محل تبلیغات شما

کوچه محله ی ما

قسمت سوم

زهره امراه نژاد

بنظر من بچۀ اول بودنخیلی درد سر داره آخه من 9 سالمه ودو خواهر دو قلوم 5 ساله هستند وکاری از دستشانبر نمی آید ومعمولاً همۀ کارهای اونا می افته گردن من ؛ مثلاً تمیز کردن اتاقشونوفقط اونا جزء نق زدن ومسخره کردن من چیز دیگه ای بلد نیستن ومن هم چاره ای جزءگذشت کردن از خطا هایشان نداشتم ؛آخه اونا وقتی کار بد میکردن آنقدر مظلومانه بهطرف نگاه میکردن که آدم دلش به رحم میومدو اونا رو میبخشید.

***

یه روز که داشتم ازمدرسه برمیگشتم،طبق معمول زنگ در رافشار دادم بعد از کمی معطلی در باز شد با دیدنخاله ام تعجب کردم گفتم: سلام شما اینجا چیکار میکنید؟!.

دیدم اشک تو چشماشجمع شد وزود برگشت تا من اشکاشو نبینم و گفت:هیچی بهروز جون چیزی نشده،وزود رفت تواتاق من هم دنبالش رفتم.مادرم گوشۀ اتاق کز کرده وبه جایی خیره شده بود واشککوشۀ چشمش خشک شده بود ،گفتم :مامان چی شده چه اتفاقی افتاده؟چرا کسی چیزی به مننمیگه؟چرا ساکتین آخه یکی یه چیزی بگه؟!.مادرم با صدای من بهم نگاه کرد وزد زیرگریه،گریه امونشو بریده بود.من که کاملآ گیج شده بودم به اطرافم نگاه کردم ؛دیدمچند تا از زنهای همسایه آنجا بودن وداشتن به مادر دلداری میدادند و تسلیت گفتندوبعد یکی،یکی خداحافظی کردند ورفتند؛من که خیلی شوکه شده بودم نمی دونستم چیکارباید بکنم؛از پنجره به حیاط نگاه کردم،دیدم پدرم وچندتا از مردهای فامیل ،همسایهها با هم گرم صحبت بودند؛سریع به حیاط رفتم و موضوع را از پدر پرسیدم اوگفت:

خودت که بهتر میدونیمادر بزرگت دو ماه که بیمارستان بستری بود اون هم به علت سکتۀ قلبی اون همون دیشب.اونقدر ناراحت بودم دیگه چیزی نمی شنیدم وپاهام شل شدو غش کردم؛ وقتی چشمو بازکردم دیدم تو اتاق خودم هستم ومامانم بالای سرمه وداره آب میپاشه توصورتم.مادرمگفت:

مادر خوبی .تو کهمنو نصف جون کردی.من نمیدونم مواظب تو باشم یا به عذا داری مامانم برسم.

یهو به فکر مامانبزرگم افتادم؛یاد صورت خندونش ،مهربونیاش،دلواپسیاش دل سوزیاشخلاصه هر چی ازشبگم باز کم گفتم .همانطور که قبلآ گفته بودم من بچۀ شری بودم البته برای غریبه هانه خودی ها ولی با اینحال هر وقت کار بدی ازم سر میزد مامان بزرگم فوری بدادممیرسد و منو از دست پدر و مامانم نجات میداد؛البته نه اینکه پدر ومادرم ظالم باشنانه اصلاً.فقط یکمکی منو گوش مالی میدادند که اونهم لازم بود وگرنه بقول بزرگترها((بچه عزیزه ولی تربیتش عزیزتره)).

تو این فکرها بودم کهپدرم وارد اتاق شد؛من همانطور بیحال تو تختم دراز کشیده بودم،که پدرم آمد بالایسرم ودست نوازشی روی سرم کشید وگفت:حالت بهتر؟ پاشوپسر به خودت بیا ((مردی گفتن،زنی گفتن)) غش کردن دیگه چه صیغیه ،با یه خبر بد که آدم پس نمیافته بلا نصبت مرداتو هم واسه خودت مردیا.بالاخره(( این شتریه که در خونۀ هرکی میخوابه ))،

((دیرو زود داره ولیسوختو سوز نداره))خب دیگه کاریش هم نمیشه کرد؛فقط از خدا بخواه که به همۀ ما صبربده تا این مصیبت رو تحمل کنیم .انشاءالله که حتماً جاش تو بهشته . وبعدآرام،آرام شروع کرد به گریه کردن واز اتاق خارج شد.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

تو ,هم ,اتاق ,چیزی ,اونا ,ولی ,شده بود ,تو اتاق ,که آدم ,شده بودم ,مامان بزرگم

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

chicbihostwin وبلاگ دامپزشکی دکتر لامعی فکرهای منفی رو جارو بزن عکس شیکترین مدلهای لباس مجلسی و مانتو کت دامن و سارافن نگین منجوقی موبایل وحید لنگرود MobileVahid kuangshan خانمی با طعم طنز crazyamor وبلاگ هواداران استاد الیاس شیرزاد | وب لژیون یکم مسافر محسن اصغری