر می کرد که با اینکارش حتماً ثروتمند می شود .اینطور کهنشد هیچ بلکه هر ساله بد بختر هم شدند البته عموها وعمه ها ودائی ها وخالهها.بقول قدیمیها که می گفتند)(ارحم ،ترحم))،((رحم کن تاخدا بهت رحم کند)).


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(عیدی گرفتن)

ما بچه ها خوشحالبودیم که دوباره عید می شودو حداقل تو عید می تونیم دوباره مثل هرسال از عمو وعمهوخاله ودائی و.عیدی بگیریم، هرچی نباشه عید به عیدی گرفتنِشِ دیگه.مارو میگی ازاینکه برویم دیدو بازدید عید و خوردن های آنچنانی وعیدی گرفتنِ آنچنانی ،حسابی ازروز قبل از سال تحویل به قول معروف((شکمِ مان را صابون زده بودیم))که چه هاشودو،چه ها شود وچقدر خوشحالی کرده بودیم و.در صورتی که خوشی ما بچه ها زیاد طولنکشید،حالا براتون تعریف می کنم.

روز اول عید شدو بعداز اینکه سال تحویل را به دیده بوسی از پدرو مادرمان را گذروندیم وآنها هم خدا راشکر به ما بچه ها عیدی آنهم نسبت به هرسال عوض اینکه زیادتر بشود به علت بدیاقتصاد پدرو مادرمان به ما عیدی کمتری دادند ؛اینهم باز بد نبود بهتر از این بودکه اصلاً به ما عیدی ندهند؛بعد ازآن برای عید دیدنی به خانۀ بزرگترها باید میرفتیم ؛اول به خانۀ پدربزرگ ومادربزرگ (البته از طرف مادری) رفتیم وتا موقع ناهارهم آنجا بودیم ودور همی ناهار را خوردیم وبعد از اینکه خواستیم ازآنجابرویم؛اینبار هم مثل هر سال پدربزرگ ومادربزرگ هر کدام به ما بچه ها عیدی البته بهمبلغ هرساله نه کم ونه زیاد عیدی مارا بدستمان دادند،ومشکلی پیش نیامد؛بعد از آنجابه خانۀ پدر بزرگ ومادربزرگ(البته ازطرف پدری) رفتیم آنجا هم تا موقع شام ماندیمودور همی شام  را خوردیم وموقعی که خواستیماز خانه آنها خارج شویم پدربزرگ ومادربزرگ هر کدام به نوبۀ خود عیدی را چه کم وچهزیاد مثل هرسال به ما دادند واینجاهم مشکلی پیش نیامد.

خلاصه آنروز را بهخوبی به پایان رساندیم.فردای آنروز اول به خانۀ بترتیب دائی بزرگِ ،دائی کوچیکِ،خاله بزرگِ،خاله کوچیکِ رفتیم ،وما بچه ها هم مثل هرسال ((دلی ازعذا درآوردیم))ولی اینبار سر سفرۀ هر کدامشان آنهم به علت گرانی آجیل ها مثل(فندق وپسته وبادامزمینی وبدام هندی )خبری نبود فقط (تخمه ونخود چی وکشمش )بود وبس، ولی باز هم برایما بچه ها غنیمت بود،ولی عوضش شکلات وشیرینی طبق معمول هر سال در سفره حاضرو آمادهبود؛حالا اینها به کنار ولی از عیدی دادن به ما بچه ها از طرف خانوادۀ مادری خبرینبود،منهم که از همه کوچکتروشیطون تر بودم به دائی ها وخاله ها گفتم: چرا به ماعیدی نمی دهید؟!آنها هم اولش دست نوازشی به سرمان کشیدندو گفتند:پسر جون انگارتو این مملکت زندگی نمی کنی؟.ما با بحران تورم جهانی روبرو هستیم و.یعنی درکلاز نظر اقتصادی هم فکرشو بکنی از خط فقر هم پایین تریم وکلی مشکل داریم؟.تاحدیکه بتونیم شکم زن وبچۀ خودمونو سیر کنیم ،((شقول قمر کردیم ))،(هنر کردیم).بروجونم برو(( خدا روزیت رو جای دیگه بده)).دِ برو دیگه چرا مثل بز به آدم نیگاه میکنی؟!.

منهم با تعجب نگاهیبه آنه کردمو با ناباوری شروع کردم به خاراندن سرم وفکر کردن به قول بزرگترهابحران تورم جهانی.آخه مابچه ها رو چه کار به این مسائل بزرگترها؟!.من نمی دونموقتی حرف پول وسط میآد ما بچه ها شعور بزرگترهارو باید پیدا کنیم ،ولی وقتی برایتغییر دکوراسیون یا مسائلی که به بزرگترها مربوط می شود ؛آنموقع بچه هستیمو هیچنظری نباید بدهیم؟!.اینها سالی یکبارهم نمی خواهند به ما بچه ها عیدی بدهند؟!.

خلاصه بعد از خانۀآنها وعیدی ندادن به ما بچه ها،رفتیم خانۀ عموها وعمه ها آنها هم همین را به ماگفتند؛البته با کمی خشونتر بیشتر،آنهم بر روی گوش بنده زاده وبا کشیدن نسبتاًآهستۀ آن،آنها هم همین حرفها را به ما زدند ومنهم کاملاً قانع شدم ودیگر حرفی ازعیدی دادن به میان نیاوردم وپیش خودم گفتم: خوبِ زیاد اصرار نکردم وگرنه الآن بجایعیدی گوشم کف دستم بود وبس،بالاخره امسال همۀ بزرگترها باهم دست به یکی کردن که بهما عیدی ندهندوما بچه ها هم از ترسمان((راضی ایم به رضای خدا)).


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(تأکید ازخانه بیرون نروید)

همانطور که همه میدانید؛امسال کرونا هم به جشن عید نوروزما آمده،وبد جوری هم داره همه را قلع وقمعمی کنه؛و رحم وانصاف هم که اصلاً سرش نمی شه.

نمی دونم چرا اینروزها مردم یا با خودشا ن یا با دیگران سر لج افتاده اندبه قول معروف((با تیشه بهریشۀ خود می زنند))،وهرچقدربه آنها تذکرداده می شود که ازخانه هایتان خارجنشوید؛بدترمی کنند؟! . وبیشتربه خیابانها می ریزند. امسال هم مثل سالهای پیشمردم برای خرید عید به خیابانها ریخته وتوجه ای به این بیماری خطرناک یا بهتربگم((مهمان ناخوانده))نمی کنند وبه گشت وگذار درشهر می پردازند؛ وعاقبت هم به اینیبماری دچار می شوند.

ولی با اینحال مردمسر سخت ترازهمیشه دراجتماع حضور بهم رسانده اند؛ماهم که از این استثناء بدورنیستیم،ودراین شلوغی هابرای خرید عید درشهرگشتیم وحسابی هم خرید کردیم.البته بااین تفاوت که هرسال با ماسک ودستکش برای خرید عید نمی رفتیم،ولی امسال با تجهیزاتکامل به هرچیزی دست زدیم؛از لباس وکفش و.گرفته تا تنقلات و. دست زدیم وخریداریکردیم.حتی خود مغازه دارها هم با ماسک ودستکش به پیشوازمان آمدند وبرا یمان هم اجناسمورد نظرمان را به دستمان می دادند آنهم با فاصلۀ نیم متری ،بطوری که دستشان بهدست ما نخورد. تازه یک بدی که داشت این بود ؛اصلاً چه فروشنده وچه مشتری حرفهایهمدیگررا به وضوح نمی شنیدند،وپشت  آنماسکها که جلوی دهانشان را پوشانده بود،باهم تخفیف وتعارف تیکه پاره می کردندوبعداز کلی نشنیدنهای حرفهای یکدیگر هردو منظورم (فروشنده ومشتری) خوشحال وراضی ازفروش وخرید هرکدام به مقصد خود (فروشنده به مغازۀ خود ومشتری هم به خانۀ خود )برمیگشتند.

ودوباره ((روزازنو،روزی از نو))واین امر تا خود عید (خریدو فروش) ادامه پیدا می کرد؛خلاصه که بااین همه هرکسی کار خودش را انجام می داد؛انگار که کرونائی وجود ندارد وهمه شادوخوشحال به گشت وگذار خود می پردازند.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(رسم مهمان نوازی شب عید)

یادم میاد آنوقتها کهکمی بچه تر بودیم وقتی می خواستیم به عید دیدنی خانۀ فک و فامیل برویم یک هفته قبلاز عید که می شد مادرم اول رسم مهمان نوازی از مهمان ها را به ما یاد می داد بعدهم نوبت ما که می شد می خواستیم بریم مهمانی خانۀ فامیلها به ما گوش زد می کرد کهبچه ها یادتون باشه وارد خانه که شدید به همه با احترام خاصی سلام و احوالپرسی میکنید بعد از چند دقیقه که گذشت میزبان که خواست از شما پذیرائی کنه حالا یه میوهباشه یا آجیل و شکلات و شیرینی و . فرقی نمی کنه، تا به شما تعارف کردند هولنشدی و سریع برداریداول بگویید: نه مرسی دستتان درد نکند، من میل ندارم، بار دومهم نه و بار سوم که به شما اصرار کردند که بردارید ، آنهم فقط به یک دست (د دستینه ها به آنها بر می خورد) میه یا هر چیزی که بود آنهم فقط یکی برمی دارید . فکرنکنند که هولید و نخورده اید.

من که از همه کوچکتربودم پریدم وسط حرف مادر و گفتم: آخه مامان اگر وایسیم تا اونا دوباره تعارف کنند، یا اینکه اومدیو تعارف و یکبار کردند اونوقت ((چه خاکی به سرمون بریزیم ))؟! .تازه شما می گید از هر کدام یکی حالا میوه و شیرینی را خب می شه اینکارو کرد ولیآجیل و چی فقط یدونه. آخه میون آنهمه بادام و پسته و فندق و تخمه کدومو برداریماینکه خیلی مشکله.آخه من دلم از همه اش می خواد.

مادرم گفت: بچه نترسآجیل و کاسه ، کاسه جلوتون می ذارند تازه اون هم باید خودت جلوی شکمتو بگیری کهدرجا همه اش را تمام نکنی . تازه وقتی میوه یا شیرینی برداشتی بین آنها حداقل 5تا 10 دقیقه فاصله بذاری و بعد بری سر آجیل و.اونهم خیلی آروم . به موقع آبرومونو نبری تند،تند، بخوری هم دلت درد می گیره هم جلو اونا آبرومون میره و پیشخودشون فکر می کنند که ما (( از قحطی فرار کرده ایم))و.

داداشم که کمی بزرگتراز من بود گفت : آخه مامان اگر بین هر کدوم از خوراکیها انقدر فاصله بدیم کهنمیشه!!. مگه شما نگفتید ، هرکجا بریم فقط نیم ساعت بیشتر نمی شینیم و زود پامیشیم ، بریم خانۀ فامیلای دیگه ؟! . اینجور که سر انگشتی هم حساب کنید 5 الی 10دقیقه به تعارف ها می گذرد و 5 الی 10 دقیقه هم به خوردن و فاصله بین خوراکیهاو. تازه 5 الی 10 دقیقه هم به حرف زدن و بازی ما بچه ها با بچه های آنها میگذرد.با این وضع تا برسیم باید زود پاشیم بریم یعنی تا گفتیم سلام باید بگیمخداحافظ.

خلاصه مادرم گفت: مناین چیزا حالیم نمی شه!!. همین که گفتم،احترام حفظ آبروی ما یادتون نره دیگه بسهباید برم به کارهام برسم 100 تا کار دارم.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(پیک نوروزی)

این پیک نوروزی همبرای ما دانش آموزان معضلی بود که خدا می داند.

یادم میاد آنموقع هاکه مدرسه می رفتیم 3 یا4 روز مانده به پایان سال ومی خواست سال نو ویا همان بهاریا به قول ما ایرانیان عید نوروز از راه برسد؛معلّمهای عزیز لطف می کردند واینتعطیلات را برای ما دانش آموزها زهر مار می کردند وکل سؤال ها رو که می دادند بایدجوابشان را با مداد می دادیم؛تازه به غیرازآن تکالیف هم ازهمۀ درسها  سر جای خودش بود؛انگار می خواستند که به ما بچهها نامۀ اعمالمان را بدهند،وازما می خواستند هرروز یکی از تکالیف درسی را بنویسیم.

مثلاً روز اول عید ازاول کتاب ریاضی تا آنجا که درس داده بودند، آنهم با مداد.روز دوم درسعلوم.وروزهای بعد هم به ترتیب درس اجتماعی،تاریخ،جغرافی،حرفه وفن و.وروز سیزدهبدرهم که روز گردش در طبیعت بود،هم کل پیک نوروزی را باید می نوشتیم.

آخه نمی دونم اینمعلّمهای عزیز فکرنمی کنند تواین مدت این بچه های بدبخت فلک زده می خواهند کمی مخشان استراحت کند یا بخواهند به دیدوبازدید بروند کِی وقت می کنند تکالیف شان رابنویسند.

خلاصه بعضی از بچه هاهم که منهم جزوشان بودم همان 3 یا 4 روز مانده به عید وکمی هم یکی دو روزاول عیدبه تمام تکالیف مان رسیدگی می کردیم وبقیۀ روزهای عید را به تفریح ودیدوبازدید عیدمی پرداختیم؛ومثلاً خودمان زرنگی می کردیم؛ولی اولش ما نفمیدیم معلّم از کجا میفهمید که ما زودتر تکالیف مان را انجام می دهیم؟!. بعد کلی جریمه می شدیم.

یکروز یکی ازبچه هااین موضوع فهمیدن زود نوشتن ما را ازش پرسید واو هم درجواب گفت: والا ازشما خنگ ترتو دنیا پیدا نمی شه شما فکرنمی کنید که چرا بهتون گفتم با مداد مشقهاتونو بنویسید؟. چون اگر زودتر از این 13 روز نوشته بشود،خب به مرورزمان این نوشتها کم رنگ ترمی شود واین امر باعث می شود بچه های تنبل را از زرنگ تشخیص داد.

بعضی از ما هم کهاینو از معلّم شنیدیم ازسال دیگر تصمیم گرفتیم مشقها مونو پر رنگ تر بنویسم تامعلّم متوجه نشودوخواستیم با اینکار به معلّم کلک بزنیم که بازهم نشد که بشه وبازهم معلّم فهمید واینبار جریمۀ سختری را برای ما در نظر گرفت وگفت: می بینم کهبازهم بعضی ها تقلب سال پیش را البته بهتر انجام دادند.اینبار برخلاف سال گذشتهپر رنگ تر نوشتید وبا اینکار بعضی از صفحات دفترتان پاره وبعضی دیگر هم نوشته هاازپشت ورق بعدی برجسته تر شده، چیه انگار داشتند روی ف منبت کاری می کردند ؛آخهمن به شما بچه تنبل ها چی بگم ؟.تا روتون کم بشه.

بعدآمد سر میز بچههائی که اینکار رو کردند وتک به تک گوشمان را گرفت وکشید ویک اردنگی جانانه ای بهتک،تک ما زد وبه مبصر گفت که این چند نفر رو ببر به پیش مدیر تا تکلیف شان رامعلوم کند وبگو چند دقیقۀ دیگه خدمت مدیر محترم خواهم رسید. آنروز بماند که چه بهسرما چند نفرآمد وبعدازکلی تنبیه بدنی همگی به سیاه چال (البته انباری تاریکی کهپراز سوسک وموش بود بیش نبود)ولی ما ازآنجا خیلی می ترسیدیم وهمه اش یه چیز سیاهکه مثل شبح بود را می دیدیم وحسابی خودمان را البته ببخشید که این را می گویم ،خیسمی کردیم. ودیگر بعد از این درس عبرتی برای ما شد که تقلب نکنیم وبه حرف معلّم گوشبدهیم.


(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(خرید لباس عید)

خرید لباس عید

بالاخره هرطور بودآنهم با آن شعرخواندنِ همۀ خانواده برای خرید لباس عید پدر را مجبور کردیم کهبازار برویم البته هر ساله پدرمان همیشه یک یا دو روز مانده به عید خریدها راانجام می داد ولی اینبار دوهفته مانده به عید همراه با خانواده برای خرید لباسعیدمان اقدام کردیم.

صبح با صدای مادرماناز خواب بیدارشدیم وصبحانه خورده ،نخورده فوری کارمان را کردیم که هرچه زودتربریمو خرید لباسها را انجام بدهیم؛توی بازار آنقدر جمعیت زیاد بود که مردم بهمدیگر تنه میزدند وازهم عذرخواهی می کردند،چون آنها هم مثل ما فکر میکردند که اگرزودتر بیایند خرید کنند هم بازار خلوت خواهد بود وهم مغازه دارها جنسهایشان راارزانتر به مشتری می فروختند ،که اصلاً هم اینطور نبود؛ما بچه ها هم همراه پدرومادرمان با هر مکافاتی بود ازلا بلای جمعیت عبور می کردیم وحتی نزدیک بود خواهرکوچیکم تو اون شلوغی گم بشود ،ویکبارهم من نزدیک بود سکندری بخورم وکله پا بشم کهداداش بزرگم دستم را رو هوا گرفت تا نیافتم زمین ؛اگر اینطورمی شد وای به حالم میشدو حسابی زیر پای مردم له می شدم.

خلاصه ماهم برایانتخاب لباس وکفش و.از این مغازه به آن مغازه می رفتیم؛یا اجناسش قابل قبول برایما نبود ویا لباس وکفش و.اندازه امان نبود.

بعد پدرمان ما رامجبور کرد که لباس یا کفش گشاد برداریم چون او عقیده داشت که ما بچه ها درحالرشدیم وممکن بعداً اینها برایمان تنگ شود ؛ماهم همیشه به حرف آنها گوش می دادیمودردسر این چیزها هم برای ما بود؛اول اینکه چه تو محل وچه تو فامیل پیش بچه هامورد تمسخرواقع می شدیم ومی گفتند:اینو باش لباس وکفش بچه گیهای باباشوپوشیده.حالا اینها به کنار با این چیزها راه رفتن وتکان خوردن با اینها مکافاتیبرای ما بود.یا کت وشلوارازتنمان آویزان بود ونمی دونستیم چجوری جمع وجورش کنیم،یا هنگام راه رفتن کفشها از پایمان درمی آمدو باید دوباره عقب گرد می کردیموکفشمان را دوباره به پا می کردیم .تازه آستین کت آنقدر بلند بود که تا بهزانوهایمان می رسید وازآنطرف پاچۀ شلوارها هم تا روی زمین کشیده می شد وپدر مانمیگفت آنها را تا بزنید؛تا اندازه امان بشود.تازه به ما می گفت فقط در مهمانی هاازآنها استفاده کنیم وآنرا نگه داریم برای فصل پاییز یا زمستان وحتی برای سال بعدیعنی بهاروما هم که خیلی هول بودیم هرجا می رفتیم برای پُز دادن آنها را می پوشیدیمو،وسط تابستان نشده قبل از اینکه اندازه امان بشود حسابی پوسیده می شد وبهپاییزنرسیده تازه اندازه که چه عرض کنم پاره ومندرس می شدو قابل پوشیدن نبود، چهبرسد به اینکه زمستان وبهارهم ازش استفاده کنیم.

حالا حساب کنید اگربه حرف آنها گوش می دادیم چی می شد؟!.بله مجبور بودیم که ازآنها استفاده کنیمحال تا اندازه امان بشود تنگ می شد وتا بخواهیم دگمه اش را ببندیم کت از پشت کمرپاره می شد ویا شلوارش را هم که تنگ شده بود اگر می پوشیدیم از خشتک پاره میشد((حالا خربیارو باقالا ببر))جواب والدینمان را چطوری باید می دادیم؟!.تازه اگرکفش را هم نو نگه می داشتیم بعداً تنگمان می شدو یا به پایمان آسیب می رساند ویااز صد جا پاره می شد که آنهم واویلا داره .یعنی باید کتک نوش جان می کردیم،البته در هر حال چه زودتر می پوشیدیمو وچه دیرتر می پوشیدیم بالاخره پاره می شدفرقی نمی کرد ،خلاصه که در هردو حالت ما کتکش را نوش جان کردیم می خوام بگم جاتونخالی ،ولی نه خالی نباشه نمی خوام که تو غممِون شریکتون کنم انشاالله که همیشه شادباشید و انتخاب لباس وکفش تون از آنِ خودتون باشه نه ازآنِ دیگران.

 

 


آخرین مطالب

آخرین جستجو ها

Suzanne's info Cheap NHL Florida Panthers Jerseys Wear Comfortable. کیان تسمه dosneparce Kenneth's receptions روستای پشکه بانویِ صبح unorfana temengefa Cheap NFL Jerseys Online Store | The Best Quality & Price.