محل تبلیغات شما

(دفترچه خاطرات سپیده)

(هدیه)

یادم می یاد یکروز کهبچه ای 8 یا9 ساله که بودم ودرحال بازی ( کوچکترم سعیده که 5 سالهبود)مشغول بودم؛البته فقط تابستانها که مدرسه ها تعطیل می شد واوقات فراغت زیادیداشتم گه گداری باهم خاله بازی می کردیم وهردوهراسباب بازی که دم دستمان بود مثل (عروسک ووسائلی مثل استکان ،نعلبکی ،قندان ،سماور،قوری وپارچ پلاستیکی ) می آوردیموباهاش بازی میکردیم وهمینطورچادرنماز مادر که ازش دیوار درست می کردیم ،کهیکسرآنرا به دستگیرۀ پنجره وسر دیگرش را به دستگیرۀ در گره می زدیم وآنموقع هیچ کسحق نداشت در اتاق را بازکند وگرنه دیوارچادری ما روسرمان خراب می شد.

خلاصه توعالم بچه گیبودیم وتازه متکا های قدیمی را که حتماً یادتان هست چطوری بود؟!.مثل یک سوسیسبزرگ که پارچۀ سبز رنگی رویش کشیده شده بود وروی آنهم یک پارچۀ نیمه، سفید که رویشگلدوزی شده بود؛ماهم این متکاها رابرمی داشتیم بجای پشتی درخانۀ چادری خود قرارمیدادیم وبازی شروع می شد؛ یکبار سعیده به خانۀ من می آمدو یکبار هم من به خانۀ اومیرفتم ومهمان بازی شروع می شد؛درضمن از مادر هم می خواستیم که کمی تنقلاتیمثل(نخودچی وکشمش ،شکلات ویا میوه .)به ما بدهد تا مهمانیمان کامل شود ومادر همبرای اینکه ما چند ساعتی هم که شده آرام بگیریم همین کار را می کرد؛وخودش هم میرفت که به کارهای روزانه اش برسد.

فردای آنروز که منوسعیده مشغول بازی بودیم ؛دیدیم که مادر که تازه از خرید روزانه برگشته بود ما راصدا زد که:سپیده ،سعیده.هردو بدویید بیاین اینجا پیش من ببینید چی براتون خریدم.

ما هم با ذوق وشوقفراوان به پیش مادرآمدیم؛مادربرای من یک دفترچۀ زیبا که قفلوکلید رویش بود بهم دادوبه سعیده هم یک دفتر نقاشی ویک بستۀ مدادرنگی 6 رنگ کوچک بهش داد.ما آنقدر ازاین هدیه ها خوشحال شده بودیم که هردواز خوشحالی پریدیم بغل مادرمان  وسرو صورتش را بوسیدیم وازاوتشکر کردیم ومادرهماز خوشحالی ما شاد شد واو هم مارا درآغوش گرفت وبوسید؛مادرگفت:سپیده از این به بعدخاطراتت را چه خوب چه بد درآن یادداشت کن تاوقتی که بزرگ شدی با خواندن آن تمامخاطراتت برایت زنده می شود ومثل یک فیلم که روی پردۀ سینما ست جلوی چشمت می آیدوچقدر این صحنه دل انگیزاست.چون خود منهم یک دفترچۀ خاطرات از مادرم هدیه گرفتموتمام خاطراتم را درآن ثبت کردم وبعضی مواقع که دلم برای مادر وپدرودیگربستگانم کهتنگ می شود به سراغش میروم وآنرا مرور میکنم بعضی مواقع ناراحت وبعضی مواقع دیگرشاد می شوم.

وقتی مادر داشت اینحرفها را می زد دیدم اشک در گوشۀ چشمش حلقه زده وطوری که ما متوجه نشویم زود رویشرا از ما برگرداند ورفت که به بقییۀ کارهایش برسد منهم به گفتۀ مادرم گوش دادم وازهمان روز شروع کردم به نوشتن خاطراتم حال چه خوب باشه وچه بد همه را یادداشت خواهمکرد اولین خاطره هم همین بود هدیۀ با ارزش مادرم.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,یک ,بازی ,مادر ,رویش ,هدیه ,می شد ,شروع می ,وبعضی مواقع ,یک دفترچۀ ,که به ,دفترچه خاطرات سپیده

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

stanaxdapa اس ام اس،عكس،خبر،دانلود و ... Juan's info viatingjasi گروه پژوهشی جبهه مقاومت اسلامی شهرستان های کاشان و آران و بیدگل Gustavo's life تور دبی،تور استانبول،تور آنتالیا،پرواز اطلس جت،نوروز 99 فروشگاه ساعت زنانه senrarytsi skilesovtar