محل تبلیغات شما

(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(دنیای آئینه ها)

منو وسیما دو دوستصمیمی وهمسایۀ دیواربه دیواریکدیگرهستیم. منوسیما اززمان بچه گی تا الآن که ازدواجکرده ایم وهرکدام صاحب 2 و3 فرزند هستیم ؛همیشه چه درمحلۀ قدیمی مان درهمسایگی همبودیم وچه الآن هم درمحلۀ جدیدمان،نمی دونم بگویم این از شانسِ یا اقبال هردویمانکه دراین محله هم همسایۀ یکدیگربشویم.

ماحتی ازدوران بچه گیهم دریک مدرسه وحتی دریک کلاس ودر کنار هم درس می خواندیم؛وبعضی اوقات هم می شد کهباهم دعوا می کردیم؛ولی مدت قهر مادونفرزیاد طول نمی کشید ؛شاید 10 دقیقه یا بیشترحدود نیم ساعت بطول می انجامید؛وهردو دریک زمان تصمیم می گرفتیم بدون هیچ واسطه ایباهم آشتی می کردیم؛بچه هاهم همیشه برای همین موضوع ما را مسخره می کردند وچه جلویرویمان وچه پشت سرمان حرفهای بیهوده میزدند،که:اینها ((نه قهرشون پیداست ونه آشتیشون))اصلاًهیچ کاریشون به آدمیزادها نمی خوره!!.

بنظر ما دونفراتفاقاًاونها نمی دونستند که دوستان واقعی به ما می گویند نه آنها،که دم به دم باهمقهرمیکنندو آشتی هایشان هم غیرعادی هست وحدود یکماه تا یکسال طول می کشد؛ولیمنوسیما آنقدر باهم صمیمی بودیم که از دوتا خواهرهم بهم نزدیکتربودیم.حتی یکدقیقه ام نمی تونیم دوری هم روتحمل کنیم.

خب بگذریم از اینحرفها داشتم می گفتم:یکروزمنوسیما مثل همیشه تصمیم گرفتیم برای خرید لباس عید اولبچه ها وبعد برای همسرانمان باهم به خرید برویم وآنروز تا خود شب درحال خرید برایبچه ها بودیم وبالاخره تمام شد ؛روز بعد هم رفتیم برای همسرانمان خرید کنیم کهآنهم فقط تا ظهر طول کشید چون مردها چیززیادی نمی خواستند بخرند وزود کارمان تمامشد. فردای آنروز نوبت خرید خودمان شدوتا خودشب خرید لباس وکیف وکفش طول کشیدودوباره فردای آنروزفقط مانده بود شال ومانتوولوازم آرایشی بهداشتی برای خودمانبخریم .

خلاصه که تا عصرکارمان طول کشید ودرآخر خواستیم به مغازۀ لوازم آرایشی رفتیم وخریدمان که تمام شددیگه شب شده بود.همینطور که براهمون ادامه می دادیم وداشتیم باهم حرف میزدیم جلویویترین یک مغازۀ آئینه فروشی رسیدیم وآئینه های جورواجوری قدی ونیمه قدی ،دیواریو.درآنجا به چشم می خورد .مخصوصاً آئینه هائی که نمی دونم چی بهش میگفتند،مُدوریا مقعریا مُحدب و.که جلوی مغازه اش بود نظرمون رو جلب کرد.

منی که آدم لاغرمردنیبودم را آنقدرچاق وتپل نشان میدادکه انگار درحال ترکیدن بودم ،وبا دیدن خودم داشتم((شاخ درمی آوردم)) وسیما هم که آدم چاقی بود را آنقدرلاغرواستخوانی نشان میداد کهانگار از لاغری از کمر داره نصف می شود.ماهردواز هیبت خودمان حسابی به خنده افتادهبودیم؛بعد منو سیما جامونوباهم عوض کردیم حالا سیما چاقترازمعمولش شده بودو منهملاغرتراز معمولم شده بودم.تازه وقتی هم که می شستیمو پامی شدیم،هرکدام قیافۀ مضحکیپیدا می کردیم.بعد هردو به آئینه های کناری رفتیم این یکی منودرازتراز معمولوسیمارو کوتاهترازمعمول نشان می داد.دوباره هوس کردیم جامونوباهم عوض کنیم؛حسابیخنده دار شده بودیم؛یکهو صدای خندۀ مردمو از پشت سرمان شنیدیم که داشتند ما رامسخره می کردند وهم خودشان را تماشا می کردند در همان آئینه ها وچه هیکلی خنده دارنشانشان می دادکه ماهم به خنده افتادیم وحسابی جلوی مغازۀ آئینه فروش از صدای خندۀمردم شلوغ شده بود؛صاحب مغازه آمدوهمۀ مارا با حترام خاصی دکمان کردوگفت: خانومهاوآقایون اگر چیزی مد نظرتان هست بفرمایید در خدمتتان باشم واگر قصد خرید نداریدبفرمایید شرتان را کم کنید البته با احترام.

مردم هم مثل ما معلومبود که نمی خواهند چیزی بخرند بقول مغازه دار شرمان را کم،کم،کم کردیم ورفتیم پیِکارمان،البته همگی با لبخندان وچقدر دعا گوی مغازه دار شدیم که آن آئینه ها دل خلقالهی را دراین اوضاع نابسامان شاد کرده بود.

منوسیما هم تاخودخانهباهم درموردآن آئینه ها چقدر حرف زدیمو خندیدیم وموضوع را برای خانواده هایمانتعریف کردیم وقرار شد یکروز باتفاق خانواده هایمان برای دیدن آئینه ها به آنجابرویم وآنها هم آن آئینه هارو امتحان کنندوامیدوارم صاحب مغازه عصبانی نشود وتلافیقبلی هارو سرما درنیاورد.

 

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,آئینه ,ها ,باهم ,نمی ,کردیم ,آئینه ها ,تمام شد ,می کردند ,طول کشید ,که آدم ,قسمت دنیای آئینه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نهال گیلاس#گیلاس بدون شاخه# السلام علیک یا امام محمد تقی یا جوادالائمه دخترم نرگس clonsanritab Christopher's collection onualpasi diasorvage hargsimulloo warczantiagres morlapana