محل تبلیغات شما

(قصه های مشت باقر)

(مال بد بیخ ریش صاحبش)

یکروزهمینطورکه مشتباقر داشت برای بچه ها قصه می گفت ناگهان خر مشت باقر که تا آنموقع ساکت وآرامبود( با طنابی که به اوسارش وصل بود وسر دیگر طناب هم به درخت بسته شده بود)شروعکرد به عرعرکردن و جفتک پرانی.انگارکه ازچیزی یا حیوانی دیده وترسیده

شاید هم گرسنه یا تشنهاش شده بود.خلاصه بعدازکلی سروصدا کردن مشت باقر بطرف خرش رفت تا ببیند چه شده؟!.چندبار دور تادورخرش را حسابی نگاهی انداخت؛ولی هیچ چیز خاصی که باعث رم کردن خرشبشود پیدا نکرد.بعد برای اینکه خیال خرهم راحت باشه یه دست نوازشی به سر خرکشیدو او را آرامش کرد.بعد یکی از بچه ها که همون حسن فش،فشو که در داستان قبلگفتم که بچۀ شری بود ومدام چرت وپرت می گفت روکرد به مشت باقر وگفت:چیشده؟!.مشتی خرت ازت شیر می خواد.حیونکی طفل معصوم بچه عادت کرده بهت.ننه کهنداره .با اینکار خواسته بگه یه دست نوازشی هم سرما بکش.مشتی بد بارش آوردی ها!!.اینجوریلوس بارمی یادها.(از ما گفتن واز شما نشنیدن).حالا خود دانید.

بعد مشت باقر باعصبانیت گفت: بچه انگارتنت می خاره ها!!.ببینم ازکی تا حالا تو زبون حیونارو میفهمی؟!.نبادا باهاشون فامیلی؟!. والا از تو بعید نیست.(ازتو دم بریده هرچیبگی برمی یاد).

حسن شروع کرد مثل مارفش،فش کردن ؛آخه وقتی عصبانی می شد زبونش میگرفتوبه فش ،فش می افتاد.

اختیارش دارید ش مشتباقرش.تا شماش بزرگتراش هستیدش وبا حیونا ش فامیلش جون ،جونیش هستیدش .کیش بهماش کوچیکتراش اهمیتش مید ش.

مشت باقر کهازعصبانیت (خونش بجوش آمده بود)بی هیچ حرفی بطرف حسن رفت ویک چک آبدار ویک لگدجانانه ای نثارش کرد وحسن هم طبق معمول (فرار را برقرار ترجیح داد)واز آنجا کمی کهدورتر شد دستی برای مشت باقر تکان دادو گفت:مشتی ایشاالله که با خرت خوش باشیوبپای هم پیرشین.

مشت باقرهم دیگر چیزینگفت وبطرف بچه ها آمدویکی از بچه ها بهش گفت:خب مشتی خرت چه اش شده بود که انقدردادوهوارمیکرد ؟!.گشنه اشِ یا تشنه اشِ یا اینکه از چیزی ترسیده ؟!.شاید هم ماری عقربیچیزی اونو نیش زده؟!.

مشت باقر گفت: نهبابا جون هیچ مرگیش نیست فقط بعضی موقعها دلش برام تنگ میشه.ودلش کمی توجه میخواد وبس.

همون پسر گفت:تازهگیها اینجوری شده یا از اولش هم همینجوری بوده .شایدهم حال که پیرشده دل نازکترشده باشه اینطورنیست ؟!.

مشت باقرگفت:نه جانماین ازهمون وقت که کرۀ کوچکی بود با از دست دادنِمادرش وهمینطور دیونه شدنِ پدرش کهسر به بیابون گذاشت ودیگه ازش خبری نشد به این روزافتاده.یعنی حسابی تک وتنهاموند وجزء من مونسی دیگر نداردوبخاطر همین هم هست که می خواد بهش توجه بشه ومنهمهمینکاروبراش میکنم .به خوردو خوراکش میرسمو جاشو تمیز میکنم وبهش محبتمیکنم.خلاصه هر کار که از دستم بربیاد براش میکنم.

بچه ها یاد یه خاطره ایافتادم که در مورد خرم هست الآن براتون میگم خوب گوش کنید؛یکروز که گندمهائی رو کهبار همین خرم کردم که ببرم تو بازارشهربفروشم؛وقتی گندمهارو فروختم .اونهم بعداز کلی چانه زدن به مشتری دادم.بعد که سرمو برگردوندم تا ببینم خرم در چه وضعیتیهست؛(چشمتون روزبد نبینه)دیدم که از خرم خبری نیست.هاجو واج وسط بازار موندهبودم که چه خاکی به سرم بریزم.

سراسیمه تو اون بازاربه اون بزرگی بدنبالش گشتم واز هرکسی سراغش را گرفتم .ولی هیچکس ازاوخبری نداشتحسابی کُفری شده بودم .دیگه شب شده بود تصمیم گرفتم شب واونجا بگذرونم تا خرم راپیدا نکنم از این شهر بیرون نمی روم.بنابراین به یک مسافرخونه رفتم وشب را باناراحتی به صبح رسوندم وبعد به بازار رفتم ودوباره سراغ خرم را از کاسبکارهای محلگرفتم .ولی باز اذحار بی اطلاعی کردند.ومنهم که حسابی ناراحت وناامید شده بودم؛اومدم کنار دیواری نشستم وسرم را بین دو پایم گرفتم وشروع کردم به گریه کردن وبهخود گفتم:حالا جواب ننه وبابامو چی بدم؟!.اونا نمی پرسند که خرتو کجا بردی؟.یاچه بلائی سرش آوردی؟.یا اینکه بگند نبادا فروختیش؟.اگه اینجوریِ پس کوپولش؟!.تواین فکرها بودم که احساس کردم یک چیزی مثل حیونی پوزه اش رابه سرودستهایم میمالد وبعد عر،عری هم سردادزود سرمو گرفتم بالا ودیدم خود خرشِ صورتش رانوازشی کردمو اوهم با زبان بی زبانی خودش ازم تشکر کردو بعد هم از خجالتش سرش رابه زیر انداخت .انگار که فهمیده بود که چقدرمنونگران کرده؛بعد دیدم یک جوانی کهبه همراه خر من آمده بودو اوسارخرم هم دستش بود سرش را از خجالت پائین انداختوگفت:ببین پسر جون.منوچند تا از دوستام خواستیم با خرت شوخی کرده باشیم وکمی بهشقند دادیم واونهم خوشش اومدو دنبال ما براه افتاد.و وقتی هم که فهمیدیم که دیگردیرشدهبودو حسابی ازت دور شدیم ووقتی هم که به همونجا که از اول دیدیمش آوردیمش تو دیگردرآنجا نبودی وسراغتو از کاسبای محل گرفتیم ولی اونها هم نمی دونستند کجا رفتی ولیگفتند که فردا حتماً برمیگردی وما هم تصمیم گرفتیم که صبح به اینجا بیائیم؛بازهمازتوعذرخواهی میکنیم امیدوارم که مارو ببخشید.اینهم خرت صحیحوسالم تحویل شما.

مشت باقرهم به آنهاگفت:البته کاربدی کردید ولی چون اونو بهم برگردوندید می بخشمتون.ولی باید قولبدهید دیگر این کارو با حیونات بیچاره انجام ندهید.چون با اینکارتون هم منو وهمحیونِ بیچاره رو حسابی ترسوندید وهم اینکه خودتونوبه زحمت انداختید. البته همهکه مثل من با جنبه نیستند.یه موقع اومدیو هم صاحب خر وهم خود خرِ از این شوخیبیجای شما درجا سکته کردندو.اونوقت خونشون گردن شما ست ها!!.

خلاصه داستان مشتباقر هم همینجا تمام شد تا داستانی دیگر خدانگهدار.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,مشت ,باقر ,ها ,بچه ,حسابی ,مشت باقر ,بچه ها ,شده بود ,می خواد ,که از

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ranulopsound onammipal فروشگاه فایل 2 مخازن پلی اتیلن مازندران bursdabreelent snowinmatpo ساینو halpareper ادبیات عکس خفن و لو رفته | نیا تو