محل تبلیغات شما

(عشق یکسره مایه درد سره)

قسمت دوم

یکروز که تو محوطۀدانشگاه بودم وداشتم کتابها وجزوهایم را می خواندم (البته در حال راه رفتن).نمیدونم چی شد که با یک دختر (ترگل ور گل)((البته از نظرمن اینجوری آمد؛ولی بقیهمیگفتند که او دختر خوبی نیست وهر بار با یکنفر دوست میشه بعد اونو عاشق خودشمیکنه وبعد از مدتی که ازش خسته میشه ولش میکنه واز اون(هفت خط های روزگار)که(لنگه اش تو دنیا پیدا نمیشه))) برخورد کردم؛حتماً فکر میکنید که مثل بقیه کهدختر کتابش میافته زمین وپسر اونارو براش جمع میکنه شده بودیم.نه اینطور نیستبلکه درمورد من کاملاً برعکس عمل کرد.اینبار من کتابها و ورقهایم به زمین افتاد وپخشوپلا شد ودخترفقط کیفش بروی زمین افتاد.هردو دولا شدیم که هرکداممان اجناس خودرا از زمین برداریم که یکهو سرمو بهم خورد وهردو آخی کشیدیم.بعد او با فحشوناسزا گفتن به من کیفش را برداشت وزود ازآنجا دور شد.منهم که از زیرعینک ذرهبینی ام داشتم رفتن او را تماشا می کردم.همینطور هاج وواج به زیبائی دختر خیرهشده بودم میشه گفت : (با یه نگاه عاشقش شدهبودم)منی که تا آنموقع به هیچ دختری نگاه نمی کردم حالا به او دلباخته بودم.چندلحظه ای گذشت و دوستم بهم نزدیک شدودید من به یکجای خالی خیره مانده ام.با صدایاو از جام پریدم وبه خودم آمدم وبدون هیچ توضیحی شروع به جمع کردن ورق هام از زمینشدم و دوستم هم بهم کمک کرد تا آنها را جمع کنم دوستم پرسید:آخر نگفتی چی شده؟!.چرا ورق ها پخش زمین شده بود.

گفتم:هیچی پام به یهسنگ خورد وافتادم زمین وتمام ورقهام افتاد زمین فقط همین.

گفت:چی داری میگی پسرمگه (داری با دستۀ کورها معامله می کنی) ؟!. تو این اسفالت داغ اینجا کو سنگ؟!.ماکه نمی بینیمش.تازه اگر هم بیافتی باید شلواروپیرهنت پاره وکثیف بشه!!.ولی هیچاثری از کثیفی وپاره گی دراون دیده نمیشه؟!.

گفتم:چه میدونمبابا.توهم وقت گیرآوردی.من سرم گرم خوندن جزوهام بود .چه میدونم یهو یه چیزیجلوی پام سبز شد.الآن هم انقدر(روده درازی نکن)باید هرچه زودتر بریم سر کلاس تااستاد نیومده.منکه رفتم .تو چی نمی یای؟!.

هردو باعجله بطرفکلاس دویدیم ودیدیم استاد زودتر ازما به کلاس اومده بود.

خلاصه آنروز بهخیرگذشت وکسی از موضوع عاشقیم خبردار نشد؛روزهای دیگرهمدوباره دختررو دیدم که بادوستهای دیگرش درحال گفتگو با هم بودند.ومنهم با حسرت به آنها نگاه میکردم.ولیجوری نشون نمی دادم که کسی بفهمد که چقدر دوستش دارم.حتی خودش هماز این موضوع بیاطلاع بود.

2 یا 3 سالی ازاین موضوعمی گذشت وهم من وهم دختر درسمان تمام شد ومدرکمان راهم گرفتیم.دختر تو این مدتبا منو دوستام گرم گرفته بود وبا من ودوستام هم به گردش وتفریح میرفتیم .البتهنا گفته نماند که دوستام منو با او آشنا کردند .ومنهم با او دوست شدم ولی هیچوقتبا او حرف نمی زدم .شاید از خجالتم بوده ویا شایدهم می ترسیدم لو برم وبفهمه کهدوستش دارم .شاید هم بخاطر اینکه بهم اهمیت نمی داد بود.نمی دونم .ولی دلمبه این خوش بود که منو تو جمعشون راه داده بودند .همین برام یه دنیا ارزش داشت.که اونو ببینم.آخه چه لوزومی داشت که او ودوستام بفهمند که من اون دختر رودوست دارم.جز اینکه اگه بفهمند چقدر منو مسخره خواهند کرد.

تا اینکه یکروزیکی ازدوستام بهم گفت که دختر با پدرومادرش می خواهند به خارج کشور بروند وبرای همیشهآنجا زندگی کنند.با شنیدن این حرف تمام بدنم یهو یخ کرد و(دلم هوری ریخت پائین)موندهبودم چی بگم وچیکار کنم.اگه عشقمو بر ملا کنم مورد تمسخر همه بخصوص اون قرارمیگیره واگه نگم که او را از دست خواهم داد . ومن می مونمو حسرت عشق او در دلموباید تا عمر دارم از دوری عشق خود بسوزم.من مثل شمعی که زره،زره آب میشود میمانم.

بالاخره شب قبل ازرفتنش یه جشن(گودبای پارتی) ترتیب دادو منو دوستام وهمچنین آشنایان خودش هم در آنشرکت کردند.آنشب برای اولین بار با او رقصیدم .البته من آخرین پسری بودم که بااو رقصیده بودخواستم در موقع رقص عاشق شدنمو بهش بگم.بنابراین تمام قوایم را جمعکردم که موضوع را بگم.ولی نمی دونم چی شد که انگاراز خجالت دندونهایم بهم قفلشده بود وزبانم یارای حرف زدن را نداشت .آنقدر دندانهایم را بهم فشار داده بودمکه از گوشۀ لبم کمی خون جاری شد ودختر متوجۀ حالاتم شدو گفت: چی شده؟!.اتفاقیافتاده ؟!.از گوشۀلبتون داره خون می یاد!!.میشه دستمو ول کنی؟!. دارم ازت میترسم.چرا اینجوری میکنی؟!.

با ترسو وحشت بسیاردستش رااز دستم درآورد ومنو به عقب هول داد .نزدیک بود که به زمین بخورم.ولیهرطوری بود خودم را کنترل کردمبعد دوستام به طرفم آمدندو ازم پرسیدندکه:یهو چتشد؟!.چرا اینجوری کردی؟!.دختر بیچاره رو حسابی ترسوندی؟!.منهم هیچی به اونانگفتم و.چند ساعتی گذشت ومهمانی تمام شد وهمه از دختر وخانواده اش خداحافظیکردند ومنهم با خجالت تمام از دور با آنها خداحافظی کردم ؛وقرار براین شد که همگیفردا برای بدرقۀ او وخانواده اش به فرودگاه برویم.منهم پیش خودم گفتم:عیبی ندارهفردا بهش میگم.

فردای آنروز همۀدوستان وآشنایانش به فرودگاه آمدند ومنهم به همراه دوستام به آنجا رفتیم؛ولی باز نتونستمبهش بگم که عاشقش شدم و دوریش باعث عذابم می شود.بعد پیش خودم گفتم:اون دختر بااون همه دوست پسرهائی که تو دانشگاه داشت.چرا باید به تو دلببندد. تازه اشوقتی به خارج بره که دیگه بدتر.اونجا انقدر پسرای مو بور وچشم آبی وسبز وخوشگلهست که تو پیشش هیچی.پس بهتر بی خیال اون بشی!!.اگه واقعاً دوستش داریبهترآزادش بذاری بره پی زندگیش .اینجوری هم واسه تو خوب میشه وهم واسهاون.یعنی نه آبروی تو میره نه اون آبروش میره.

بعد او وپدرو مادرشسوار هواپیما شدند وبرای همه دستی تکان دادند ومنهم با حسرت به آنها طوری که کسینفهمد برایشان دستی تکان دادم در صورتی که اشک از گوشۀ چشمم داشت روی گونه هایمسرازیر می شد زود رویم را برگرداندم واشک هایم را از زیرعینکم پاک کردم. ولی درآخر هیچکس نفهمید که من چقدر عاشق او بودم.الآن که این موضوع را برایت گفتم حدود20سالی است که میگذرد والآن منهم ازدواج کردمو 2 تا بچه هم دارم وخیلی با آنهاخوشبخت هستم ودیگر حتی به اون دختر هم فکر نمی کنم.چون تو ازم پرسیدی عاشق شدییا نه برات درد دلی کردم .بین خودمان بماند.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

تو ,دختر ,نمی ,هم ,زمین ,اون ,با او ,ومنهم با ,که تو ,اون دختر ,که با

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Kyle's info contherzferria وبلاگ نمایندگی شیخ بهایی Benjamin's style founleophrenhigh ترمه سرمه Paul's game اسلام آباد جوان دیوید بکهام خرازی