محل تبلیغات شما

(پا را به اندازۀ گلیم باید دراز کرد)

قسمت اول

یه پسرجوانی درهمسایگیما بود که خیلی مهربان وخجالتی بود ومادر وپدرش ازداردنیا فقط همین تک فرند روداشت.اوائل برای این حُسن خوبش بهش افتخار میکردند ،ولی بعدها همین خجالتی بودنشکاردست خودش وخانواده اش داد؛اوبا هر کسی دوست نمی شد مگراینکه خصوصیاتش مثل خودشباشد.واین تاحدودی میشه گفت غیرممکن بود.

تا اینکه پدرو مادرشفهمیدند که هرروز فرندشان گوشه گیرتر شده . به حدی رسیده بود که حتی ازخانه همبیرون نمی آمد،پدرو مادرش خیلی سعی میکردند که به هرنحوی شده او راحتی برای خریدپوشاک هم شده به بیرون ببرند .ولی آنها کمتر موفق به اینکار می شدند؛یکی ازهمسایه ها به آنها پیشنهاد داد که او را به پیش یک دکتر روانشناس ببرند.و او رابالاخره راضی کردند وچند جلسۀ اول کمی بی نتیجه بود .ولی بعد ها صحبت دکتر دراواثرمطلوبیگذاشت .

حتماًپیش خودتونمیگوئید با این اوصاف چه جوری به مدرسه می رفته؟!.او با این اخلاق خاصی که داشت،(پسر کم حرفی )ولی درسهایش را به خوبی می خواند .البته اوائل به مدرسه میرفت.ولی بعدها پدرش یک معلم خصوصی گرفت تا در خانه با او کار کند وآخر سال هم میرفت امتحان می دادو قبول هم می شد؛وبالاخره با این حال دیپلمش را گرفت .وبرایادامۀ تحصیلش دیگر نمی توانست به این رویه ادامه دهد.پس بناچار وبه گفتۀ پزشکشباید به دانشگاه برود و خود را با مردم وفق دهد .و او هم همین کار را کرد.

او اوائل با مشکلاتیروبرو شد .ولی هرطور بود خودش را با این شرایط پیش آمده کنار آمد.وطوری شد کهبه فکر افتاد در کنار درس خواندن به یه شغلی هم مشغول شود .

خلاصه پسرروزها به دانشگاهمی رفت وعصرها تا شب به سرکار می رفت.با اینکار توانست که توجامعه مثل دیگران بگرددوزندگی خود وخانواده اش را تأمین کند .تازه مشتریها وهم صاحب کارش ازش راضیبودند .ومشتریهای آنها به خاطر اخلاق خوب او بیشتر شده بودند .

یکروز یک دختر نجیبوخجالتی با دوستش میاد به مغازۀ آنها که خریدی انجام دهد وخیلی از رفتار پسر خوششآمده بود واز آن به بعد او ودوستش از آنجا خرید می کردند وبشنوید از پسر که او هماز این دخترخانم خوشش آمده بود وجریان را (آنهم با خجالت تمام )به صاحب کارش گفت.صاحب کارش هم گفت :که او را میشناسد آنها در همسایگی ما زندگی میکند وبهتاطمینان میدهم که خوب کسی را انتخاب کردی چون او هم مثل خودت خجالتی ونجیب هست ؛فقطتنها عیبش این است وقتی از کسی یا چیزی ناراحت می شود مدام به خرید کردن می پردازهوچون پدرش خیلی پولدار واین هم تک فرند هستش وبراش (سنگ تموم میذارند).البته بهنظرمن دخترها به مادرشون میرند .ومیشه گفت که اینهم به مادرش رفته.آخه از قدیممیگن(مادر راببین دختر را بگیر).خلاصه که (ازما به تو گفتن بودو،ازتوهمنشنیدن)ولی باز خود دانی دربارۀ حرفهام خوب فکر کن بعد دست به عمل بزن.

پسرسر را به زیرانداخت وگفت :(درکارخیر،حاجت هیچ استخاره ای نیست).

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,ولی ,دهد ,آمده ,مثل ,مادرش ,را به ,با این ,او هم ,صاحب کارش ,که او

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

brucasmuter etserophi Jean's memory برگزیده های وب lypasaby فروشگاه دی جی مارکت وبلاگ کاروفناوری دبیرستان شهید بهمنی (دوره اول) cipatkodarm super weblog schoolzacpymad