محل تبلیغات شما

کوچه محله ی ما

قسمت هشتم

زهره امراه نژاد

بعد از یک سال که ازفوت پدر ومادرم می گذشت ما دل تنگشان شده بودیم وبعد عمو وبقیه تصمیمشان را عملیکردند ومنودو خواهرم رو فرستادند پرورشگاه ،وضعیت آنجا را هم

که همه میدانند کهچگونه است(دخترها وپسرها )از هم جدا میکنند واین دبارۀ ما هم صدق میکرد.

اوائل خیلی برایمانسخت بود ولی به مرور زمان برایمان عادی شد وتو این مدت فامیلها به ما سر میزدند کهمثلا خودشان ما کم و کثری نداشته باشیم.

آن موقع که تازه بهاینجا آمده بودیم(پرورشگاه)،پسرهایی که از من بزرگتر بودند مدام سر به سرممیذاشتن،بقول خودشون هر چی باشه پیشکسوتاً دیگه وحرف اول وآخرو اونا میزنند وما همبدون چونو چرا باید قبول کنیم وهیچ اعتراضی هم نباید بکنیم وگرنه تیکه بزرگمونگوشمونهمن همیشه نگران دو خواهرام

بودم که نکنهدخترهاهم اینجوری باشند.خدا.خدا میکردم که بلایی سرشون نیاد.وقتی که برایبازی به حیاط میرفتیم ازشون میپرسیدم که مشکله خاصی ندارند ،اوناهم میگفتند: نهدخترا کمتر مارو اذیت میکنند. وچیز مهمی نیست خودمون حلش میکنیم.با این حرفکمی خیالم راحت میشد ولی باز نگرانشان می شدم. هر چی باشه من برادر بزرگتر بودموباید مواظبشون می بودم. آخه اونا تنها یادگار پدرومادرم بودند.

از آنموقع تا بهبعد. چندین خانواده برای دیدن بچه ها به پرورشگاه میآمدند .اولا فکر میکردم کهآنها خانوادۀ بچه ها

هستند ولی اینطورنبود. بلکه برای سرپرستی از بچه ها میآمدند

وهر کدام از آنها رامیخواستن با خود میبردند وکاری هم به این

نداشتن که ممکن اینبچه ها با هم یا دو به دو باهم خواهرو برادرباشند.واینجوری بود که برادرهاوخواهرها از هم جدا میشدند ومعلوم نمی شد که آیا در آینده همدیگرو میدیدند یا نه.ولیبعضی از بچه ها به ندرت پیش میآمد که با هم انتخاب

شوند.بعضی مواقعبود که وقتی پدرومادری به آنجا میامد من یواشکی پشت سر آنها راه میافتادم تا ببینمآیا دو خواهرم را

انتخاب میکنندیا نه؟.ولی هر بار به خیر می گذشت .

ولی یکباردیدم یک آقاوخانوم جونی آمدند پیشه مسئول پرورشگاه واوهم آنها را برد تو قسمت دخترها،منم طبقمعمول یواشکی دنبال اونا راه افتادم تا ببینم آخر چه میشود؟.من همانطور که پشتدر وایساده بودم وداشتم به حرفها شون گوش میدادم ،شنیدم که خانوم حکمتی گفت:والااز شما چه پنهون این دو تا قضیه شون با بقیه فرق داره ایندو هم دوقلواند وهم یکبرادر بزرگتر هم دارند. که خیلی هم شره و نمی گذاره که کسی آنها را از هم جدا کنه.خلاصه که این سه تا باهمند واینا تا وقتی باهمند خیلی آرومند. ولی خدا نکنهاگه کسی بخواد اونا رو از هم جدا کنه.اوندفعه وقتی خواستن خواهرای پسر رو ببرندهمچین قشقرقی به پا کرد که نگوو نپرس.البته نمی خوام با این حرفا بترسونمتون ولیبهتر که از اول این مسئله حل شود که بعد نگین چرا به ما  نگفتین.از آن موقع به بعد همۀ بچه ها از اوناپیروی میکنند.و از اونا سر مشق میگیرند وما هم مجبوریم که دیگه خواهروبرادرهارواز هم جدا نکنیم.

آنگاه آن زن ومردجوان باهم م کردند وتصمیم گرفتند که

مراهم از نزدیکببینند وبا من صحبت کنند.خانوم حکمتی به آنها گفت:الان صداش میکنم.

-آقا بهروز بیاتو.ومنم که اسم خودمو شنیدم فوری آمدم تو.

خانوم حکمتی به آن زنو مرد رو کرد وگفت: چرا تعجب کردین .این بچه کارش همین هر وقت کسی برای انتخابفرزندی به اینجا میاد فوری پشت سرشون راه میافته تا اینکه مبادا کسی بخواد خواهراشوازش بگیره .خلاصه که جنجال به پا میکنه.

البته بچۀ بدی نیست.فقط نگرانه خواهراش امیدوارم که از دستش ناراحت نشید.

آن دو بامن صحبتکردند آنها بسیار مهربون وخوش برخورد بودند.حتی از پدر ومادرمون هم مهربونتربودند.خلاصه که هرچی ازشون بگم کم گفتم .نمیدونم شما به شانس اعتقاد دارید؟!

ولی من قبلا به شانساعتقاد نداشتم ولی حالا بهش اعتقاد پیدا کردم البته با دیدن ایندو زوج مهرباناعتقادم دو برابر شد.

آخه از آن موقع کهمامادربزرگ وپدربزرگ وهمینطور مادر وپدرمو از دست دادم خیلی احساس بد شانسی ویابدبختی میکردم. وهمیشه فکر میکردم حتما پیشونی نوشتم اینجور رقم زده شده .بعدهافهمیدم که این خودمان هستیم که سرنوشتمونو

میسازیم به تقدیرمانبستگی ندارد برای همین من هم تصمیم گرفتم که زدگیمو تغییر بدم.

خلاصه که این دو زوججوان ما سه تارو به فرزندی قبول کردند.یک هفته طول کشید تا آنها مراحل قانونیفرزند

خواندگی راطی کنند.وبعد آنها آمدندو ما را از آنجا بردند وما هم هرکدام با  دوستان صمیمی خود خدا حافظی کردیم وبه اتفاقپدرو مادر جدیدمان از پرورشگاه خارج شدیم .جلوی در یه ماشین شیک شاسی بلندمشنگ که اسمش را نمیدانستم چی بود وایساده بود. منو دوخواهرم مثل ندید بدیدا دورماشینو گشتیم

بعد من رو کردم بهپدر جدیدم وگفتم:این.مال.شماست؟!

او با اشارۀ سرولبخند کوتاهی گفت:البته چی شد اگه خوشتون نیومد عوضش کنم .من که کاملا گیج شدهبودم به تت پت افتاده بودموگفتم: نه.اینچه .حرفیه .از سر ما هم زیادهالبته. ببخشید که.اذحار نظر کردم.منو چه به. این کارا.بازم عذر خواهیمیکنم.

مادر جدیدمان گفت:این چه حرفیه چقدر تو ازما عذر خواهی میکنی اینجوری ما معذب می شیما!.

بعد سوار ماشین شدیمتا حالا تو عمرمون سوار همچین ماشینی نشده بودیم.انگار که رو ابرا سوار بودیم چهکیفی داشت.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,ولی ,بچه ,رو ,اونا ,سر ,بچه ها ,از هم ,هم جدا ,خلاصه که ,که از

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فروشگاه موم (صمغ) عربی_موم سرد_موم آدامسی citderbsarab Travis's receptions میتسوبیشی دیزل ایران راین ملودی انصار حزب الله گیلان bayremuta تک شبکه انجام پروژه های معماری::گروه معماری البرز دفتر خاطرات شهداء