محل تبلیغات شما

کوچه محله ی ما

قسمت نهم

داستان سریالی

وقتی که سوار ماشینبودیم یهو یاد پدرم افتادم. چقدر دوست داشت سوار یکی از این ماشینا بشه وهمیشهمیگفت:خانوم نیگا ،

نیگا ببین چه ماشینخوشگلیه،رنگشو نیگا .ببین خانوم کی گفتما. بالاخره ما هم اگه یکم نخوریکنیم. کمی پول پس انداز کنیم ما هم صاحب همچین ماشینی میشیم این خط واین نشون.

وبا انگشتش یه خطبعلاوه رو کف دست خودش کشید.

مادرم هم میگفت:ما کهبخیل نیستیم. ایشاالله که ما هم از این ماشینا میخریم (آرزو برجوانان که عیبنیست)تازه .انقدرم

نا شکری نکن الان بعضیاهستند که همین پیکان را هم ندارند وباید پای پیاده همه جارو گز کنند.

ولی اونها نمیدونستند که عجل به اونا مهلت نمی دهد که به آرزویشان برسند.خیلی دلم هواشونوکرده بود وناخدا گاه اشکی از گوشۀ چشمم جاری شد.پدرم(آقا فرشید) متوجه من شد ورو

به من کردو گفت:مردکوچک من.چی شده.اتفاقی افتاده؟!

من زود خودمو جمعوجور کردم وگفتم:چیزی نیست فقط یه لحظه یاد پدرم افتادم(آقا منصور)ومادرم(میناخانم) اونا هم آرزو داشتند که بتوانند یه روز همچین ماشینی بخرند.ولی نشد کهبشه.

وماجرا را برایشانتعریف کردم واو هم خیلی ناراحت شد ودستی به روی شانه من - که در کنار او در صندلیجلو نشسته بودم- زدو گفت:خدا رحمتشان کند.ناراحت نباش منو خانومم(فریبا) سعیمیکنیم زندگی خوبی را برای شما

فراهم کنیم .خدا بهشما صبر عطا کند.درست که ما هیچ وقت نمی تونیم جای پدرو مادر شما را بگیریم.ولی تا اونجا که بتونیم سعی میکنیم جای خالی آنها را احساس نکنید. البته ما بهخوبی آنها نخواهیم شد . ولی نمیگم باید آنها را فراموش کنید نه اصلا اینطور نیستبلکه باید حداقل ماهی یکبار به سر مزار آنها بروید.چون آنها برای شما زحمتبسیاری کشیده اند تا شما به این سن برسید وهم اینکه شما خیلی بچه های خوب وبا ادبیهستید واین خودش خیلی برای ما با ارزش.

ما هم برای خواستههای شما ارزش قائلیم.فقط یه خواهش از شما داریم که شما هم مارا به عنوان پدرومادر در کنارتان بپذیرید واز شما میخواهم که به درسهایتان بیشتر اهمیت بدهید.

من تو راه همش تو فکراین بودم که حالا خانۀ جدیدمان چطوری هست.حتما یک قصر خیلی بزرگ. همانطور کهتو فیلما بود

وقتی به آنجا رسیدیمدیدیم یک خانۀ ویلایی بسیار بزرگو زیبا

جلوی رویمان نمایانشد البته مثل قصر پادشاه ها که تو فیلمها

دیده بودیم به همانزیبایی بود.منو خواهرام غرق تماشای آنجا شده بودیم.که ماشین نگه داشت وفریباخانوم گفت: نمی خواین پیاده بشین.

وقتی وارد خانه شدیمبیشتر محو تماشای آن شدیم .کف زمین از سرامیک ساخته شده بود وسالن بزرگی داشت کهانتهای آن

نیم پلوید بود.طبقۀپایین 4 اتاق مجزا داشت.باضافۀ سرویس بهداشتی. وطبقۀ دوم آن هم 4 اتاق باسرویسبهداشتی مجزا.

فریبا خانوم به مااجازه داد که هر کداممان اتاقی جدا داشته باشیم وانتخابش هم با خودمونه.بهتر ازاین دیگه چی میخواستیم.همانطور که گفتم این خانه آنقدر بزرگ بود که

اتاق های زیادی داشتازجمله(اتاق کار،اتاق کتاب خانه،اتاقی که پراز وسائل ورزشی بود.)درطبقۀ پایین یکآشپز خانه قرار داشت وقتی وارد آن شدیم دیدیم که چند نفر داخل آن بودند

که مشغول کار بودندبا ورود ما همه دست از کار کشیدند وبه

ما سلامی کردند وماهم جواب سلام شان را دادیم.منو دو خواهرام تمام خانه را گشتیم بعد از آن به حیاطرفتیم .

حیاط که چه عرض کنممثل یه باغ بزرگ با درختهای زیاد بود و وقتی ما داشتیم تو باغ گردش میکردیم.دیدم خواهرام نیستند خیلی ترسیدم که نکنه آنها گم شده باشند. سریع به سالن آمدموسراغ آنها را از پیش خدمت (مرد)بود گرفتم وهر دو به حیاط رفتیم تا آنها را پیداکنیم .بالاخره با کلی مکافات آنها را پیدا کردیم ودوباره به اتفاق هم به سالنپذیرایی برگشتیم .

همانطور که گفتمفریبا خانوم به ما اجازه داده بود که هر کداممان اتاق جداگانه داشته باشیم ما همدر طبقۀ بالا هر کدام برای خودمان اتاقی انتخاب کردیم .داخل هر اتاق یکمیزتحریرکه رویش یک لپ تاپ  قرار داشت ویکتخت خواب ویک میز توالت وجود داشت.

البته در آن (بقولخودشان اعمارت نه خانه)اعمارت به غیر از فریبا خانوم وآقا فرشید(3پیش خدمت مردو2پیش خدمت زن و2

آشپز یکی مرد ویکیزن)بودند ولی مدام این دو آشپز باهم درپخت غذا تفاهم نداشتند وکلی با هم جرو بحثمیکردند ودر آخر باهم به تفاهم (آن هم بل اجبار) میرسیدند ولی ازحق نگذریم

غذاهای خوشمزه ایدرست میکردند. که ما تا آنموقع نخورده بودیم چون آشپز مرد غذاهای فرنگی درستمیکرد که بعضی از اونا برای ما بچه ها قابل تحمل نبود ولی بعضی از غذاهاش مثلپیتزاهاش خیلی خوشمزه بود.آشپز زن هم غذاهای ایرانی درست میکرد که آن هم دستپختش حرف نداشت.

خلاصه از غذا کهبگذریم کلا زندگی کردن درمیان آنها برای ما خیلی خوشایند بود وکلی بما خوش میگذشت.

البته فریبا خانوموآقا فرشید برای ما خیلی زحمت کشیدند وبرای ما بچه ها معلم خصوصی گرفتند. که مامجبور نباشیم برای درس خواندن به مدرسه برویم ؛چون آنها دوست نداشتند که لحظه ایاز ما دور باشند ویا مورد آزار واذیت بچه های دیگر

قرار بگیریم وبه قولمعروف می خواستند ما رو تو پر قو بزرگ کنند ؛البته نمی خوام بگم کارشون اشتباه بودنه اینطور نیست ولی با اینکار کمی از جامعۀ اطراف مون دور شده بودیم

البته نه اینکه بخوامبگم که ما را داشت بد بزرگ میکرد نه اصلا ولی هر کسی که ما را میدید میفهمید کهچقدر با ادب با

دیگران صحبت می کردیمحتما میخواهید بگویید که شما که باکسی رفتو آمد نمی کردید ولی یادم رفت که بگم مارفت وآمدمونو بافامیل های پدر ومادرم قطع نکردیم چون پدرو مادر جدیدمان اینطوری میخواستند که ما آنها را فراموش نکنیم بالاخره هر چی باشه آنها هم به نوبۀ خودشانزحمت ما را کشیده بودند .و باید از آنها قدر دانی کرد.

آنموقع ها که تازه بهپیش فریبا خانوم  وآقا فرشید آمده بودیم

برای ما خیلی سخت بودکه آنها را مادر وپدر صداشون کنیم؛

آنها هم به ما حقمیدادند ومیگفتند:اجباری تو این کار نیست شما

هر موقع که خواستیدمیتونید ما رو پدر ومادر صدا کنید؛البته ما

خیلی دوست داریم ولیمجبورتان نمی کنیم وما هم منتظر آن روز می مانیم.

بالاخره یه روز کهداشتیم با آنها بازی میکردیم نمی دونم چی شد که یهو من آقا فرشیدو پدر صدا کردموخواهرام هم فریبا خانومو مامان صدا کردند .فریبا وفرشید با تعجب به یکدیگر

نگاه کردند وهمگیشروع کردیم به خندیدن وبعد آنها یکی،یکی

ما رو بغل کردندوبوسیدند وما هم به آنها گفتیم:ای بابا  چرا آنقدر سفت بغلمون میکنین نفسمون بند اومد.

بعدازما عذر خواهیکردند وبازهم با حیرت بسیاربه ما نگاه

کردند ودرحالی که اشکدرگوشۀ چشمشان حلقه زده بود زود سر خود را برگرداندند که ما متوجه آن نشویم.ولی معلومبود که چقدر از این بابت خوشحال شده بودند.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,ولی ,خیلی ,نمی ,فریبا ,خانوم ,که ما ,آنها را ,ما هم ,فریبا خانوم ,از این

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خرید و فروش گوشی های کارکرده سامسونگ liselldimar تبلیغات Hildegard's page 0102=0+0+0 cribanetsuf Susan's receptions misdoorshelwe تاپ تکواندو -اولین سبک آزاد تکواندو جهان-TOP TAEKWONDO/THE FIRST FREE STYLE OF TKD IN THE WORLD freecdahltabpo