محل تبلیغات شما

(دیوانه چودیوانه ببیند خوشش آید)

قسمت اول

تو یک محلۀ قدیمی یکمرد دیوانه که چه عرض کنم؛ولی نسبتاً آرامی به نام ناصر بود که حدوداً43 سال راداشت.وهمانطورکه همسایه ها گفته بودند او از اول دیوانه نبوده.او بخاطر شوکِعصبی که بهش وارد شده به این روز افتاده،او در کارخانۀ پارچه بافی کار می کرد ؛ همانطورکه می دانید.دستگاه های پارچه بافی صدای ناهنجاری دارد برای کسانی که درآنجا کارمیکنند بسیارسخت خواهد گذشت وبعدها موجب عصبی شدن آنها خواهد شد.

خلاصه آقا ناصرهمدرآنجا کار کرده بود وهم بعد از چندسال پول پس انداز کردن توانسته بود آن کارخانهرا از صاحب قبلیش بخرد ؛اوحدود 5 سالی می شد که رئیس شرکت شده بود .وحدود یکماهیمی شدکه کارخانه اش با بحران برشکستگی روبرو شده بود واو هر کاری کرد نتوانست ضرروزیان کارخانه اش را برطرف کندودرآخر منجر به دیوانگی او وحتی لال شدنش هم شدهبود؛واین امر باعث نگرانی خانواده اش هم شده بود.وتصمیم براین شد که او را به یکبیمارستان روانی ببرند.ولی چند مدتی از اقامتش درآنجا نگذشته بود که باعث شد  حال دیوانه های آنجا را هم بدتر کند.بنابرایندکتر عذرش را خواست وگفت که از ایشون درخانه نگهداری شود وآنها از پذیرش اومأذورند و.

خلاصه او را به خانهبردند .ولی گه گداری که حوصله اش در خانه سر می رفت به کوچه وخیابان می زد وبهتماشای بچه ها که مشغول بازی بودند یک گوشه ای آرام می نشست وگاهی هم از بازی آنهابه وجد می آمدو دادی می کشید وخودش را وارد بازی بچه ها می کرد وسر وصدای بچه هارا در می آوردو.بعضی مواقع هم بی خودی می زد زیر گریه وگاهی هم الکی می خندیدوبعد آروم می نست کنار دیوار وبه دور دستها خیره می شد.تا اینکه از خستگی بخوابمی رفت.بعد با صدای بچه ها چُرتش پاره می شدوفریاد گوش خراشی سر بچه ها می کشیدودنبال آنها می کرد.گاهی هم بچه های شر سر به سرش می گذاشتندو بهش میخندیدند.ودوباره به بازی خود ادامه می دادند.

یکروز تو ماه محرم بودکه ناصرآقا طبق معمول تو کوچه کنار دیوار نشسته بود.اودید که ازسرکوچه یک عده ایازدستۀ عذا داران و زنجیرن دارند از سر خیابان آنها رد می شود .او همدوان،دوان به آنجا رفت ،همانطور که محو تماشای آنها بود.نا خدآگاه هم دست می زدوهم سینه میزد وناله وشیونی هم سر میداد که ازصداهای که ازته گلویش بیرون می زدمفهوم خاصی دستگیر کسی نمی شد.آنقدربه این حرکاتش ادامه داد که همه به او نگاهمی کردند .اصلاًیادشون رفته بود که برای چه کاری به آنجا آمده اند ویا اصلاًچهنوحه ای داشتند می خواندندو.ناصرآقا به دنبال آنها راه افتاد ورفت.

دستۀ عذاداران تامحله های دیگرهم رفت واوهم در پی آن روان شدو.بالاخره دسته دم در یک خانه ایایستاد ویکی ،یکی وارد خانه شدند واو(ناصر) هم وارد خانه شد ومنتظر ماند تا ببینددسته بعد چه کاری انجام می دهد،صاحب عذا آمد وبه همه غذای نظری داد وبه او هم داد. او اول با تعجب نگاهی به غذا وبعد نگاهی به صاحب عذا کرد وبعد دید که همهدارند غذا می خورند واو هم بدون اینکه چیزی بگوید شروع کرد به غذا خوردن.

در همین موقع بود کهدو تا ازبچه ها که خیلی هم شر بودند بطرفش آمدند وشروع کردند به دست انداختن اوومدام اذیتش می کردندیکی از آنها بهش گفت:هی یاروچیه اومدی(سور چرونی).آن یکیگفت:بد بخت دیده غذا مفتکی اومده(دلی ازعضا در بیاره)گفته پیش خودش (مفت باشه،کوفتباشه).اون یکی گفت:او یواشتر بخور(مگه کسی دنبالت کرده). به پا یهو(از حولحلیم نیوفتی تو دیگ).وآن دیگری گفت:آخه بنده خدا دیده(مال مفت داره خودشو خفهمیکنه).بابا یواشتر الآن خفه می شیها بعد خونت میافته گردن ما.

بهد هردو زدند زیرخنده.درهمان لحظه یکی از عذاداران که از دور این صحنه را دید بطرف آندو بچه آمدوگفت:بچهها کارتون اصلاًدرست نیست .این بنده خدا کی هست ؟وچرا دارید مسخره اش میکنید؟.

بچه ها شانه هایشانرا به علامت اینکه او را نمی شناسند بالا انداختند واز آنجا دورشدند.

بعد همان مرد از اقاناصر پرسید که:حاج آقا شما کی هستید؟!.واز کجا اومدی اینجا؟!.با کسی اومدی؟!.ببینمآشنائیهم داری؟!.

آقاناصرکه خیلیترسیده بود به اون بچه ها اشاره ای کرد ومی خواست بگه اونا اذیتش کردند .ولی آنمرد گفت:چیزی نیست نترس اونا دیگه مزاحمت نمی شن.حالا بهم بگوازکدوم محله بهاینجا اومدی؟.خونه ات کجاست؟.

ناگهان یکی از آقایانمتوجه آنها شد و زود به طرفشان آمدو گفت: ناصرآقا تو اینجا چیکار می کنی؟!.

بعد رو کرد به همانآقا وگفت:ایشون تو محلۀ ما می شینه من می شناسمش آدم آرومیه ومشکل عصبی دارهو.شما ناراحت نباشین غذاشو که تموم کرد با خودم می برمش خونه اش .

خلاصه که ناصرآقا روبه خونه اش رسوندو تحویل خانواده اش داد.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,ها ,بچه ,اش ,یک ,تو ,بچه ها ,بود که ,را به ,او را ,شده بود ,دیوانه چودیوانه ببیند

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

anovescur Shanika's receptions طراحی مکانیزمها و دینامیک ماشین قیچی حرفه ای باغچه ی شعر هـمـه چـی آنـلایـن دلتنگی شاید همان قطره اشکی ست که نیمه شب از چشمانت می چکد روی گونه هات... chardtholude معرفی بهترین سایت های ایرانی نماز باوران نماز یاور