محل تبلیغات شما

(دفترچه خاطرات سپیده)

(ماشین زمان)

یکروز ما به خانۀخاله ام دعوت بودیم؛منودخترخاله هام ودختردائی هام وخواهرم سعیده داشتیم دراتاقدخترخاله ام .مثل همۀ بچه های هم سن وسال خودمون خاله بازی می کردیم؛البته چونمنو دخترخاله ام ازهمه بزرگتربودیم،نقش مادر یاخاله را بازی می کردیم وبقیه بایدنقش بچه های ما را بازی می کردند،وهرچی ما میگفتیم باید بدون چونِ چرا قبول میکردند.همانطور که ما مشغول بازی بودیم،یکهو دیدیم که پسرخاله ام که از ما کمیبزرگتر بود همراه با برادرش وپسر دائی هام وارد اتاق ما شدند وباهیجان زیادگفتند:بچه ها می خواید یک چیزعجیب وغریبی بهتون نشون بد م؟!.ما هم که هیجان زدهشده بودیم گفتیم؟! البته .حالا اون چیزعجیب چی هست؟!.وآنها گفتند : همراه مابیایید تا بهتون بگم .ماهم درنگ نکردیم وفوری با آنها همراه شدیم.البته پسرخالهام 15 سالش بود وهمینطور که خودش بارها به ما گفته بود او از7 سالگی تا حالا همیشهچیزهای زیادی اختراع کرده؛ البته به گفتۀ پدرش بعضی ازآنها بدرد بخورهست وبعضیدیگر هم اصلاً بدرد هیچ بنی بشری نخورده ونمی خورد.

مصطفی ما را برد بهکارگاه خودش یا بهتربگم به انباری که بیشتر محل کار او به حساب می آمد ولی قبلاًکه او به این کارهای خطرناک دست نمی زده ،انباری خوبی بود وهمیشه درآنجا همۀ وسائلقدیمی مثل(رادیو،کمد،صندلی شکسته ودیگ های بزرگ و.)ویا شیشه های ترشی ومربایجورواجور خاله درآنجا نگه داری می شده و.ولی ازآنموقع که او مشغول اختراعات خودشده به قول خاله همه چیز بهم ریخته بود و دیگه خاله اطمینان نمی کردکه شیشه هایترشی ومربائی در آنجا بگذارد چون قبلاًهمۀ آنها را شکسته بود وهدرش داده بود.خالهترجیح می دادکه خوراکی هایش خراب بشود ولی توسط پسرش منفجر نشود. خلاصه که درآنجاجزءچند تکه آهن آلات بدرد نخور چیز دیگر نگذاشته بودند وآنهم مصطفی با آنهاومقداری که خودش می گفت بعضی از وسائل آهنی را هم از بیرون خریده وبهم وصلش کرده؛بله مصطفی ازآن آهنها یک اتاقک آهنی بزرگ درست کرده بود.بعد ازما خواست که آرامویکی،یکی وارد اتاقک بشویم وسعی کنیم به هیچی دست نزنیم؛ داخل اتاقک روی دیوارشچند دگمه های فی رنگی نصب شده بود که هر کدام آنها کاری انجام می داد ،رویهرکدامشان باحروف اختصاری یا همون خارجی حک شده بود .از او پرسیدیم که این اتاقکچیست؟!. واین دگمه ها چه کاری انجام می دهد؟!. اوهم گفت:بهتر بیشتر مواظباطرافتان باشید وبه این دگمه ها دست نزنید؛ اولاً این اتاقک ماشین زمان هست مارومیبره به گذشته وهمچنین حال وهمینطور آینده.وهر کدام از این دگمه ها کاری انجاممی دهند، مثلاً دگمۀ (A)مارو میبره به زمان گذشتهودگمۀ(B)مارومیاره به زمان حال ودگمۀ (C)ما رو میبره به زمان آینده ودگمۀ(D) هم جهت حرکت را به ما نشان می دهد یعنی شمال ودگمۀ(E)جهت جنوب ودگمۀ (F)جهت مغرب ودگمۀ(G)جهت مشرق ودگمۀ(H) هم پرواز به فضا هست.بعد یکی از بچه ها گفت:خب ببینم پس این ماشین زمانِ درستِ؟!.آیا خودت هم بهتنهائی اینوامتحانش کردی؟!.مطمئنی خطری نداره ؟! .یهو منفجر نشه همه با همبریم رو هوا و. یکهو مطفی پرید وسط حرف او وگفت:سوأل اولت.بله این ماشینزمانِ.سوأل دوم.هنوز به مرحلۀ امتحان نرسیده.وسوأل سوم.اول باید خودمامتحانش کنم بعد بهتون میگم که خطر داره یا نه؟.هنوز معلوم نمی کنه.فقط خواستمبه شما نشان بدهم.وسوأل چهارم اگر به دگمه هایش دست نزنید هیچ اتفاقی براتون نمیافتد.دیگه کسی سوألی نداره؟!.بعد از مکثی کوتاه گفت: پس همه بدنبال من بیائیدتا یک وسیلۀ دیگه رو که به تازگی اختراع کردم بهتون نشون بدم.وما هم به دنبالشرفتیم ته انباری درآنجا یک ماکت نسبتاً کوچک هواپیمای اسباب بازی بود وچند تا سیموپیچ هم بهش وصل بود ویک کنترلی که از دور آن هواپیما را به حرکت درمیآورد ساختهبود وبه ما نشان داد که چطوری هواپیما را پرواز می دهد.اولش خیلی خوب کار میکردوما حسابی سرگرم تماشای پروازش بودیم که یکهو صدای لرزشی ازطرف اتاقک یا همانماشین زمان به گوشمان رسید،وهمه با عجله بطرف اتاقک رفتیم و جلوترازما مصطفی بطرفشرفت ودید متین پسر دائی مان که6 سالش بود ؛درآنجا مشغول بازی با دگمه ها بود،وتمامسیستم ماشین را بهم زده واز کنترل خارج شده بود ودودی غلیظ ازآنها خارج شدهوناگهان ماشین با صدای مهیبی منفجرشد وماهم که درنزدیکی آن بودیم هر کداممان بهپشت اسباب واثاثیه ای که درگوشه ای از انباری بود پرت شدیم وترکش آهنها به اطرافافتاد وخدا راشکر که هیچکدام از ما آسیب جدی ندیدیم وبعضی از ما کمی دست وپایمانخراش کوچکی دید وبعضی دیگر هم فقط لباسهایمان کثیف وکمی پاره شدوحسابی همۀ ماصورتمان مانند حاجی فیروز از دود سیاه شده بودوخیلی خنده دار شده بودیم.مثل لشکرشکست خورده شده بودیم ؛وهمه به همدیگر می خندیدیم،فقط این وسط مصطفی بود که خیلیناراحت شده بود ومدام می گفت:ای وای برمن تمام زحمتِ چهارماه ام به هدر رفت وتماموسائلی را که با پول تو جیبی ام خریده بودم همه به فنا رفت ودیگر نمی شود ازآنهااستفاده کرد.چقدر گفتم بذارید اول امتحانش کنم ودست به دگمه هاش نزنید؛ ومدامپشت سر هم غر میزد. در این موقع بود که پدرو مادرهایمان با شنیدن صدا خودشان راسراسیمه به انباری رساندند.آنها می خواستند بدانند که چه اتفاقی سر ما بچه ها آمده!!.وهرکسی بچۀ خودش را بغل می کردو قربان صدقه اش می رفتند ومعلوم نبود بعداًچهخدمتی می خواهند سر ما بیاورند؟!.

خلاصه که آنروز همبخیر گذشت وهرکسی به سلامت به خانۀ خود برگشت .ما دورا دور شنیدیم که ازآنروز بهبعد قرار براین شد که مصطفی اگر اختراعی چیزی کرد تا ازآن مطمئن نشده به هیچکداماز فامیلها مخصوصاً بچه ها نشانش ندهد ویا چیزهای خطرناک درست نکند.

(مادرشوهرناقلا وعروس زرنگ)

(مادرشوهر زرنگ وعروس ساده)

(پا را به اندازه گلیم دراز کردن)قسمت دوم

هم ,ها ,ماشین ,ام ,ودگمۀ ,اتاقک ,ماشین زمان ,دگمه ها ,شده بود ,بچه ها ,شده بودیم ,خاطرات سپیده ماشین ,دفترچه خاطرات سپیده

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

firedenfo padgaubangu sponwestmurho صنایع ماشین سازی رویال تراش آمل صنایع چوبی صالحی wealthkhajinen دیگـر هـیـچ كـس بـرایـم ((او)) نـمـیشـود میهن گرام topsrecornla best-text-girl