محل تبلیغات شما

(دفترچه خاطرات سپیده)

(ماشین نو)

آنروزمنوخواهرم سعیدهمشغول نوشتن مشق هایمان بودیم ومادر هم طبق معمول توی آشپزخانه مشغول پختوپزبود؛که یکهوصدای بوق ماشینی را درکوچۀ مان شنید یم ؛خیلی جای تعجب بود،چون توکوچۀ ما هیچکس ماشین نداشت؛البته توخیابانها پر بود ازماشین ولی تو محلۀ ما اصلاًازاین خبرها نبود؛حتی آقا جواد هم که آنقدرپولداربود ماشین  نداشت؛آخه تومحل ما هروقت کالائی مثل(تلویزیون،رادیو، گرامافون یخچال، ماشین لباسشوئی یا ظرفشوئی و.)می آمد اواولین کسی بودکه آنرا خریداری می کرد وبقیه هم به تابعیت از او دست به خرید می شدند؛ما وبقیۀاهل محل اوائل که رادیو وتلویزیون نداشتیم به برای شنیدن ویا تماشا کردن برنامه هابه خانۀ آنها می رفتیم؛و اوهم بخاطر اینکه اجناسش را به رخ هم محله یها بکشد بهآنها اجازه می داد که به خانۀ آنها بیایند؛وتقریباً می شود گفت که همه بخصوص بچهها وخانوم ها وبعضی اوقات هم مردها به آنجا می آمدند؛وبعد از یکماه دیگر هم محلهیها بخاطر اینکه مدام مزاحم آقا جواد نشوند رادیو وتلویزیون برای خودشان می خریدندالبته کالاهای دیگر برایشان زیاد مهم نبود.

آنروز وقتی صدای بوقماشین را برای چندمین بار شنیدیم وچون خیلی کارداشتیم دیگر بهش اهمیت ندادیم.منگفتم: ای بابا این آقا جواد خسته نمیشه انقدر بوق می زنه؛حتماً اینبار می خوادماشینشو به رخ ما بیچاره ها بکشِ!!.سعیده گفت:نه بابا طرف اوغده ایِ می خواد بگهباباش ماشینو با بوقش براش خریده!!.

بعد هردو بیخیال شدیمو دوباره مشغول مشق نوشتن شدیم،بعد یکهو صدایِ باز شدن درِ کوچه را شنیدیم.سعیدهزود پاشد رفت ببینِ کی اومده؟!.معلومِ دیگه الآن ساعت4 بعداظهر شده وجزء بابا کیمی تونه باشه؟.

بله بابا بود وما راصدا زد منو مامان هم رفتیم دَم درببینیم چی شده ؟!.بابا گفت: یه خبر خوب دارمبراتون.ما هم باتعجب گفتیم: مگه چی شده؟!.بابا گفت:یادتون چند هفتۀ پیش گفتمبا وامم موافت شده. امروز رفتم وامم رو گرفتم وباهاش یه ماشین مدل بالاگرفتم.یه تویوتا صفرهست بیایید با چشم خودتون ببینید.

مامان گفت:آخهچجوری؟!.حالا چجوری می خوای اونو(وام) پسش بدی؟!.

بابا م گفت:تو نگروناون نباش بالاخره یجوری جورش میکنم،خدا بزرگِ!!.

مارو میگی ازخوشحالیسرازپا نمی شناختیم سریع رفتیم وماشین بابارو دیدیم یه تیوتا سفید رنگ زیبا وشیکبود وهمۀ بچه های محل هم دورش جمع شده بودندویکی به آئینه اش دست می زد یکی به برفپاکنش ور می رفت و.وچند نفر دیگه صورتشونو چسبانده بودند به شیشۀ ماشین وداشتندداخلش را برانداز می کردند وکلی سرو صدا به پا کرده بودند؛وقتی بابام اوضاع راچنین دید سر آنها داد زد وآنها را از ماشینش دور کرد.

درآنموقع بود که مامتوجۀآقا جواد شدیم که ازدورباحسرت وعصبانیت ابرو درهم کشیدوماشین را براندازمی کرد؛فکرمی کنم که ازعصبانیت ((خون ،خونش را می خورد))ورو به بابام کرد وگفت:سلام آقا مرادچطوری؟.خوبی،خوشی؟.به به ماشین نو مبارک !!.ایشاالله که ((چرخش برات بچرخِ)).

بابام هم از او تشکرکرد ودستی به روی ماشینش کشیدو گفت: ایشاالله که یکروز هم شما ماشین دار بشید.

وآقا جواد گفت: ممنونازلطفت.((خدا ازدهنت بشنوه))آنروزهم ازراه میرسه،که ماهم ماشین دار بشیم.دورنیست آنموقع.به امید خدا.

بعد بابام ازاوخداحافظی کردو رو کرد به ما وگفت: چرا وایسادین زود سوار شید می خوایم یه دورباهاش بگردیم؟!.

ماهم که ازخدا خواستهسریع پریدیم تو ماشین ولی مامان هنوزهاج و واج به ماشین نگاه می کرد وزیرلب انگارداشت وردی چیزی می خوند،بابام گفت:خانوم چرا ماتت برده عجله کن. بعد مادرگفت: یهلحظه صبرکن برم زیر گازو خاموش کنم یه موقع غذام نسوزه؛بعد رفت و بعداز چند لحظۀدیگر برگشت وما آمادۀ حرکت شدیم.

وای چه کیفی داشتوقتی سوار ماشین شدیم با آن صندلی های نرم ،منو سعیده مدام در طی راه همه اش بالاوپائین (البته بصورت نشسته) می پریدیم وکلی ذوق می کردیم که بالاخره ما تومحلاولین نفری بودیم که صاحب ماشین می شدیم؛وچقدرپُزدادن به دیگران کیف داشت. خلاصهآنروز رفتیم گشتیم وبعد پدرم برای ماشینش به ما سور داد یعنی ما را به رستورانمجللی برد ویه غذای جدید که اسمش هم سخت بود(بیفستراناگوف)به ما داد البته نمیدونم از چی درست شده بود ولی هرچی بود خیلی خوشمزه بود؛البته پدرم ماهی یکبارما رابه رستوران  می برد وبه ما یا جوجه کباب میداد یا چلو کباب .چون او اعتقاد داشت زن هم باید استراحت بکند همه اش نمی شود کههی بشورو رفتوروب کند وبپزد او هم خسته می شود.آنروز به همۀ ما خیلی خوش گذشت.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

ماشین ,هم ,یه ,آقا ,جواد ,تو ,آقا جواد ,ماشین نو ,را به ,به ما ,ایشاالله که ,خاطرات سپیده ماشین ,دفترچه خاطرات سپیده

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی ن و القلم بهاءآباد شهرستان زرند حج رحمت muemosyta stiggoogroti tosobesa بازارتو کار و فناوری دوره متوسطه اول Myrna's collection مطالب اینترنتی امام خامنه ای: عزیزان من! بسیجى شدید، مبارك است؛ اما بسیجى بمانید. ایستادگى در راه، مهم است. بسیجى ماندن متوقف به این است كه دائم خودمان را مرا