محل تبلیغات شما

(قصه های مشت باقر)


مشت باقر توی یک دهیکه خیلی دورازتهران بود پیرش زندگی می کرد؛وازداردنیا یک خونۀ60 متری حیاطدار ویک مزرعۀ گندم که آنهم از ارث پدری بهش رسیده بود داشت.درضمن یک خر پیری همداشت.

خلاصه که خرج خودشومادر پیرش را ازفروش محصولشان که همان گندم بود بدست می آورد؛مشت باقرآدمی بود باچهره ای بامزه وخنده رو.او چه ناراحت بود وچه خوشحال باز قیافه ای جالب و دوستداشتنی داشت وهمیشه سعی می کرد دیگران را بخنداند ؛چون اوعقیده داشت که دنیا فقط دوروز وباید تو این دو روزخوش بود. و میگفت:(بزن برطبل بی عاری که آنهم عالمیداره)پس تا وقتی که آدم می تونه خوب وخوش باشه ،چرا باید بد وعبوس باشه وهم خودشوعذاب بده وهم باعث ناراحتی دیگرون بشه.

مشت باقر اوغات فراغتزیادی داشت البته بجزء وقت کاشت و برداشت گندم وهمینطورمراقبت ازمادرپیر وبیمارشهم بود؛موقع های دیگربچه های ده را دورخودش جمع می کرد وبرای آنها قصه های واقعیویا داستانهای افسانه ای تعریف می کرد؛بچه ها هم خیلی از قصه های او خوششان می آمدوبا شورو هیجان بسیار به قصه هایش گوش می دادند.

یکروز مشت باقر کهداشت برای بچه ها ازجنگ رستم با اژدهای دوسر تعریف می کرد،یکی از بچه ها که خیلیهم شر بنظرمی رسید هی مدام وسط حرف مشت باقر می پریدو هی ازاوسوألهائی( در رابط بارستم واسبش که همون رخش نام داشت وهمچنین اژدها)می کرد ورشتۀ کلام از دست مشت باقردر می رفت ومیگفت:کجای داستان بودیم؟!.

آن پسرشر که اسمشملقب به (حسن فش ،فشو )بود گفت:ببینم مشتی این اژدها هِ کسو کاری نداشت مثلاًپدرومادرویا خواهرو برادری چیزی .که بیان کمکش؟!.

بعد مشت باقر باعصبانیت وتعجب بسیاربهش میگفت:ببینم بچه سرتق توطرف کی هستی؟!.رستم یااژدها.یه دقیقهزبون به دندان بگیر. ای وای برمن چی دارم میگم؟!.منظورم اینهکه زبون به جیگرت بذار.اِ اینکه بدترشد(اومدم ابروشو وردارم زدم چشمشوهمکورکردم)  منظورم اینه که (دندان به جیگرتبذار).میذاری بقیۀ قصه روبگم یا نه؟!.

حسن (دست بردار نبود)وگفت:ای بابا مشت باقر یه چی میگی ها. اگه دندان به زبون بذارم که زبونم قطعمیشه!!.واگه زبون به جیگر بذارم که اینکه دیگه غیرممکنِ زبونم تا جیگرم خیلیفاصله داره چجوری بهش برسونم.تازه اش هم اومدی اینکار عملی شد .اَه حتماً خیلیهم بد مزه میشه.حالم بهم خورد.واگر دندان به جیگرم بذارم  که اونهم نمی رسه واومدیو جور شد.اونوقت کهجیگرم مثل جیگر زُلیخا سوراخ،سوراخ میشه که؟!.آخه مشت باقر جون چه حرفهائی میزنیها(این باعقل جور درنمی یاد)تازه اش مگه من خام خوارم ؟!. اّ ه من که گوشت خامدوست ندارم وفکرش راهم میکنم حالم بهم می خوره ،چه برسه به اینکه بخورمش.مگهچیزقحطیِ.

مشت باقر که خیلیکُفری شده بود با غضب به حسن نگاهی کرد وگفت:میشه دیگه انقدر(روده درازینکنی)وبذاری من بقیۀ قصه رو تعریف کنم؟!.

حسن با شیطنت بسیارگفت:ای بابا تو مارو چی فرض کردی ؟!.من که آدم غیرعادی نیستم که روده درازباشم.اگه اینطوری بود که الآن بایدروده هام ازشکم یا ازدهانم بزنِ بیرون کهوباید اونو تو دستام بگیرمو با خودم اینطرف واونطرف ببرم.

مشت باقردیگه طاقتنیاوردو بطرف حسن حمله ورشد وحسن هم که بچۀ تروفرزی بود پا به فرار گذاشت ومشتباقر هم برگشت پیش بچه ها وشروع کرد به تعریف کردن بقیۀ قصه .بعد حسن ازآن دورهابه مشت باقرشکلکی درآوردو چیزهائی میگفت که نا مفهوم بود.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

مشت ,باقر ,هم ,قصه ,ای ,ها ,مشت باقر ,قصه های ,بچه ها ,بود با ,می کرد

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

نقدهای اجتماعی سیاسی من drotrandera دست نوشته های سین.الف کابوس... مسجد-وهیئت سرابی های مقیم مرکز (جوادیه) ranmendmitma دهکده keinavoltu Steven's life سرزمین خوبی ها