محل تبلیغات شما

کوچه محله ی ما

قسمت یازدهم

من در ادامۀ حرفمگفتم:یادم میاد مادرم خیلی طلا دوست داشت

او میگفت:اول زندگیمانکه مستاجر بودیم هر ماه برای دادن اجاره خانه یکی از طلا هایم را می فروختم.وپولشرا به پدرت می دادم . تا روی پولی که از اداره اش می گرفت بگذارد تا به صاحبخانه بدهد. وتا آخر برج هیچ پولی نداشتیم که شکم مان را سیر کنیم ومجبور می شدیمکه هر روز به خانۀ مادرشوهرم برویم .

منم میگفتم:خب شما کهپول نداشتین پس چجوری طلا خریدین؟!

اونم در جواب میگفت:سر خرید بازار پدرت یکمی پول پس انداز کرده بود ویه گردنبند،یه گوشواره وخریدیمبعد هم تو عروسی. فامیل ها به من یه زنجیر طلا ،یه النگو ،4تا انگشترو2سکۀ طلابه من دادند.ولی حالا چی. حتی دریغ از یه انگشتر.

دیگه پدرم نتوانستبرایش طلا بخرد واو حتی برای خرید خانه هم از دوست و آشنا پول قرض کرده بود .کهآنهم خدا را شکر توانست با پس اندازی که مادرم کرده بود تمام بدهیش را بدهد. خلاصهبعد از بیست سال مستاجری. صاحب این خانۀ 50 متری شدیم. وبعد از آن هم یه ماشینپیکان دست دوم خرید که همش تند،تند خراب می شد و سر از تعمیرگاه در می آورد و.بعد هم آن حادثۀ کذایی پیش آمد و آنها ما را تنها گذاشتند ورفتند. وبقییه روهم که خودتان بهتر می دانید.

پدر خوانده امهمانطور که اشک در چشماش حلقه زده بود گفت:

بهروز جون ناراحتنباش منو فریده هرکاری برای خوشحالی شما میکنیم دیگر فکرش را نکن.هر وقت خواستیبگو تا ببرمت خانۀ پدریت.

منم گفتم :همینحالا.چطورِ؟!.او هم قبول کرد وما آمادۀ رفتن به آنجا شدیم.

وقتی به آنجا رسیدیمانگار که خاطرات بچگیم زنده شد وتمامش مثل یک فیلم سینمایی جلوی چشمم نمایانشد.اول پدرم را به یاد

آوردم که یه گوشۀاتاق نشسته بود وداشت تلویزیون نگاه میکرد

بعد به آشپزخانه رفتمومادرم را به یاد آوردم که داشت آشپزی میکردوبعد خودم را به یاد آوردم کهمشغول مشق نوشتن بودم .وبعد دو خواهرم را به یاد آوردم که هردو باهم وارد اتاقممیشدند ودفتر مشقم رو پاره میکردند.ومن با عصبانیت

دنبال آنها میدویدم.وآنها پشت مادرم قایم میشدند .ومادرم هم

از اونا دفاعمیکرد.ومنم چاره ای جز این نداشتم که اونا رو

ببخشم. در این فکرهابودم که فرشید مرا صدا کردوگفت: بهروزجون بیا اینجا عمویت آمده .چی شده چرا ماتتبرده

.تا من با عموتصحبت میکنم .شما هم به کارتون برسید.

منو خواهرام اول بهاتاق مادرم رفتیم تا آنجا که یادم میاد،مادر یه دفتر خاطرات داشت که اونو تو کشویدراورش قایم میکرد

وما حق نداشتیم بهدفترش دست بزنیم بقول خودش این خاطرات محرمانه اش در آن ثبت شده وهیچ کس نباید ازآن خبردار شود

و وقتی هم که اویواشکی میرفت تو اتاقش میرفت سراغ دفتر خاطراتش ،و وقتی که آن را آهسته برای خودشمی خواند بعضی موقع ها اشک میریخت وگاهی می خندید ومنم که پشت در وایساده بودمویواشکی داشتم او را نگاه میکردم  و بعضیموقع ها هم بقول معروف فضولیم گل میکردو وقتا ای که مادرم در آشپزخانه بود یواشکیمیرفتم تو اتاقش وتا میخواستم دفترش را باز کنم وبخوانم ،نمی دونم از کجا میفهمیدوبقول معروف زود میومدو مچمو میگرفت خلاصه که هیچ وقت نتونستم دفترشوبخونم.ولیحالا دفترش جلوی روم بود،انگار دو دل بودم که بخونمش یا نه.که بیتاو بهاره گفتندچرا معطلش میکنی

زود باش بخوندیگه.باحرف اونا یه کمی دلم قرص شد وبقول

معروف دلو زدم بهدریا ودفترشو باز کردم وخوندم.

مادرم تودفترش بیشتراز خاطرات کودکیش گفته بود،بعد هم از

خواستگارها ی کهبرایش آمده بود،بعد از ازدواجش با پدرمان،

بعد هم ازروزهایخوش  وسختیهایی که تو زندگی برایشان پیشآمده و  

باخواندن آن منوخواهرام هم خوشحال شدیمو هم ناراحت، خوشحال به خاطر خوشی که داشتند مثل خانه ویاماشین خریدن

ویا برای تولدما بچههاو آنموقع ها که ما نبودیم وآنها وقت بیشتری داشتند که به گردشو تفریح شانبرسندو چقدر شاد بودند ودر آخر گفته بود واینو زیاد تاکید کرده بود که اگه بچه هانبودند آنها چقدر زندگی شان پوچو بی معنی میشد واز این بابت خدا را شکر میکردند کهبا وجود بچه ها هنوزهم شاد هستند (البته آنموقع که زنده بودند) .

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,طلا ,مادرم ,ها ,یه ,تو ,را به ,کرده بود ,یاد آوردم ,آوردم که ,به یاد

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها Leah's site Rebecca's game kamumosu کمیته راگبی استان تهران اَلسَّلامُ عَلَیْكِ یا سَیِّدَتَنـا رُقَیَّةَ،عَلَیْكِ التَّحِیَّةُ وَاَلسَّلامُ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ عشق تو دوستانه 1 شرکت متنا Fashion & Cool NFL Cheap San Diego Chargers jerseys, Dress up Yourself Now.