محل تبلیغات شما

(ماجرای آقا ماشاالله)

(این قسمت خانه پدر بزرگ)

آنموقع ها زندگی هاارزش خاصی برای خودش داشت، حتی خانه ها و کوچه و محله ها خیابان ها و حتی آدم هاشهم با امروز ( زمین تا آسمون ) فرق داشتند. منظورم آدم ها نسبت به هم با مهربانیرفتار می کردند و وقتی بهم می رسیدند با احترام خاصی با هم برخورد می کردند انقدر عصبینبودند و بلکه بسیار هم صبور به نظر می رسیدند. حتی وقتی هم که با هم دعوا میکردند حالا سر هرچیزی که برایشان پیش می آمد. با سلام و صلوات رفع و رجوعش میکردند و از فردای آنروز با هم به خوبی رفتار می کردند وانگار نه انگار که روز قبلبا هم بحث و جدلی می کردند و بس.

حتی هوا هم همیشهسالم و تمیز بود پر از اکسیژن خالص و حتی مریضی ها هم کمتر بود و می شد گفت مرگ ومیر هم کمتر در خانواده ای پیش می آمد . حال چه حکمتی داشت فقط خدا می داند.

آنروز ها که منو وبچه های فامیل که کوچکتر بودیم و جز بازی و شادی به فکر چیزی نبودیم.وقتیمادربزرگ و پدربزرگ همه فامیل را در خانه اشان دعوت می کردند چقدر خوشحال میشدیم.و بعتد نوبت پسر ها و دختر هایشان می شد که به ترتیب از بزرگ تا کئچک هرماه یکی از آنها بقیه فامیل را دعونت می کرد و حسابی همه ما خوشحال بودیم چه کوچیکو چه بزرگ فرقی نمی کرد.

مادربزرگ همیشه درکنار سماور زغالیش می نشست و با چای گرم از مهمانهایش پذیرائی می کرد. هنوز همصدای قل قل سماور را بخاطر می آورم .چقدر این منظره زیبا بود و چه صدای قل قلسماور برایم دلنواز بود و چه بوی عطر چای تازه دم مادربزرگ وطعم خوش چایش به یادممانده است.

بعد مادربزرگ که ازپذیرائی از مهمانها فارغ می شد تازه می رفت و آتیش گردونو توش زغال می ریخت و آتیش می انداخت توش و خیلی ماهرانهآنرا می چرخاند.الانش هم که فکرش را می کنم هنوز هم نمی توانم مثل مادربزرگ آتیشگردون را بچرخانم حتماً خوردم را می سوزانم و کار دست خودم می دهم.

بعد مادر بزرگ وقتیکه زغالها را آماده می کرد می رفت سر قلیان و آب تنگش را عوض می کرد و تنباکویخیسانده شده را روی جا تنباکوئی می گذاشت و زغال گداخته را رویش می گذاشت و دو پُکجانانه ای هم به آن می زد و بعد به دست پدربزرگ می داد و می رفت پیش بقیه خانوم هامی نشست و شروع می کرد به صحبت کردن با آن ها و .منو و بچه ها هم در حیاط میشستیم و سر حوض بزرگ که فواره قشنگی هم که یک قوی بزرگی بود که از دهانش آب به بیرونفواره می زدو. ما هم در کنار حوض با هندوانه ای که مادر بزرگ داخل حوض انداختهبود تا خنک شود بازی می کردیم و مواظب کوچک تر ها هم بودیم که داخل حوض کله پانشوند و .خلاصه آنقدر سر و صدا کردیم که خاله بزرگترم از بالای ایوان صدامون میکرد که انقدر به حوض نزدیک نشویم و انقدر به آن هندوانه لگد نزنیم تا هنودانهنترکد و . ما هم مثلاً خودمون به حرفش گوش می دادیم و وقتی هم که خاله به اتاقمسی رفت دوباره ما شروع به شیطنت می کردیم و هندوانه را با لگد مثل توپ فوتبال بهطرف همدیگر پاس می دادیم .تا اینکه دائی ام آمد و هندوانه را از توی حوض برداشتو ما دیگه چیزی برای بازی نداشتم بنابراین به همدیگر بیا دست و پا آب می پاشیدیم  و حسابی پیراهن و شلوارمونو خیس آب می کردیم مثلیه (موش آب کشیده شده بودیم)تازه مادرمان که می فهمید می امد وو دعوا و مرافهلباسهایمان را عوض می کرد و بعد هم هندوانه قرمز را که قاچ کرده بودند و سهمیهبندی کرده و قاچ های کوچک تر را به ما بچه ها می داند و می گفتند ته پوست هندوانهها را هم بتراشید و بخورید خیلی خاصیت داره. و دائی ام هم با شوخی به ما می گفت:راست می گه خیلی خاصیت داره.مخصوصاً برای کچلی خوب باخوردن آن ها هم پر می میشوید و هم دندوناتون سفید می شه.ما هم وقتی بچه بودیم همینکار ها رو می کردیم وبرای همین هم هست که هم کچل شدیم و هم دندونامون حسابی یک خط درمیون ریخت .شوخیکردم بخورین، بخورین خوب چیزی (باز می گن تهرون بد جائی) . ما هم با ولع زیادشروع می کردیم به دندان کشیدن پوست هندوانه و حسابی آب از لب و لوچه هامون راه میافتاد.

و مادر با اشاره چشمو ابرو به ما می فهماند که مثل آدم های نخوده نباشیم و با کمالات چیزی بخوریم و ماهم کمی رعایت می کردیم وبعد که مادر می رفت باز دوباره مثل نخورده ها به پوستهندوانه ها حمله می کردیم و بعد طاق باز دراز به دراز می افتادیم وسط اتاق و از دلدرد ناله مان به هوا می رفت و.بعد مادرمان می آمد و می گفت: بچه ها بیاین قنداقبخورید(چائی که با نبات مخلوط می باشد).زیاد پر خوری کردین حتماً سردیتون کرده وبه همهن ما از دم چای نبات می داد و بعد ما می خوابیدیم و وقتی عصر از خواب پا میشدیم حسابی حالمان خوب می شد و دوباره شروع می کردیم به شیطنت و بازی کردن.تا شبمی شد پدربزرگ می رفت و چراغ های زنبوری که پایه دار بود و کنار باغچجه علم شده بودرا روشن می کرد و یه صفای دیگه ای داشت نور این چراغها روی گلدان ها و آب حوض که میافتاد جلوۀ دیگری داشت.

مادر بزرگ بقیه خانومها هم یه زیلو برداشته و توی حیاط پهن می کردند و بساط سفره شام را جفت و جور می کردندبا آن حال و هوای دل چسب شام را زیر نور چراغهای زنبوری می خوردیم و با اینکه خیلیحال می داد ولی زیر آن نور چراغها همه اش پشه ها پر می زدند و تک وتوک پشه ها میافتادند و می مردند و جنازه اشان را باید از روی غذا ها و سفره ها جمع می کردیمو.ولی بازم صفائی دیگه داشت .آن خانه قدیمی بعد از اینکه پدربزرگ و مادر بزرگفوت کردند و فروخته شد و تمام ارثشان هم بین بچه ها تقسسیم شد و .دیگه از آنمهمانی های ماهانه خبری نبود و کم، کم رفاقتها و فامیل بازی ها تمام شد و همه چیبدست فراموشی سپرده شد و آن خانه های گلی تبدیل به خانه های سنگی و آپارتمان هاتبدیل شد و حتی خیابان ها و کوچه محله ها هم عوض شد. با اصطلاح شهریت پیدا کردو.حتی هوا هم دیگه سالم نموند و آلودگی هوا هم هر سال بدتر شد بطوری که نفسکشیدن هم به سختی انجام می شود.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,ها ,کردیم ,هندوانه ,های ,خانه ,می کردند ,می کردیم ,می کرد ,ها و ,ها هم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شب های روشن هــــزار تـــویــــ دنیــــایــــ مـــــن سازندگان ایرانی راەخوشبختی داستانهای میس نگین آپدیت نود 32 - آپدیت رایگان نود 32 - دانلود آپدیت نود 32 - آپدیت روزانه نود32 - چدیدترین آپدیت نود 32 مرجع کتابهای الکترونیکی خرید اینترنتی Nina's life وبسایت شخصی محمد صالح طراحی