محل تبلیغات شما

(قصه های مشت باقر)

(این قسمت ناجی)

طبق معمول مشت باقرگرم قصه تعریف کردن برای بچه ها بود که ناگهان حاج صفرسراسیمه به پیش مشت باقرامدوگفت: مشت باقر،چه نشستی که عیال پا به ماهم داره فارغ میشه.دستم به دامنت یهکاری بکن!!.آخه توتنها کسی هستی که تو این ده یه وسیلۀ نقلیه داری!!.

مشت باقربا تعجب بهحرفهای حاج صفر گوش دادو گفت: ای بابا هواست کجاست؟!.حاج صفرمن کجا وسیلۀ نقلیهدارم که خودم خبر ندارم؟!.

حاج صفربا دست پاچگیروبه مشت باقر کردو گفت: منظورم همین خرتومیگم ؛حداقل ازش بعنوان یه وسیله که میشهاستفاده کرد.نه اینطورنیست؟!.اگه اجازه بدی؟برم عیالمو بیارم که سوار الاغتبشه وبریم ده بالائی، چون شنیدم که یه قابلۀ خوب به اسم صغرا خاتون که اونجا زندگیمیکنه ؛همه هم تعریف شومیکنند .توخودت بهترمیدونی که تو ده ما هیچ قابله ای وجودنداره.می ترسم زن وبچه ام از بین برند.تو روخدا یه فکری بکن.

مشت باقر کلاه نمدیشرا ازسربرداشتو سر کم موی خود را خاراند وبعد کلاه را در روی سرخود گذاشتومتفکرانه به فکر فرو رفت وگفت:آخه مرد حسابی اگه عیالتو با این وضع بدش سوارالاغمبکنم  که با این حرکات ژانگولری که الاغ ازخودش نشان می دهد؛ممکن وسط راه عیالت با آن وضع بدش فارغ بشه وهم خودشو هم بچهجونشون به خطر بیافته.نه بابا من امانت قبول نمی کنم.

بعد مشت باقر کمی مکثکردو گفت:ولی یه کاری می تونم برات بکنم .اونم اینکه خودم به تنهائی برم دنبالقابله واونو بیارم اینجا.چطوره خوبه؟!.اینجوری دردسرش کمتر.

بعد هردو قبول کردندومشت باقر با خود تدبیری اندیشید که:از ده ما تا ده بالائی حدوداًیک صبح تا شبزمان میبره تا به اونجا برسم؛ تازه اونهم با این خرسربه هوا که مدام دنبالبازیگوشی،بهترتعدادی فلفل قرمز بخرموبه خورد این خر بدم و وقتی حسابی آتیشی شدتموم راه رو یورتمه خواهد رفت؛وهمینطور هم شدو

خلاصه همانموقع کهداشت راهی می شد صبح نزدیک ساعت 9 بود و وقتی فلفل را بخورد خر بیچاره داد تامقداری از راه را یورتمه رفت و وقتی هم که اثرتندی فلفل تمام می شد سرعتش را کم میکرد؛و دوباره مشت باقر فلفلی دیگر به او می خوراند واین عمل را تا خود ده انجامداد،تا اینکه رأس ساعت 2 به مقصدش رسید وزود از اهالی ده سراغ قابله که همون صغراخاتون بود وگرفت ؛وخیلی زود خانۀ او را پیدا کرد وموضوع را برای او تعریف کردواوبا عجله بقچۀ وسائل مثلاً طبابتش را بست و همراه مشت باقرانهم با همان الاغ چموشراهی ده پائین شدند؛از آنجا که راه افتادند ساعت 30/2 دقیقه بود ،ومشت باقر برایاینکه زودتر به مقصدشان برسند،دوباره به الاغ بیچاره  فلفل خوراند.حال خودتان ببینید چه به سرصغراخاتون که پیر وفرتوت شده بود آمده بود.

خلاصه که با آن رعتجت مانند الاغ رأس ساعت 30/7 دقیقۀ عصر به ده مورد نظرشان رسیدند .با این سرعتزیاد هم الاغ وهم مشت باقر وهم صغرا خاتون به نفس،نفس افتاده بودند چون باآنحرکتهای الاغ که گاهی تند میرفت وگاهی کند حسابی همه خسته شده بودند.

مخصوصاً صغرا خاتونکه حسابی از این سواری(خردرچمن)حالش منقلب شده بود وسرگیجه هم امانش را بریدهبودبا وضع اسف باری از الاغ پیاده اش کردند ومدام میگفت:ای ننه.پاک روده هامبالاوپائین شد.وای خدای من دنیا داره دورسرم می چرخه.این خربود یا چرخوفلک.(خدا نصیب گرگ بیابونهم نکنه).ننه دستمو بگیرید ببرید تو اول برم دست بهآب (گلاب بروتون )بالا بیارم تاکمی حالم جا بیاد.لعنت به من اگه دفعۀ دیگهسواراین خرچموش بشم.به گمانم این مردک داشت یه چیزائی تودهن الاغش میریخت.عوضاینکه آرومش  بکنه.بدتر وحشی ترشمیکرد.غلط نکنم اون داشت بنزین به خورد الاغ می داد.که مثل موشک ازجاشپرید.باورتون نمی شه تموم درختای کنار جاده مثل فشنگ ازجلوی چشام رد می شد.یکآن فکر کردم آخر زمون شده!!.مرگمو جلوی چشام دیدم و زود اشهدمو گفتم .وای خدانفسم بند اومد ،چقدرشما ها حرف می زنید (گوشم رفت). زودترمنو ببرین پیش زائو؛بعدزنهای همسایه آمدندو بهش کمک کردند  واو رابه پیش زائو بردند؛بعد ازچند دقیقه اول صدای جیغ زائو وبعد صدای گریۀ نوزاد به گوشرسید ومشت باقر وحاج صفروهم بقیۀ مردهای همسایه خدا را شکر کردند .بعد خبر رسیدکه هم مادر وهم بچه که یک پسرکاکل بسرهردو سالمند.

آنشب صغرا خاتوندرخانۀ حاج صفر ماند وقرارشد ،مشت باقر فردا صبح قابله را( البته خیلی آروم) باالاغ به خانه اش برساند.وقابله گفته بود بشرطی سوارآن الاغ می شود که خیلی آهستهبطوری که(آب تو دلش تکان نخورد).واگه شده 2 روز را در راه بماند بازبهتر.تااینکه با آن سرعت سرسام آور او را به خانه برساند.

خلاصه که یکروز ونصفیدر راه بودند وبه سلامتی به خانۀ قابله رسیدند.بعد وقتی او را رساند چون نصفروزدیگر وقت داشت .بنابراین چون مشت باقر تک سرنشین شده بود دوباره تصمیم گرفتمثل قبل رفتار کند ونیمه دیگراز فلفلها که باقی مانده بود در راه برگشت به دهخودشان بخورد الاغ بینوا داد ودوباره(روزازنو،روزی ازنو)چون مشت باقر عادت داشت کهحتماً شب را در خانۀ خود بگذراند وبنظر او اگه سرعت زیاد باشه بیشتر کیف خواهد کرد؛البته برای خودش نه خر بیچاره( فلک زده).

بعد از اینکه مشتباقر وخرش به سلامتی برگشتند .فردای آنروز مشت باقرتمام ماجرا رو برای بچه ها آنهم بصورت داستان خنده دار تعریف کردوکلی بچه ها به این ماجرا خندیدند.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

مشت ,باقر ,الاغ ,راه ,هم ,یه ,مشت باقر ,صغرا خاتون ,با این ,خاتون که ,بچه ها

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

webdotira Linda's memory جاذبه های گردشگری خوزستان بزرگترین سایت ادیان و عرفان| کتابدان اورژانس کامپیوتر تهران 09391264503 sethebudi گروه معماری پنج اوهفت حمل اباد دهکده ذرت مکزیکی Automotive diagnostic allows you to keep a new car مرجع کتابهای الکترونیکی