محل تبلیغات شما

(طنزک عیدانه سال 99)

این قسمت

(اسب سواری)

چند سالی می شد که ازدوست خواهرم خبری نبود؛آخه اون از طبقات اشراف زاده بود وماهم ازطبقات متوسط بهحساب می آمدیم ؛خواهرم ودوستش از دورۀ دانشگاه باهم دوست بودند،وهرسال عیدها ویاتابستانها باهم وقت گذرونی می کردند؛چون آنها یک مزرعه بیرون شهر داشتند ویک اصطبلبزرگ هم پشت مزرعه اشان بود که داخلش چند تا اسب نگهداری می کردند.دوست خواهرم همبدنبال خواهرم می آمد واو را برای سوارکاری به مزرعۀ خودشان می بردو تا غروب درآنجا می ماند وبعد با حالتی خسته به خانه می آمد؛منهم همیشه به خواهرم می گفتم کهمنوهم با خودش به آنجا ببره وخواهرم هرباربونه می آورد که آنجا ،جای پسرها نیستو.

یکروز که دوست خواهرمبرای بردن خواهرم به خانۀ ما آمد ،منهم مخصوصاً جلوی او موضوع رفتن به مزرعۀ آنهارا پیش کشیدم و دوست خواهرم هم قبول کرد ومنو داداش بزرگِ هم به همراه آنها رفتیمآنهم با ماشین لیموزین خود دختر به مزرعۀ آنها رفتیم؛البته خیلی از تهران دور بودحدوداً یک ساعتی تو راه بودیم تا به آنجا رسیدیم. البته مزرعۀ آنها خیلی بزرگ بود،ولی ما اول خواستیم که به دیدن اسبها برویم،اسبهای زیادی آنجا بود؛ دواسب سیاه،دواسب سفید وسه اسب قهوه ای که لکه های سفید ،ویک اسب سفید که لکه های قهوه ایداشت.خلاصه که اسبهای قشنگی بودند .البته یکی از آن اسبها که سفید بود مال هماندخترِ بودکه حسابی باهاش اُخت شده بود؛وخیلی آرام بنظر می رسید؛ولی آن یکی اسبسیاه خیلی سرکش وچموش بود ومدام شیحه می کشیدوحسابی اصطبل را رو سرش گذاشته بود.

اینطور که پیدا بود دخترمی گفت: این اسب سیاه مال پدرمِ وجز او کسی نمی تواند بهش نزدیک بشود چه برسد بهاینکه بخواهد به کسی سواری بدهد؛ البته ما هم نمی خواستیم بهش نزدیک بشیم یا حتیسوارش بشیم مگه از جونمون سیر شدیم.

خلاصه که ما هرکدامسوار اسبی که دخترِ برای ما انتخاب کرده بود شدیم ؛چون او بهتر میدانست کدام اسبآرامتر است تا آسیبی به ما نزند،البته هر کداممان یکی ،یکی وبه نوبت سوار اسب موردنظر شدیم ،آنهم با مراقبت مرد جوانی که از آنها نگهداری می کرد یک دوری ،دور مزرعۀآنها زدیم وحسابی به ما خوش گذشت.بعد از اسب سواری آرامی که داشتیم،دخترِ ما رابرد به ویلای کنار مزرعه اشان وبا چای وقهوه وبیسکویت وشیرینی وکیک خانگی که پیشخدمتشاناز قبل برای ما آماده کرده بود،پذیرائی گرمی از ما کرد، وبعد از چند ساعتی که گذشتالبته سفرۀ شاهانه ای برای ما چید که تا آنموقع نه همچین بساطی در عمرمان دیدهبودیمو نه ناهار مفصلی وجانانه ای را تا به آنموقع نوش جان کرده بودیم .بعد اهار مفصل چند دقیقه ای هم استراحتی کردیم و به خانه امان برگشتیم،البته ایناتفاق در تابستان افتاد وقرار شد دفعۀ بعد همراه با پدرو مادرم یعنی در عید بهآنها سری بزنیم وبه اسب سواری بپردازیم؛وقتی عید شد ما خواستیم به آنجا برویم ،ولیاین ویروس کرونا ،ناقلا نگذاشت که ما دوباره به آنجا برویم ویکبار دیگه رنگخوشبختی چند ساعتِ را بچشیم؛خیلی حیف شد،البته در عید همانطور که گفتم به خانۀ فکوفامیل نزدیکمان وهمچنین پسر پسرخالۀ پدرم که در شمال  بود رفتیم ؛ ولی به مزرعۀ دوست خواهرم چون اسبداشت وآنهم ممکن بود از حیوانات کرونا بگیریم نرفتیم. چون همه جا با ماسک ودستکشمی رفتیم فکر کردیم اگر با این وضعیت به دیدن اسبها برویم حتماً آنها با دیدن ما آنهمبا ماسک ودستکش حسابی رم کنند وبه ما حمله ور شوند پس بهتردیدیم از رفتن به آنجاصرفِ نظر کنیم تا هم آنه سالم بمانند وهم ما سالم بمانیم .انشالله هرقت کروناتشریفشان را از کشور ما بردند به همه جا سفر خواهیم کرد آنهم با خیال آسوده.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

اسب ,خواهرم ,آنجا ,هم ,مزرعۀ ,دوست ,دوست خواهرم ,به آنجا ,مزرعۀ آنها ,به مزرعۀ ,اسب سواری

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه ساعت مچی فروشگاه سی ام پانک نیوز جالب سرگرمی دخترم نرگس Roberta's page پایگاه بسیج سلمان فارسی (شهرری) وبلاگ همسفران شهرری دل نوشته های سید رضا قانون مدیر مسئــول مجله دل های دست دوم دشمن خودارضایی ( ترک خودارضایی )