محل تبلیغات شما

(داستان وهم انگیز)

زهره امراه نژاد

پسرجوان عروس را رویتخت نشاند.برگشت در را بست وبطرف عروس رفت؛روبند عروس را کنارزد ودرچشم اوخیرهشد.وقتی روبندش را کنار زد دید عروس چشمانش را بسته ؛اول فکر کرد حتماً مثل تازهعروسها از شرم وحیا ست؛چند لحظه ای خیره به اونگاهی کرد؛ناگهان دید،عروس سریع سرشرابالا گرفت وبا آن چشمانِسیاهش که تمام سفیدی چشمش را گرفته بود ؛با لبخندی تلخوبا آن دندانهای سیاه ودراکولائی اش به او خیره شده؛وعروس مدام سرش را به چپ وراستگرداندودرآخر گردن وسرش بطور دورانی شروع به چرخیدن کرد؛بعد بطرف پسر جوان برگشتوبه اونگاهی معصومانه ای کرد.                پسرجوان احساس کرد دنیا دورسرش می چرخد؛لحظاتی بعد نقش زمین شد.

چند دقیقه ای نگذشتکه پسربهوش آمد وبه اطرافش نگاهی کرد از عروسش خبری نبود.وحشت زده بطرف دررفت؛درنیمه باز بود؛پس  اطمینان پیدا کردکه عروسش فرارکرده است.بنابراین سراسیمه از خانه خارج شد ودرسیاهی شب بدنبال اوگشت؛ولی نتوانست او را پیدا کند.پس به خانۀ مادر خود که درمجاورت خانۀ آنها بودرفت وسراغ عروسش را از آنها گرفت. آنها هم اظهار بی اطلاعی کردند.آنها ازاوخواستند که کمی آرام بگیرد ،وپسرکل ماجرا را برای آنها تعریف کرد  وگفت:نمی دونم این چی بود که من دیدم واقعیت یاوهم وخیال؟.نمی دونم،نمی دونم.

بعد با دو دستش سرشرا گرفت وبه اطراف تکان میداد؛انگار نمی توانست موضوع را درمغزش بگنجاند.                                      آنها ازشنیدن این ماجرا فکر کردند که پسرشان دچار توهم شده حتماًاز خستگی است وبس. پدرکهتا انموقع آرام درگوشهای ازاتاق نشسته بود ازجایش بلند شدو بطرف پسررفت؛دستش را برروی شانۀ پسرش گذاشت وبه آرامی گفت:پسرم به خودت بیا،این چه حالی ست که توداری؟.حتماًاشتباه بنظرت آمده.باید بریم از خانواده اش جویای حالش بشویم.پسر گفت:اگر آنهاهم ازش خبر نداشتند چی؟!.

مادرش گفت: بالاخرهدوستی ،آشنائی ،فامیلی چیزی هست که او بهش پناه ببره.حالا نگران نباش بقول پدرتباید بروید ازش ازکسی خبر بگیرید .

یک ساعت بعد در خانۀعروس بودند وماجرا را هم برای آنها تعریف کردند ؛انها هم اطلاعی نداشتند .مادرعروس که از این بابت خیلی دل نگران بود؛روبه دامادش کردو گفت:آخه یکدفعه چی بینتونپیش اومد ؟.شما که هردو عاشق وشیدای هم بودین ومی گفتیم که اگه ما بهم نرسیم یاخودکش می کنیم ویا باهم فرار می کنیم پس چی شد ؟!.اون عشق آتشین تون به این زودینم کشید .راستشو بگو چه بلائی سر دختر بیچاره ام آوردی؟.

پدر دختر با فریادیخانومش را آرام کردو گفت:زن آرام باش .زود قضاوت نکن شاید مشکلی برای دخترمانپیش اومده که عرصه بهش تنگ شده ودست به این کار احمقانه زده .حالابهتر زودتربرویم از دوستان وآشنایان وفامیل خبری بگیریم .شاید اونا چیزی دستگیرشان شده!!.

چند ساعت بعد خانوادۀعروس وهمچنین خانوادۀ داماد همراه با پسرشان در کلانتری محل بودند ونشانۀ عروس رادر اختیار پلیس گذاشتند؛چند دقیقۀ بعد به پلیس خبر داده شد که عروسی با همین مشخصاتداده شده در سطح شهر داشته فرار می کرده که با یک کامیون حمل بار تصادف کردهوازخانواده اش خواستند که برای شناسائی به محل فوق بروند.

یک ساعت بعد همه دربیمارستان آمدند و.بله خودش بود خیلی حالش وخیم بود ودرکما بسرمی برد؛وشانس زندهماندنش خیلی کم بودو دکتر از آنها خواست بجای دادوهوار کردن برایش دعا کنند؛وضعیتغریبی بود وهمه درانتظاربسرمی بردند.

بعد ازیک هفته انتظارعروس بهوش آمدو فقط هم اسم پسر را صدا میکرد .پسر بداخل اتاق رفت وبعد ازچند دقیقهدکترها سراسیمه با شنیدن قطع شدن دستگاه تنفس به اتاق بیمارآمدند وبعد از کلی تلاشبیهوده بیمار از دست رفت.وپسر را درغم سوگ خود نشاند، وپسر هم که شوک بزرگی بهشوارد شده بود زبانش تا ابد بند آمده وهیچکس نفهمید که درآن لحظۀ آخر چه حرفهائیبین آندو ردو بدل شد.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

عروس ,هم ,آرام ,وبه ,چی ,بهش ,ساعت بعد ,عروس را ,آنها هم ,از آنها ,وبا آن

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خندوانه ( رمان ، اخبار ، فیلم ، موزیک ، sms ، جوک و .... ) anolisal همه چیز جشنواره سراسری تئاتر اتود hostkanbergsing فعالیت نوروز علیپور در زمینه ساخت فیلم Charlene's memory مدیتیشن نوز چت | وبلاگ مهدی حبیب اللهی(mahdi_habibollahi)