محل تبلیغات شما

(خاطرات هما وسیما)

این قسمت

(خوابی که به حقیقت پیوست)

قسمت چهارم و آخر

وقتی منوسیماازباصطلاحمطب دکتررمال(فالگیر) بیرون آمدیم.تصمیم گرفتیم ازفردا دنبال درست کردنویزای کشورهای مورد نظرمون برویم؛البته همسرانمان راهم درجریان امر قرار دادیموآنها هم قبول کردند،ولی با این وصف که خرجش تمامو کمال با خودمان باشد وماهم کهازاین لحاظ مشکلی نداشتیم؛بنابراین قبول کردیم ؛چون خودمان پس انداز کافی برایاینکار داشتیم .درضمن قرارشد که پدرو مادرمان ازاین جریان خبردارنشوند.چون اگربفهمند یا ما را ازاینکار منصرف می کنند ویا حتی ممکن ما را به تمسخر بگیرند.پسقرار براین شد که تازمانی که هنوز ازکشورخارج نشدیم ؛چیزی به آنها نگوییم؛بعد کههمه چی جورشد یکروزجلوتر میرویم ماجرا را هم براشون تعریف میکنیم وهم ازآنهاحلالیت می طلبیموخداحافظی می کنیم،چون معلوم نیست آنجا باچه چیزهائی روبرومی شویموآیا زنده برمی گردیم یانه؟!.ولی بهترتا آنموقع آنها را نگران نکنیم.

البته سفرما فقط 3هفته طول می کشد؛چون بلیط رفت وبرگشتهواپیما را خواهیم گرفت.حال تواین 3 هفته معماراحل خواهیم کردیانه؟.خدا می داند.

خلاصه ازفردایآنروزمنوسیما بنبال کارهایمان رفتیم وهمه چیزمهیا شد،وهمانطور که گفتم روز قبلازحرکت به پیش پدرومادرمان رفتیم وآنها را درجریان امر قراردادیم.اول آنها راضینمی شدند،ولی ماچارهای جزاین نداشتیم وهمه چی برای سفرمان آماده بود ودیگه نمی شدکاری کرد،وآنها هم بناچار قبول کردند،وقرار شد که ازفردا تا مدتی که ما درسفرهستیم پدرو مادرمان به همراه همسرانمان به کارهای خانه وخانوادۀ ما رسیدگی کنند .البتهاول ما راضی بزحمت آنها نبودیم؛ولی درآخر به اینکار راضی شدیم.اینطوری خیال ماهمازبابت خانواده هایمان راحت تر بود.

خلاصه سفر ما شروع شداول هردو باهم به ترکیه رفتیم ،درآنجا یک هفته ونیم ماندیم وبعد هردو باتفاق هم بهپاریس رفتیم ویک هفته ونیم هم درآنجا بسر بردیم.

وقتی به ترکیه رسیدیماولین کاری که کردیم به یک هتل شیک و بزرگی که آنهم  یک رانندۀ ایرانی به ما معرفی کرد رفتیم .ازبعداز ظهرهمان روزمنو سیما تصمیم گرفتیم که برویم بدنبال هویت گم شده امانبگردیم،بالاخره بعد از کلی پرسوجوی بسیارهمان مرد مسنی که درگوی شیشه ای بود راپیدا کردیم ؛او دریک معبد سکنا گزیده بود وبقول مردم آنجا درحال ریاضت کشیدن بود.وقتی ما به آنجا رسیدیم و وارد سالن بزرگ شدیم دیدیم که او جلوی یک مجسمۀ بزرگ کهبهش می گفتند بودا نشسته بودو دعائی زیر لب می خواند، که ما اصلاً متوجۀ حرفهائیکه داشت باصطلاح با خدای خودش زمزمه می کرد را نمی فهمیدیم.ما هم درگوشه ای ازسالن آرام وآهسته به روی زمین نشستیم ومنتظر شدیم تا او دعایش تمام شود.چند لحظهای بدین منوال گذشت وبالاخره دعایش تمام شد واز جایش بلند وبطرف در همانجا که مانشسته بودیم آمد، وما هم با دیدن او بطرفش رفتیمو بعد از سلامو احوالپرسی البته بهزبان فارسی خودمان برای او ماجرای خواب ورفتن به پیش آن رمال را تعریف کردیم.البته او هم یک کمی (دستوپا شکسته) فارسی را تاحدودی هم می فهمیدوهم کمی حرف میزد.اوما را به یک اتاقکی که انگار خانه اش بود برد.درآنجا از ما یک تست dna گرفت وهمان رویه ای که درگوی شیشه ای روی ما انجام دادرا پیادهکرد؛یعنی با همان گوش پاکن وگرفتن آب ازبزاق دهان ماو.بعد از چند دقیقه جوابآماده شدو باز هم همان حرفهائی که درگوی شیشه ای بود برایمان اتفاق افتاد .بلهمعلوم شد همۀ آنها واقعیت داشته و.وحتی قبرهای اجدادم را به من نشان داد.معلومشد که پدر بزرگم پدریم درترکیه بدنیا آمده و مادربزرگم هم ایرانی بوده وآنها بعدهابه ایران مهاجرت کردند ودرمورد هویتشان هم حرفی به بچه ها ونوه هایشان نزدهبودند.این ازوضعیت ماجرای من بود؛حال بریم سر ماجرای سیما.منو سیما بعد از اتمامکارمان خواستیم برای پیدا کردن هویت سیما به پاریس برویم که باخبرشدیم که مقاماتبالای کشور ترکیه ازورود ما وهمچنین برای چه کاری به آنجا آمده بودیم باخبر شدهوازمن خواسته بودندکه هرچه زودتر به سفارت آنجا رفته . چون آنها مدتهاست بدنبالوارث اجدادم می گشتند تا ارث هنگفتی که ازآنها به ما رسیده تحویلمان بدهند .ماهمهم خوشحال شدیم که ارثی نصیبمان شده وهم ناراحت از اینکه چرا پدربزرگمان مارا درجریانامر نگذاشتند .خب مگر زندگی کردن درترکیه اشکالی داشت که درهمانجا نماندندو.ارثیکه ازآنها به من رسید پول رایج آنجا آنهم بصورت نقدی دراختیارم گذاشتند.ارث اصلیاز این قرار بود؛از املاک وماشین ،کارخانه گرفته تا پول زیادی که دربانکهای آنجاسرمایه گذاری کرده بودند وآنهم همراه با وصیت نامه از پدر، پدر بزرگ پدریم بود.حالبشنوید از سیما که وقتی کار وراثت من به پایان رسید هر دو باهم راهی سفر به پاریسشدیم ومعلوم شد اوهم همین اتفاقها برای اجدادش پیش آمده .البته با این تفاوت کهاومادر بزرگ پدریش پاریسی بوده و اوهم با یک مرد ایرانی وصلت کرده وآنها هم برایزندگی به ایران آمده بودند وآنها هم هیچکدام از بچه ها وهمچنین نوه هایشان رادرجریان این امر قرارنداده بودند.خلاصه سیما هم صاحب ارث ومیراث فراوانی شد؛بالاخره هردو با دست پُربه ایران برگشتیم.وقتی خانواده هایمان اصل ماجرا رافهمیدند خیلی خوشحال شدند .ماهم برای اینکه از زحمات پدرو مادرمان برای نگهداری ازخانوادۀ کوچک ما به عمل آورده بودند قدر دانی که کردیم ،این بودکه مقداری از ارثیهکه پول نقدآنجا بود را دراختیارآنها قرار دادیم که یکروز دیگر برویم وآن را به پولایرانی تبدیل کنیم.ودیگر اینکه مقداری دیگر راهم برای خودمان وباقی ماندۀ آنرا همدرحساب پس انداز فرزندانمان کنار گذاشتیم.که آنها هم بی نصیب نمانند.فکر کنم اینخوابهابرای منوسیما وخانواده هایمان سود آوربود امیدوارم که شماهم از این خوابهایپربرکت ببینید وتمام عمرتان را به خوشی بگذرانید.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,یک ,آنجا ,ای ,سیما ,رفتیم ,را به ,بعد از ,درگوی شیشه ,که درگوی ,پدرو مادرمان

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

lauranabjohh Cynthia's memory جوک و sms جدید راهپیمایی وحدت آفرین مردم خاش علیه ناآرامی های اخیر کشور زیتون Anthony's info Empty Wings بدنسازی ♥♥برای تو مینویسم♥♥ زیرنویس ها