زندگی مرموز
فصل دوم
بخش پنجم
-روزبعد مهلا تصمیم گرفت به خانۀ پدر ومادر سپیده برود، واز آنها پرسید:البته ببخشیدکه مزاحمتان شدم ،شما از سپیده خبر ندارین؟!. خیلی نگرانشم می ترسم یه کاری دستخودش بده.
پدر-تو دیگه کی هسی چند بار بگم دیگه نمیخوام اسماون دخترنمک نشناسو جلوی من بیارین تو هم زودتر بزن به چاک دیگه اینورا نبینمتزود،تند،سریع برو بیرون تا کار دستت ندادم.
-مهلا که توقع همچین رفتاری را از او نداشت مات ومبهت به او(پدر سپیده)نگاه می کرد؛ناگهان مادر سپیده که تا آنموقع ساکت درگوشه ایاز اتاق ایستاده بود با شنیدن این حرف به طرف مهلا آمد و بازوی مهلا را آرام گرفتو به بیرون از اتاق برد وبا خجالت بسیار گفت: دخترم تو شوهر منو نمی شناسی اونوقتی عصبانی می شه دیگه هیشکی یو نمی شناسه به زمینو،زمون فحش میده خلاصه از دستما ناراحت نشو؛بازم اگه خبری ازش داری به من بگو؛تو گفتی چند روز که ازش خبر نداری،پس لابد قبلاً ازش خبر داشتی هر چی ازش می دونی بهم بگو .خدا عمر طولانی بهت بدهدختر جون؟!!.
مهلا-البته من می خوام بهش کمک کنم ولی به حرف منگوش نمی ده الان هم که ازش خبر ندارم کجاست؟هیچ ردی هم ازش نیست نمی دونم که کجاباید دنبالش بگردم،خودمم موندم چیکار کنم؟!.
-مادر سپیده همانطور که اشک از چشمانش جاری بودگفت:آخه نمی دونی بعد از اینکه از خانۀ شما بیرون اومده ،البته اونجوری که خودشبهم زنگ زدو گفت :نتونسته کار پیدا کنه وروی برگشتن به خونه روهم نداره.بعد از اونهم دیگه بهم زنگ نزد.تا اینکه یه روز همسایه بغلی مون اونو تو پارک دیده که داشتهمواد می فروخته وخودش ام (سپیده)دست کمی از معتادا نداشت ،اونم رفت جلوازش پرسیدهکه چرا اینجوری شد؟!. ولی اون با حرف های بد، اونو از خودش رونده .
درباره این سایت