محل تبلیغات شما

(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(بازم همان خواب،فال گیر)

قسمت سوم

همانطور که درقسمتقبل گفتم قرارشد بریم پیش یک فال گیریا رمال.

یک هفته بعدنوبت ماشد چون همانطور که سودابه گفته بود اوسرش خیلی شلوغ بودو باید ازقبل وقت میگرفتیم.

آنروز صبح منوسیماوقتی به کارهای خانه امان رسیدگی کردیم ؛یعنی همسر وفرزندانمان را راهی کارشانکردیم ،(همسرانمان را راهی اداره اشان)و(فرزندانمان راهم راهی مدرسه).باهم بهآدرسی که سودابه به ما داده بود رفتیم .آنهم باچه مشقتی آدرس کذائی آن خانومرمال را پیدا کردیم.ما اول فکر می کردیم مثل قدیمها رمالها تو یک خانه خرابهایزندگی می کنند،که خیلی تاریکو مخوف وغیر قابل تصور هست که محل کارشان هم حساب میشد؛ولی اینطورنبودانگار این خانوم دفتر کاری داشت همراه با یک منشی خانوم که بایدوقت قبلی ازآنها می گرفتیم وخدارا شکر وقتش راهم سودابه برای ما گرفته بود.وقتی بهمحل مورد نظرمان رسیدیم خیلی تعجب کرده بودیم ؛یک آپارتمان مجلل دربالای شهرتهران(شمیرانات) بود واف،اف تصویری هم داشت وما زنگ را فشار دادیم وچندثانیۀ بعدازآنطرف اف،اف صدائی شنیدیم وباید خودمان را معرفی میکردیم ماهم گفتیم برای چهکاری آمده ایموبعد درباز شدوما بداخل رفتیم وای خدای من چه دمو دستگاهی منظورماینهکه وارد آسانسوری که دو طرفه بود شدیموو رفتیم به طبقۀ 15 البته این ساختمان 30طبقه بود.وقتی به آن طبقه رسیدیم دیدیم که درآن طبقه 3 واحد بود که سردرِیکیازواحدها یک تبلوی کوچک طلا کوب شده که رویش نوشته شده بود(دکترای افتخاری= خانومپروین اِعوضی)من روکردم بهسیماو گفتم:مگه فالگیری هم دکترا داره این یعنی چی؟!.

سیما با اشاره مراساکت کردوگفت: هیس ساکت ،نبادا دوربین مداربسته داشته باشند وصدای ماروبشنوند.حالا بهتر زودتر بریم داخل ببینیم چی میشه؟!.راستی اگه دکتر باشه کهکارمون درمیاد اونوقت باید ویزیت آنچنانی هم پرداخت کنیم.

خلاصه رفتیم داخل،وارد یک سالن نسبتاً بزرگی شدیم که حداقل ده تا صندلی شیک دورتادور سالن قرارگرفته بود وفقط دوتای آن خالی بود 8 تا از صندلی ها پربود از خانومها وآقایان ویکمیزکه پشتش یک خانوم منشی با آرایش خلیجی نشسته بود؛وداشت با مبایلش باکسی صحبت میکرد.چند لحظه ای ایستادیم تا صحبتش تمام شود.وبعداز معرفی خودمان نوبت گرفتیمودرانتظار نشستیم تا صدامون کند.بعداز کلی انتظار یعنی 5 ساعت معطلی نوبت ما شد.

وارد اتاق که شدیم فضایاتاق نیمی روشن ونیمی تاریک بود؛آن قسمت که روشن بود بانورهای رنگی که درسقف اتاقتزئین شده بود جلوه ای خاص به آن بخشیده بود،ودرنیمۀ تاریک اتاق یک گوی شیشه ایرنگی که معلوم نبود،چطوری درهوا معلقمانده بود؛به چشم می خوردودر یک گوشۀ اتاقدرهمان قسمت تاریک یک خانومی پشت میزش نشسته بود،وقیافه اش اصلاً دیده نمی شد کهآیا زشت بود یا زیبا؟.پیراست یا جوان؟.سیاه است یاسفید؟.هیچ چیزی معلوم نمیکرد.ما پیش خودمان فکر می کردیم ؛الآنست که ما را با صدای وحشتناک وبمشبگوید:بیایید جلوتر تابهتر شمارو ببینم.ولی اینطور نبود با همان صدای نرمو لطیفشما را به پیش خود خواند وماهم مثل دوتا عروسک کوکی وجادو شده آرام وآهسته بطرفشرفتیم؛واوهم ازما خواست در روبروی میزش وهمچنین زیر گوی شیشه ای قرارداشت بنشینیموماجرا را برایش تعریف کنیم.سیما که کمی گیج شده بودو کمی هم زبانش بند آمده بودبه تته ،پته افتاده بود ونمی توانست درست اصل ماجرا را برای اوتعریف کند ؛بنابرایناو ازمن خواست که ماجرا را برایش بگویم.

خانوم فالگیر که تاآنموقع ساکت نشسته بود وبه حرفهای من دقیق گوش داده بود.وقتی همه چی رو براشگفتم .یکهو هردو دستش را همزمان باهم بالا بردوانگار که از دستش نوری را بطرفهمان گوی شیشه ای هدایت می کرد؛گوی که تا آنموقع خاموش وساکن درهوا معلق بود بااشارۀ دست او روشن شد وبطور دورانی شروع کرد به چرخیدن به دور خودش وتازه ما قیافلخانوم فالگیر را دیدیم.او آرایشی ملایم داشت وخیلی هم زیبا روبودوزنی بود که می شدگفت سنش درحدود 40 یا 43 سال را داشت وخیلی آرام وبا صدای نرمو لطیفش شروع کرد بهوردی زیر لب خواندن که ما هیچی ازش نمی فهمیدیم.درهمان موقع به گوی اشارهای کرد کهما به آن نگاه کنیم.یکهو دیدیم یک شهر زیبا وسرسبزی درآن نمایان شدووقتی دقیقتربهآن نگاه کردیم همان موزه با همان مجسمه ها که شبیه خودمان بود روبرو شدیم.هردوبا تعجب به آن خیره شده بودیم که یک آقائی مسن به پیش منوسیما آمد(البته در داخلهمان گوی)ازما مثل یک موش آزمایشگاهی تست dna گرفت .مثلاً یک چیزی مثلگوش پاکن به ما داد که ازآب بزاق دهانمان تستی گرفت وهر کدام را جداگانه درداخلپلاستیک کوچک آزمایشگاهی قرارداد.بعد از چند دقیقه جواب آماده بود وهمان مرد مسنآمدو گفت:شما خانوم هما اهل ترکیه یا همون استانبول هستید، وشما خانوم سیما اهلفرانسه یا همون پاریس هستید.

منو سیما باورمون نمیشد ولی همون مرد حتی اسامی وفامیلی های اجدادمان را به ما نشان داد البته از جوانیتا پیری یشان وحتی مرگ ویا حتی قبرشان را هم به مانشان داد.ماهردو خیلی وحشت کردهبودیم .

وقتی به حال طبیعیمان برگشتیم از خانوم رمال خداحافظی کردیم و ویزیت یکماه همسرانمان را تقدیم اوکردیم تا از این خواب کذائی وگذشته وآینده مان آگاه شویم واین برای ما وهمسرانمانخیلی گران تمام شد.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

یک ,خانوم ,کردیم ,هم ,قسمت ,ای ,به آن ,وقتی به ,بود وقتی ,که ما ,به ما

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

همسفران نمایندگی آزادی فروشگاه دانشجویی تهیه و تامین سند وثیقه . اجاره سند برای آزادی متهم نشاط خاطرات روزانه ی حناوباران catbilegpa سکوت سرد Phillip's life Robert's collection Jenna's info