زندگی مرموز
فصل دوم
بخش دوازدهم
حسن-آبجی خودت که خوب میدونی که من چیزی دربساطندارم پس چجوری باید شکممو سیرکنم؟!
سپیده-خدا بزرگِ بالاخره یه کاریش میکنیم حالابیا این هزاری رو بگیر تا ببینم بعد چی میشه.بعد کیفو ازش گرفتم برگشتم پیشههمون خانمه وگفتم:بیا اینم کیف؛ نمی دونین خانوم عجب بچۀ فرضی بود. جونم در اومدتا پیداش کنمو اینو ازش بگیرم.خب ببین چیزی ازش کم نشده.بعد خانومِ زود داخلکیفشو برانداز کردو گفت: نه دخترجون همش کاملِ خدا عمرت بده .ما گفتیم:چاکریممادمازل ،وظیفس. ولی اون ول کن ماجرا نبود؛دست کرد توکیفشو پنج تا اسکناس هزاریبهم داد،اول قبول نمی کردم،ولی با اسرار زیاد اوخلاصه قبول کردمو ازش تشکر کردم.
سپیده-چند لحظه بعد از رفتن خانومِ دیدم سرو کلهحسن پیداش شد،صداش کردمو پولی که از خانومِ گرفته بودم بهش دادم وگفتم:بیا اینممزد کار خوب من ،مال تو ولی دیگه سعی کن ی نکنی ممکنِ دیگه از این شانسا گیرتنیاد.
مهلا-خب که این طور.ببین اگه ناراحتنمیشی.منو دوستان این همه راه رو نیومدیم که فقط داستان گوش بدیم .بعد هم بیخیال تو.راه مونو بگیریمو بریم.انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.ازمون اینونخوای.البته این نظر من تنها نیست ،وروکرد به دوستانش وگفت: اینطور نیست بچه ها؟!؛آنهاهم سری به علامت تأیید تکان دادند.
-سپیده با نا باوری به هرسۀ آنها نگاهی از رویشرم کرد وقبول کرد وقرار شد یکی دو روز دیگر هرسه دوست به دنبال او بیایند وکارهایلازمه راهم انجام دهند(اورا با خود به مرکز ترک اعتیاد ببرند) چون سپیده نمی خواستفرزندش او را این چنین ببیند ودرضمن قاضی هم باید صلاحیت سلامت او را تأیید میکرد.
درباره این سایت