محل تبلیغات شما

(سالگرد ازدواج)

قسمت اول

اول صبح شده بودوتازه ازخواب بیدارشده بودم همانطورکه تو رختخوابم خوابیده بودم کش وقوسی به بدنخود دادم.امروز شورو حال خاصی داشتم با همان حال خوش از رختخوابم پریدم پائینبعد بطرف پنجرۀ اتاقم رفتم و ازپشت آن به بیرون خانه نگاهی انداختم،از آنجا پارکسرکوچۀ مان پیدا بود.برخلاف روزهای دیگرامروز پارک شلوغ ترازهمیشه بود؛حتی هواهم سالمتربود وابرهای سفید پنبه ای درهرقسمت از آسمان آبی به چشم می خورد.

سریع کارهامو کردموقلمودفتر یادداشت کوچکم را درکیفم گذاشتم و. صبحانه خورده ،نخورده ازدرخانه زدمبیرون.یه نفس عمیقی کشیدمو ازاین هوای دل انگیز صبحگاهی که کمی هم روبه سردیمیرفت را بدرون ریه هایم کشیدم .احساس کردم کمی سردم شده ،آخه فصل پائیزشده بودوبرگهای خشک وزرد از درختان جدا شده وبه زمین می افتادند.آنموقع به یاد دورانکودکی ام افتادم که چطوری با خوشحالی تمام از روی برگهای خشک شده قدم میگذاشتم.بنابراین همین کار را کردم به یاد دوران کودکی ام پا را آهسته به رویبرگها گذاشتم هنوز هم همان صدای خش،خش دلنوازش به گوش می رسید.

بعد از کلی خوشحالیکودکانه،خودم را جمع وجور کردمو به طرف پارک براه افتادم.وقتی به آنجا رسیدمدیدم که بعضی از مردم با عجله ازآنجا درحال رد شدن بودندوانگار که می خواهند سریعتربه محل کار خود برسند وبعضی دیگرهم درحال نرمش کردن ویا دویدن به دور پارکبودند.وبرخی ازآنها هم که پیرتربودند روی نیمکتهای پارک نشسته بودند ودرحال استراحتوگفتگو باهم بودند؛به هرطرفی که نگاه میکردی هرکسی مشغول انجام دادن کاری بود،ولیدرآن موقع ازروز  از بچه ها که همیشه درحالبازی وشیطنت در کنار وسائل تفریح بودند خبری نبود.حتماً چون هوا سرد بود وهماینکه در این ساعت از روز (صبح زود)حتماً یا خواب بودند ویا درحال رفتن به مدرسهاشان بودند.

ناگهان دران بین نظرمبه پیر زنی که تنها روی نیمکت نشسته بود جلب شد؛او داشت با خودش یا بهتر بگم با یهآدم خیالی که درکنارش بود آرام صحبت می کرد،گاهی می خندیدو گه گداری هم اشکی ازگوشۀ چشمش جاری می شد وآنرا با گوشۀ چارقدش پاک می کرد.

منهم طاقت نیاوردموآرام به نزدیکش رفتم وطوری وانمود کردم که دارم با گوشی همراهم مشغول صحبت با کسیهستم.به نزدیکی او که رسیدم .مکالمه ام را قطع کردم و رو به پیر زن کردموگفتم: ببخشید مادر جون اینجا جای کسیِ؟.

گفت:نه پسر جون.

گفتم:می تونم اینجابشینم؟!.

گفت:البته بیا بشینجوون.ولی یه دیقه صبرکن.

بعد انگار که کسیپیشش نشسته باشد دست اون آدم خیالی را کشید به طرف خودش وخودش هم عقبتررفت.انگار می خواست با اینکار برای منهم جائی باز کند.منکه کمی جا خوردهبودم باز به روی خودم نیاوردم ونشستم ودفترو قلمم را از کیفم درآوردم،او آرام باخودش حرف میزد ومیگفت: چی شده پیر مرد؟!.باز که تو فکری؟!.چیه بازم پات درد میکنه؟!.راستی صبح که داشتی می یومدی بیرون قرصهاتو خوردی یا نه؟!.بعد گفت:آرهبابا منم خوبم قرصهامو هم خوردم .تو بهتر به فکر خودت باشی پیرمرد حواس پرت!!.

بعد یواشکی نیم نگاهیبه او کردم ومات ومتحیر مونده بودم که یهو دیدم به همون آدم خیالی خودش میگوید:صبرکن الآن یه چائی تازه دم برات بریزم تا کمی گرم بشی.ازاون چائی هائی کهخیلی دوست داریِ.(لب دوز،لب سوز،لبریز).

بعد پیرزن دولا شدواز سبد کنار پایش که آنرا روی زمین گذاشته بود .فلاکس چای و دواستکان همراه بانعلبکی هایش وهمچنین یک قندان بلوری که درآن چند حبه قند کوچک وچند تا توت خشکوکمی هم کشمش بود از توی سبدش درآورد وبغل دست خود وآن مرد خیالی گذاشت وچای داغرا که بخار گرمش صورت را نوازش می داد آنرا در استکانها ریخت وبعد هم یک سفرۀ کوچکرا زیر آنها پهن کرد . بعد یک تکه نان ویک قالب پنیر ویک کارد میوه خوری هم ازسبدش درآورد و.بعد به آن مرد تعارفی کردو خودش هم مشغول نوشیدن چای شد.چندلحظه ای نگذشت که رو به مرد کردو گفت:پیر مرد چرا چایت را نمی خوری؟!.الآن ازدهن میافته ها.بعد رو به من کردو گفت:می بینی جوون نمی دونم چرا تازه گی یا اینپیر مرد با من  سرلج افتاده؟! .هروقتباهم میایم بیرون نه حرف میزنه ونهچیزی میخوره!!.موندم با هاش چیکار کنم.بعددوباره اشکی از چشمش سرازیرشد ودوباره اشکش را با گوشۀ چارقدش پاک کرد؛بعد به منگفت: ببینم پسرجون توچائی میخوری؟.

گفتم:البته بدم نمییاد که تو این هوای سرد یه چائی داغ بخورم. ببخشید زحمت نشه واستون؟!.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,روی ,بودند ,یه ,پیر ,پارک ,رو به ,آدم خیالی ,برگهای خشک ,کردو گفت ,چارقدش پاک

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فایلی erengiaga creatatderte کمک دیجیتال میهن تون دانلود انیمیشن اخبار و نقد Aramesh فروشگاه آقای انگلیسی Heather's receptions unecovci SKY