محل تبلیغات شما

(دفترچه خاطرات سپیده)

(عدد چها ر)

پدرم دریک کارخانۀنساجی(تولید پارچه)کار می کرد؛البته الآن باز نشسته شده.آنموقعها وضع مالی خوبینداشتیم ،ولی پدرم هیچوقت ازخوردو خوراک وپوشاک وتفریح ما کم نمی گذاشت والآن همهمینطورهست .

یادم میاد یکروز یکیاز دوستانش می خواست که جبران محبتهای پدرم را بکند؛یعنی پدرم همیشه درحق همه حالچه خانواده وچه فامیل وچه دوستانش می کرد ومی کند،وهرکسی که ازش کمکی می خواست (چهمالی وچه غیر مالی ) تا اونجا که از دستش بر می آمد،ازاو دریغ نمی کرد؛وهمه هم سعیمی کردند که جبران کنند.

خلاصه یکروز هماندوستش آقا ابراهیم ومی گویم،از پدرم دعوت کرد برای تعطیلات 10 روزۀ تابستانی کهکارخانه اشان دراختیارشان می گذارد به مزرعه ای که خارج از شهردارد برود ؛که آنهماز ارث پدری به او و دوخواهر ویک برادرش رسیده بود.اول پدرم قبول نمی کرد ،ولی بااصرار بیش ازحد آقا ابراهیم بالاخره پدرم قبول کرد وآن تابستان را آنهم فقط 5 روزمهمان آنها بودیم چون مادرم راضی نمی شد که بیشتر از این مزاحم آنها بشویم.

ازقضا وقتی رفتیمآنجا با یک زمین گندم زار000/00 2 هکتاری روبروشدیم؛ودرپشت گندم زار یک خانۀ بزرگویلائی دیده می شد.

آقا ابراهیم وخانومشوهمچنین دو فرزندش هم به استقبال ما آمدند؛ وارد خانه که شدیم حسابی روستائی بودنشرا بیشتر احساس کردیم، روی زمین از فرش دستی کهنه وچند جاجیم وگلیم که دراتاقهایدیگر پهن شده بود ،گرفته تا روی دیوارها که در یک قسمت سبدی حصیری ودر یک قسمتدیگراز دیوار تابلوی نقاشی شده از یک مزرعه وچند تابلوی دیگر که منظره ای از طبیعتسرسبز را نشان می داد آویزان بود.در گوشه ای ازاتاق یک سماور زغالی بزرگ که رویشیک قوری چینی بزرگ بود به چشم می خورد ؛درطرف دیگراتاق یک کرسی نسبتاً بزرگ که فقطزمستانها ازش استفاده می شد قرار داشت وفضای اتاق را دو چندان زیباتر کرده بود،ودراتقهای دیگرهم که اتق خواب محسوب می شد درهر کدام از آنها یک تختخواب چوبی زیبا باپرده هائی که نقش ونگاری ازلیلی ومجنون که دراطرافش از گلهای بزرگ پوشیده شده بود،دیده می شد.

خلاصه بعد ما بچه هاکه کمی گذشت حوصله امان خیلی سر رفته بود وبچه ای که هم سن وسال ما باشد درآنجانبود؛همانطور که قبلاً گفتم آنها دو فرزند که یکی ازآنها پسرو22 سالش بود ودیگریدخترکه آنهم 20 سالش بود؛که آنهم از سن بازی کردنشان گذشته بود ودرحال پذیرائیازما بودند.وقتی آقا ابراهیم منو سهیده را پکردید رو به ما کردو گفت: چی شده؟!.نبینم اخماتون رفته توهم.حتماًحوصله تون سر رفته اینطورنیست؟!.

ما هم که حسابی خجالتکشیده بودیم هردو سرمان را به زیر انداختیمو هیچی نگفتیم ودوباره آقا ابراهیم بهما گفت:ای بابا چرا چیزی نمی گید؟!.خیلی خب بیایید برویم یه چیزی بهتون نشون بدمکه تا بحال تو شهرندیده باشید. بعد ازمنو سعیده وپدرو مادرمون خواست که همراه اوبرویم.

آقا ابراهیم ما را باخودش برد به بیرون از خانه که پشت آن یک تویلۀ بزرگ که داخلش 4 رأس اسب ،4 رأسگوسفند،4 رأس گاو و4 رأس بزدر آنجا بود که هر کدامشان 2 نر و2 ماده بودند؛بعدازآنجا ما رو برد به یک لانۀ خیلی بزرگ که مانند کلبه ای بود که درآن 4 خروس و4مرغ که هرکدامشان 4 جوجه که درحال دانه خوردن بودند به ما نشان داد وما بچه ها همازش پرسیدیم:آخه این چه حکمتیِ که شما از هر حیوانی 4 تا دارید؟!.اوهم درجواب ماگفت: آخه پدر خدا بیامرزم ازعدد 4 خیلی خوشش می آمد ومیگفت که براش شانس میاره.ووقتیهم ازش می پرسیدیم که چرا 4 تا ؟!.او هم میگفت:((تا سه نشه بازی نشه))یا((یکیکمِ،دوتا غمِ،سه تا که شد خاطرجمعِ)).ما هم بهش می گفتیم:آخه این مثل چه ربطی بهعدد چهار داره؟!.او هم میگفت:شماها نمی فهمید که من چی میگم ربط داره،ربطداره.انقدر با من جروبحث نکنید،برید پی کارتون.بچه انقدرسوأل میکنه؟!.ماهمدیگه ادامه نمی دادیم؛ولی نمی دونم چه حکمتیِ که حتی حیونهاش هم هرکدام جفت ، جفتازاسب،گاو،گوسفندوبزش گرفته تامرغ وخروسش همه اشان 4 تا بچه دارند؛حتماً عدد4 برایاونا هم خوش یومِ .خدا را چه دیدی.ما که سرازکارطبیعت درنمی یاریم؛ولی خدا راشکر فقط یک سگ نر وماده داریم که اونهم 6 تا توله بدنیا آورد که حداقل با حیونهایدیگر مون فرق داشت.ما بچه ها هم ازش پرسیدیم که نژاد این سگ چیه؟!. ویا سگ گلههست یا شکاری؟!.آقا ابراهیم گفت:والا من چیزی از نژادش نمی دونم مطمئناً پدرم همچیزی نمی دونست.فقط اینو میدونیم که پدرم اونو از یک آقای خاجی خریدهبودواونوبرای مراقبت از گله وخانه وهم از مزرعه گرفته بود وحکم گیروبرای ماداشت.

-البته وقتی پدرمزنده بود این آخری های عمرش چون دیگر حال وحوصلۀ رسیدگی به مزرعه وحیونهاشو نداشت،یک سرایدارآورد که هم به خودش وهم به کارهای مزرعه رسیدگی بکنه؛چونمنوخواهرها  وبرادرم که تنها بازماندۀ اوبودیم ،نه از این کارها سردرمی آوردیم ونه در اینجا پیش او زندگی می کردیم ومابرای گرفتن مدرکمون که همون سیکل ودیپلم به بالا مجبور شدیم که به شهر بیاییمودرشهر هم ازدواج کردیم ودارای خانه وخانواده شدیم وخانواده های ما هم که شهریبودند هیچگاه حاضر نمی شدند که برای زندگی به اینجا بیایند وهمۀ ما فقط تابستانهاکه تعطیل می شدیم و برای تفریح به اینجا می آمدیم.پدرهم بعد از فوت مادرم دیگر دستودلش بکار نمی رفت واز مشت باقرخواست که به کارهای مزرعه رسیدگی کند،وچون شهرنشینیمشکلات مربوط به خودشو داره وما حتی وقت سرخاراندن راهم نداشتیم وفقط سالی یکباربه مادر وپدرمان سر میزدیم وآنها هم از ما گِله مند می شدند که چرا زود به زود بهآنها سری نمی زنیم وخودمان هم از این بابت خیلی ناراحت بودیم وحتی به پدر پیشنهاددادیم که مزرعه وحیونهاشو بفروشه بیاد درشهر پیش ما زندگی کنند ولی او راضی نمی شدومی گفت:هیچوقت راضی نمی شوم که هوای سالم آنجا را به هوای آلودۀ شهرترجیح بدهم،ودرضمن این مزرعه ارزشش بیشتر ازخانه های شهری هست؛تازه این خانه ومزرعه با حیوناتشبعد از مرگ من به شما بچه ها میرسه،بعد آنوقت خودتون براش تصمیم بگیری که نگهشدارید یا بفروشید ش خود دانید.

الحق که او راست میگفت؛ما هروقت که از شهر ودودو دمش خسته می شویم چه منو چه خواهرها وچه برادرمهمراه با خانواده هامون به اینجا میا ییم وکمی استراحت می کنیم وحداقل از سروصدایوآلودگی هوای شهردر امان خواهیم بود.واین کلی برای ما با ارزش هست.

آن 5 روزهم که مادرآنجا بودیم خیلی به ما خوش گذشت،وقرار شد یکروزهم آنها به خانۀ ما بیایند وماازآنها پذیرائی کنیم.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,نمی ,یک ,پدرم ,مزرعه ,ابراهیم ,آقا ابراهیم ,بزرگ که ,به ما ,بچه ها ,می شد ,کارهای مزرعه رسیدگی ,دفترچه خاطرات سپیده

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Julie's game fillsussahik انتشارات مستعلی زندگی طبق معمول etudiants مشاورین املاک علیزاده pregdephilmi مهندس سلام trativknoblym همسفران پروین اعتصامی