محل تبلیغات شما

(معضل بیماری جدید)

چند روزپیش توخیابانبه دوستم برخورد کردم؛البته طبق عادت دستم را بردم جلو که با او دست بدهم که هم منوهم اوسریع دستمان را بردیم عقب وازیکدیگرعذرخواهی کردیم،وبه همان سلام وعلیکمعمولی اکتفا کردیم؛وحالی ازهم وخانواده هایمان پرسیدیم،و وقتی از سلامتهمدیگرمطلع ومطمئن شدیم؛با هم قدم ن بطرف پارکی که درهمان نزدیکی ها بود رفتیم.

خلاصه از کارو زندگیروزمره گرفته تا همین بیماری جدید (کرنا) صحبت به میان آوردیم؛من از اینکه ماسکودستکش کمیاب شده وهم اینکه چقدر بیمارستان ها از سرماخوردگی معمولی گرفته تا همینکرنا شلوغ شده برای او صحبت کردم؛واوهم که انگار داغ دلش تازه شده باشد برای منتعریف کرد که چه به روزش آمده وگفت:آره جونم برات بگه ،همین چند روز پیش رفته بودمبیمارستان بقول تو انقدر شلوغ بود که نگو ونپرس،بعد از کلی انتظار نوبتم شدو رفتمداخل مطب دکتر ؛این آقای دکتر که پسر جوانی که حدوداً 24 یا25 ساله بنظر می رسیدرا دیدم که پشت میزش نشسته بود و یک ماسک فیلتردارهم بصورتش زده ویک دستکش طبی همدستش بود.

من با سرفه وعطسهوارد مطب شدم ،ویک دستمال هم دستم بود وآنرا جلوی دهان وبینی ام را هم گرفته بودمکه خدائی نکرده به کسی سرایت نکنه.دکتر تا مرا درآن وضعیت دید انگار که ترسیدهباشه روبه من کردو گفت: همانجا که هستی وایسا.جلوتر نیا.از همانجا بگو دردتچیه؟!.

منهم براش توضیح دادمکه آب ریزش بینی دارم وکمی هم گلوم درد میکنه.البته اونم بخاطر اینه که من سینوزیتدارم ومدام زمستانها که می شود سرما می خورم.

دکتر گفت:مگه تودکتری ؟!.تو باید تشخیص بدی یا من؟

 بعد یکدونه از همان چوبها که مثل چوب بستنیِ ازجا ظرفی طبی اش برداشت ویک چراغ قوۀ کوچکش را هم از روی میزش برداشت و گفت:ازهمانجا که وایسادی دهانت را باز کن ببینم گلویت در چه حالی هست؟

بعد من هم تا دهانمرا باز کردم .یکهو منشی دکتر سرزده وارد اتاق شدومنهم که پشت درایستاده بودم باشتابی که دربه پشت کمر بندۀ حقیر خورد، چنانبطرف دکتر بینوا پرتاب شدم که دکتر درهمان حالی که چوب را روبروی من گرفته بودم ،چوبِ مستقیم رفت تو حلقم وحالم را بهمزدو((چشمتان روز بد نبینه)) نمی دونم چی شد که روی میزولباس دکتر(البته ببخشیداینرا می گویم)بالا آوردم وبقول خودمون گند زدم به بساط آقای دکتر.ودکترهمهمینطورهاجو واج به من نگاهی از روی عصبانیتی کرد؛ منو میگی اینقدرخجالت کشیدم کهبا دست پاچگی چند تا دستمال را که توی جعبۀ دستمال کاغذی که آنهم روی میز او بودرا برداشتم واول دهانم را تمیز کردم وبعد چند تا دستمال دیگه برداشتم وخواستم میزشرا تمیزکنم که دکترِبهم گفت: بس دیگه آقای محترم. فهمیدم چه مرگته؟.یهسرماخوردگی جزئی هست.حالا زودتر برو بیرون .شرتو کم کن.

بعد دفترچه ام را ازمگرفت و چندتا قرص وآمپول برام نوشت.حالا حساب کن که با آن حال زار رفتموداروهایم را از داروخانه گرفتم، ورفتم به همان بیمارستان که آمپولم را بزنند کهپرستار که مرد جوانی بودبهم گفت: برو رو تخت بخواب وآماده شو تا من بیام.

منهم رفتمو آماده شدمتا او بیاد همانطور که به اطرافم نگاه می کردم یکهو دیدم همان پرستار از همان راهدور آمپول را نشانه گیری کرده ومثل یک تیر دارت بطرفم پرتاب کرد ومنهم زود سرم رابرگرداندم که نبینم چه بلائی می خواد سرم بیاد.بعد با کلی آه وناله .بالاخرهپرستار فوری آمدو محتویاط آمپول را در بدن بیچارۀ من خالی کرد وزود جیم شد.منکهحسابی از این رفتار نابجای پرستار گیج وناراحت شده بودم ،رفتم که با او صحبت کنموگفتم:چرا اینبار اینجوری به من آمپول زدی؟!.اوهم گفت: مگه از جونم سیرشدم ،که دستبه هر مریضی بزنم.شاید کرنا داشته باشه ومنهم از شماها بگیرم.تکلیف من چیمیشه؟.بعد کی می خواد برای شماها آمپول تزریق بکنه؟

دیدم بنده خدا راستمیگه ((حرف حساب جواب نداره)) بنابراین چیزی نگفتم وراهم رو کشیدم رفتم .

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

دکتر ,هم ,تو ,پرستار ,آمپول ,دستمال ,که با ,بیماری جدید ,را باز ,را هم ,ام را

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

شهر شهروندی - شهروند شهری شب تاب zerroheero گروه انیمیشن سازی فدك aboozar jafarzadeh Scott's receptions یادداشت های استاد سعادت میرقدیم redfcatohorn منتقد 1385 پرنیانی در ولایت افق