محل تبلیغات شما

کوچه محله ی ما

قسمت اول

این داستان برمیگردهبه آن موقع که من کودکی بیش نبودم ،آن موقع ها که یادم میاد زندگی یه صفاو صمیمیتخاصی درآن کوچه ،محله ها وجود داشت ،حتی یادم میاد که چقدر خانوادۀ ما خوشبختبودیم،آنقدر که همۀ فامیل و دوستان به صمیمیتی که در زندگی ما وجود داشت غبطهمیخوردند.

آن روزها آنقدربه منودو خواهرم خوش میگذشت که انگار فارق از دنیا بودیم و هیچ نگرانی در زندگی نداشتیمجزء درس خواندن که آنهم برای من یه دغدغۀ بزرگی محسوب میشد ،چون من اصلاًعلاقه ایبه درس خواندن نداشتم وهمیشه پدر ومادرم منو نصیحت میکردند.

پدر-آخه پسر تو،توزندگیت چی کم داری که یا درس نمیخونی یا اینکه مدیر ومعلم ازت شکایت میکنند،یه روزاز مدرسه فرار میکنی ،روز دیگه با بچه ها دعوا میکنیو سرو کلشونو میشی.بهتگفته باشم تو با این کارات سر سالم به گور نمیبری آخر یه کار دست ما وخودت میدی! .

مادرروبه پدر کردوگفت: زبونتو گاز بگیر مرد؛بعد رو کرد وبمنو گفت:بچه مگه تو چیت از پسر عموهاوپسرخاله هات و.کمتر،اونا با اینکه وضع مالیشون هم مثل ما کم درآمده ولی با این حالسرشون تو درسشونه ولی تو چی همینجوری وقتتو تلف میکنی وهر وقت هم که دوستات میاندنبالت که برین فوتبال میدوی میری پیه یللی ،تللی آخه اینهم شد کار تو اصلاً بهفکر آیندات نیستی؛عاقبت میخوای چیکار شی حتماً میخوای فوتبالیست شی که اونهم بعیدمیدونم عرضهُ اون کارهم نداری.

منهم که باشنیدن اینحرفها سرمو پایین می انداختم وچیزی نمیگفتم وزیر چشمی به دو خواهرام نیگاه میکردمکه داشتند در گوشی باهم حرف میزدند وبه من اشاره میکردند و منو مسخره میکردند وبهمن شکلک در می آوردند.از این کارشون خیلی عصبانی بودم اگه مامان اونجا نبود حسابشونو میرسیدم حیف که نمیشد .

خلاصه بعد از اینحرفها رفتم سراغ درسام و با بی میلی تمام شروع کردم به درس خواندن ،ولی فکرم درگیرحرفهای پدرو مادرم بود .واقعاً آینده ام چه خواهد شد.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

تو ,درس ,یه ,ها ,پدر ,منو ,درس خواندن ,محله ی ,از این ,وجود داشت ,یادم میاد

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وب لژیون علی رحمانیان طراحی سایت حرفه ای Rosa's collection midelimat pehealthbeattgnos پرورش وبلاگ رسمی میلاد فنت وبلاگ همسفران رودهن Yesenia's memory Richard Finley