محل تبلیغات شما

زندگی مرموز

فصل دوم

بخش چهارم

فردای آن روز هر سه نفر سر قرار حاضر شدند.بعد ازاحوال پرسی شروع کردند به صحبت کردن.

ح-خب مهلا خانم از سپیده چه خبر؟ حالش که خوبه؟!راستی موضوع طلاقش به کجا رسید.

م-خب چی بگم،بالاخره با اینکه پدر ومادرش مخالفبودن ولی دختر بی چاره مجبور شد از شوهرش طلاق بگیره ؛خودتون که بهتر میدونید کهپدرش که چقدربد اخلاقِ وبه او گفتهَ:دیگه پشت گوشتو دیدی مارو دیدی،دیگه حق ندارهمادرت،تو رو اینجا راه بده، وگرنه من میدونمو شماها دمار از روزگارتون در میارمتوام دست بچه اتو بگیرو برو هر گورستونی که می خوای، دیگه اینورا نبینمت.

 م-بعددستشو محکم گرفتو از خونشون پرتش کرد بیرون،خلاصه که اونم جاییو نداشت که بره اومدخونۀ ما اونشب پیش من موند ولی فرداش از پیشم رفت وچند روزی هم ازش خبر نداشتم ،تااینکه یه روز باهام تماس گرفت وقرار شد توپارک هم دیگرو ببینیم.

-مهلا سرش رو پایین انداخت وآرام،آرام شروع کردبه گریه کردن چند لحضه ای سکوت کرد وبقیه صحبت اش را ادامه داد.

م-سپیده روحیۀ لطیفی وشکننده ای داره وبعد ازاینکه از خونۀ ما رفت یه راس رفته پرورشگاه وچاره ای جز این نداشته که بچه روهمانطور که دادگاه تعیین کرده که حزانت بچه رو به پرورشگاه بدهند ،چون سپیده برایبزرگ کردن بچه هیچ پولی نداشت.قرارشد که اول اوکاری پیدا کند،بعد اگرتوان ما لیداشت بعد بیادو بچه رو با خودش ببره،تا آنموقع فقط می تواند هفته ای یک بار بیادوبچه روببینه.

-ازفردای همان روزسپیده به دنبا ل کار میرفت ولیاز کارخبری نبود وتا یک هفته کارش شده بود همین تاحدی که نا امید وخسته به خانهآمد(تا آنموقع درخانۀ مهلا زندگی میکرد) .(البته خانواده مهلا هم با بودن او مشکلینداشتن) ولی،سپیده نمی خواست با بودنش درآنجا ایجاد مزاحمت برای آنها پیشبیاورد.بنابراین یک روز خسته ونا امید به خانه آمد و روبه مهلا کرد وگفت:مهلا جوندیگه از این وضعیت خسته شدم نه کاری نه پولی تازه از بچه ام که دور موندم این چهجور زندگی نکبت باریه که من دارم؟! دیگه از دست خودمو این دنیا کلافه ام اصلاًطاقتشو ندارم باید خودکشی کنموخلاص.

م-این چه حرفیه که میزنی تو الان یه پسر کاکل زریداری که منتظرت تا تو بیای از اونجا ببریش حداقل بخاطر اونم که شده باید تلاشتوبکنی؛خدارو چه دیدی شاید یه کار خوب برات پیدا شد اصلاً نا امید نباش ؛توکلت بهخدا باشه انشاالله که همچی درست می شه.

-فردای آن روزسپیده و مهلا به اتفاق هم برای پیداکردن کار رفتند به هر کجا که می شد سر زدند؛بعضی از آنها مدرک های بالاتر و گاهاًمدارک در رشته های دیگر می خواستند؛ولی سپیده مدرک لیسانس مامایی داشت،که آن همجور در نمی آمد چون سپیده پولی نداشت که بقییه تحصیلش را ادامه دهد ،با اینکه میدانست فقط کافی لب تر کند تا خرج درسش را پدر مهلا متحمل شود ،ولی سپیده به اینکارراضی نمی شد؛به قول خودش تا همین جا هم به آنها زحمت داده بود و این از انصاف بدوراست.چند هفته ای بدین منوال گذشت ونتوانست کار مناسبی پیدا کند ودیگر به خانۀ مهلانرفت وحتی با او هم تماس نداشت.

-بعد از سه ماه بی خبری از سپیده،روزی مهلاهمانطور که داشت تو پارک قدم میزد ناگهان چشمش به یک خانمی که وضع اسف باری داشتافتاد این باور نکردنی بود.او سپیده بود همان دختری که محجب ومظلوم بود حالا تبدیلشده بود به یک به اصطلاح مانتوییه بد حجاب؛ از وضع ظاهریش چه  بگویم یک مانتو،رنگ ورو رفته وکمی وصله دار بهتن داشت ،ویک روسری نخ نما به سر ،واز چهره اش چه بگویم، که زرد و بی حال وضعیفدیده می شد که از قیافه اش داد میزد که معتاد شده .مهلا آرام،آرام به او نزدیک شدوآهسته او را صدا کرد.

م-سپیده .سپیده جون خودتی؟!!.

س-چی میگی آبجی سپیده دیگه کیه؟اشتب گرفتی.بروبابا خدا روزیت رو جایه دیگه حواله کنه.بعد زیر لب گفت:بد بختیه ها هم رو برق میگیره و ماروپسر عموی ادیسون البته اون هم بد نیستا .اونم واس خودش کسی هابالاخره هرچی باشه با هم فامیلن دیگه.واللاه هر روز کار ما شده اینک اینجا وایسیموجواب مردومی که ما رو با دوسوفامیلش اشتب بگیره ؛یا خدا آخه انقد قیافمون به بدلیامی خوره .خب اگه رفت بودیم سینماو بدلی کار می کردیم الان که نونمون تو روغنبود.

-مهلا هر کاری کرد  نتوانست او را راضی کند که همان سپیده است ،واومدام انکار می کرد،اون روز مهلا بی خیال این ماجرا شد.

-تا چند روزی مهلا به آن پارک می رفت وبا او صحبتمی کرد ؛ولی بی فایده بود و او به کارش ادامه می داد ومی گفت : بابا برو پی کارتبذار کاسبی مونوبکنیم اگه جنس می خوای بت مف میدم ولی اگه نمی خوای بذاربروووو.تف باین شانس ما بابا.خماری از سرمون پریدا برو روتو کم کن تا کفرینشدم.

-چند روز بعد از این ماجرا مهلا برای دیدن سپیدهبه همان پارک همیشه گی رفت ؛ولی از سپیده خبری نبود وآدم هایی مانند سپیده (معتاد)زیاد بودند که همۀ آنها درحال خریدو فروش مواد در بین مردم بودند.مهلا ناگزیر شدکه از چند نفر از آنها بپرسد.بعضی از آنها اذحار بی اطلاعی می کردند ،بعضی دیگرهمجواب سر بالا می دادند،خلاصه یکی از آنها به مهلا گفت:باهاش چیکار داری؟این بدبختبیچاره همیشه پاتوقش همین دورو ورا بود.اون هروقت موادش تموم بشه خودش پیداشمیشه.این چند روز میبینم که اینورا خیلی میپلکی ،بالاخره نگفتی ازش چی می خوای بگوشاید مام تو بساطمون پیدا بشه؟!!.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

مهلا ,سپیده ,هم ,رو ,بچه ,روز ,از آنها ,بچه رو ,بعد از ,نا امید ,به خانه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانستنی ها مشاوره و روانشناسی ســـــــوته دلان ... مطالب اینترنتی پیش بینی منطقه آزاد اقتصاد كار و بهره وری مهرآهنگ زرتشت-فروش پیانو دیجیتال,فروش گیتار,خرید ویولن,گیتار,راهنمای خرید پیانو Hildegard's page nikpendar