محل تبلیغات شما

(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(خواب یا بیدار )

قسمت اول

یکروز منو سیماتعطیلات تابستان را خواستیم با هم بگذرانیم و همسران مان راهم راضی کردیم که به یکطرفی برویم؛البته بیشتر شهرهای تفریحی را رفته بودیم ولی اینبارمی خواستیم که بهترکیه برویم وازتفریح گاههای دیدنی های تاریخی آنجا هم دیدن کرده باشیم؛و چونتعریف آنجا را از دوستان وآشنایان خود شنیده بودیم،پیش خود گفتیم: چرا ما به آنجانرویم؟.ما چی مون از دیگران کمترِ؟.پول نداریم ،که داریم،خونه وزندگی لوکسنداریم،که داریم،ماشین و ویلای آنچنانی نداریم،که داریم،.پس چیزی از آدمهایپولدار کم نداریم ، که اونهم بحمدالله خوبش راهم داریم؛پس ماهم واجب شد که یک سفربه ترکیه داشته باشیم؛که اونهم بزودی خواهیم رفت.

خلاصه روزی که ما میخواستیم آمادۀ سفر بشویم فرا رسید وبجاهای دیدنی آنجا رفتیم وحسابیخوشگذروندیم.البته به یک موزه هم سری زدیم که الآن اسمش رابخاطر ندارم؛درآن موزهاز ابزار آلات جنگی گرفته تا ظروف سفالی ومسی وزیورآلات نه وهمچنین لباسهای نهچندان حد باستانی محلی وحتی حمامهائی که مانند خزینه ای در دل کوه درآورده بودندو.درآنجا به چشم می خورد.خلاصه همه چیزش مثل موزهای ایران خودمون بود.

همینطور که منو سیماداشتیم جلوتراز همسران وفرزندانمان در موزه قدم میزدیم؛ناگهان چیز عجیبی نظرمان رابه خود جلب کرد.آنهم 2 مجسمه که لباسهای محلی پوشیده بودند وکوزهائی هم بردوشداشتند. البته تعجب ما از این بود که ایندو مجسمه قیافه هایشان خیلی طبیعی ومثلمنو سیما بود!!.درنتیجه منو سیما تصمیم گرفتیم کمی جلوتر رفتیم ودستی به آنهازدیم که یکهو دیدیم آندو مجسمه زنده شده وبا ما حرف زدندوگفتند: چی شده تعجبکردید؟. ما را نشناختید؟.ما از اجداد شما دونفرهستیم،ودرواقع شما از نوادگان ماهستید.وتازه تو هما در ترکیه بدنیا آمدی وپدرومادرت اهل استانبول است وتوسیما درفرانسه بدنیا آمدی.وپدرو مادرتوهم اهل پاریس هستند؛ولی دلیل اصلی این را هرگز مانفهمیدیم که چرا آنها به ایران رفتند؛ای کاش شمارا به ایران نمی بردند،وهمینجادرهمین شهر می ماندند،واگر در اینجا می بودند حتماً وضع زندگی یتان بهترازاین میبود که الآن درایران دارید.

ما باتعجب به همنگاهی کردیم وقتی به پشت سرمان نگاه کردیم نه از همسرانمان ونه از فرزندانمان ونهازموزه هیچ خبری نبود وفقط منوسیما در صحرای برهوت بودیم.خیلی ازاین بابت ترسیدهبودیم وسریع شروع کردیم به دویدن وهرچه بیشتر می دویدیم کمتر به نتیجه ای میرسیدیم؛گرمای خورشید که بالای سرما بودداشت بدنمان را می سوزاند واز تشنه گیزبانمان به سقف دهانمان چسبیده بود ؛مونده بودیم که تو اون صحرای بی آب وعلفچیکاربکنیم. ناگهان دراینموقع بادو خاک وطوفان صحرائی شروع به وزیدن کرد ،وما همکه سرپناهی نداشتیم(( فرار را برقرار ترجیح دادیم)) وبه جائی رسیدیم که درآنجاشنهای روان صحرائی وجود داشت؛دیگر راه فراری نداشتیم.منو سیما دستهای یکدیگر راگرفتیم تا بتوانیم به یکدیگر کمک کنیم .ولی چه کمکی ،وقتی پایمان در شنها فرورفت با هر تقلائی که می کردیم بدنمان در شنها بیشتر فرو می رفت.آنقدر این وضعیتادامه پیدا کرد که فقط صورتمان بیرون بود دیگر از ترس نفس جفتمان بند آمده بودبطوری که از وحشت مردن دراین صحرا .که یکهو از خواب پریدم ومدام دادو هوارمی کشیدموکمک می خواستم.بعد همسرم با یک لیوان آب به اتاق آمد وآبی تازه وگوارا درحلقمریخت وتازه متوجه شدم که همۀ آنها را درخواب دیدم وبس .وخدا را شکر کردم که همهاش یک خواب بود.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,سیما ,یک ,کردیم ,منو ,آنجا ,منو سیما ,در شنها ,به ترکیه ,به یک ,که به

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خبر بین downgulenske Rosemary's memory graneninaf stabtiofrenes السلام علیک یا فاطمه الزهراء سلام الله علیها James's collection Wanda's life خودشکوفایی mamerownbo